اینستادرام
مریم عربی
بالا و پایین میپرد و از خوشحالی جیغ میکشد. باورش نمیشود من با این جثه و این سن و سال طناب زدن بلد باشم. یکی، دو تا، سه تا، ۱۰ تا طناب میزنم و کم میآورم. قلبم تیر میکشد. درمانده زل میزنم به دختر که نگران و متعجب نگاهم میکند. خیالش که از حال و روزم راحت میشود، آرام میگوید: «همین؟» سر تکان میدهم و میگویم: «همین هم زیادیه، نمیبینی چه حالی شدم؟» با خنده جواب میدهد: «آره، صورتت مثل لبو سرخ شده!» زیر لب، طوری که دخترک نشنود، پیش خودم میگویم: «پیر شدم دیگه.»
همیشه فکر میکردم آخر خط برای من یعنی ۶۵، ۶۶ سالگی؛ یعنی پیادهروی و نان داغ اول صبح. خودم را میدیدم که عصرها توی پارک نشستهام و با چند رفیق همسنوسال خودم شطرنج بازی میکنم. غروب خسته و کوفته به خانه برمیگردم و با عیال سر شب شام میخوریم و به جان هم غر میزنیم. آخر خط برای من آخر هفتههای شلوغ بود که سروکله نوهها پیدا میشود و خانه را میگذارند روی سرشان. آخر خط برای من غذای رژیمی بینمک بود و حسرت کتلت برشته. به خواب هم نمیدیدم آخر عمری مجبور شوم برای یک وروجک شش، هفت ساله پدری کنم و پابهپایش پیتزا و فستفود بخورم.
دخترک خواب و خوراک ندارد. به خودش باشد، هفت روز هفته سیبزمینی سرخکرده میخورد. به غذاهای آبکی من لب نمیزند. یک ماه و ۲۳ روز دیگر درست یک سال میشود که من برایش هم پدر شدهام، هم مادر، هم خواهر و برادر. به جز من از دار دنیا فقط یک برادر بزرگتر دارد که رفته دنبال زندگی خودش. گاهی آخر هفتهها یکی دو ساعتی به ما سر میزند که ببیند مردهایم یا زنده. مادر وروجک همیشه میگفت که پسرها بیوفاترند و فقط دختر است که برای پدر و مادرش میماند. حالا نزدیک ۷۰ سالگی معنای حرفش را میفهمم. از همه دنیا فقط همین وروجک برایم مانده. پدربزرگ ۶۶ ساله حالا محبوبترین همبازی دخترکی است که دنیا با او هیچ مهربان نبوده.
کمی صبر میکنم که نفسم بیاید بالا. طناب را میپیچم دور مچ دستم و آماده میشوم برای خودنمایی جلوی دخترک. هرجور دلقکبازی که بلدم، درمیآورم که فکر نکند پدربزرگش پیر شده، کم آورده. برادرش قایمکی از لای در نگاهمان میکند. به روی خودم نمیآورم که دیدمش. فکر میکنم فقط من هستم و دخترک. طناب میزنم؛ یک بار، دو بار، ۱۰ بار. زمین زیر پایم میلرزد. دخترک بلند بلند طناب زدنم را میشمارد. چشمهایش میخندد. در خانه محکم به هم میخورد. میفهمم پسر باز بیخبر رفته. باز من هستم و دخترک. باید بخندانمش، باید یک کاری بکنم که غصه نخورد؛ که دلش برای کسی تنگ نشود. قلبم تندتند میزند و نفسم تنگ شده؛ خون دویده توی سر و صورتم. دخترک بلندبلند میخندد. از خندیدنش خندهام میگیرد. صدای خندههایمان میپیچد توی خانه؛ توی کوچه. صدای خندههایمان تا پارک سر کوچه میرود. توی پارک چند پیرمرد نشستهاند و بیخبر از دنیا شطرنج بازی میکنند. دختربچهای توی پارک تندتند طناب میزند؛ یکی، دو تا، سه تا، ده تا…
شماره ۷۲۱