مریم عربی
تولد دوقلوهاست. چهار پنج تا از بچههای همسایه را جمع کرده توی خانه. یک کیک شکلاتی بزرگ سفارش داده و میخواهد برای دوقلوها تولد بگیرد. برای بچهها کلوچه شکلاتی محبوبشان را درست کرده بودم. میخواستم سر و ته قضیه را با همین کلوچهها هم بیاورم. نمیخواستم زیاد شلوغش کنم، اما میگوید سه سالگی سن مهمی است. بزرگ که بشوند، یادشان میماند. چطور این همه حواسش به همه چیز هست؟
پسرک لج کرده و نمیگذارد تاج تولد بگذارم روی سرش. میگوید مال دخترهاست. دوست دارم تاج را بگذارد روی سرش که عکسها قشنگ بیفتد، اما قبول نمیکند. دو تا تاج برمیدارد. یکی را میگذارد روی سر خودش. زل میزند توی چشمهای طوسی پسرک و میگوید: «ببین منم گذاشتم سرم، قشنگ میشه. بذار سرت که یه عکس دوتایی خوشگل بگیریم.» پسرک نرم میشود و تاج را میگذارد روی سرش. داد میزند: «مامان بیا از من و عمو یک عکس دوتایی خوشگل بگیر.» چشمهای طوسی درشتش از خوشحالی برق میزند.
یادش رفته شمع بخرد. با چنان حسرتی این را میگوید که دلم برایش کباب میشود. نگران شمع فوت کردن بچههاست. وسط خرت و پرتهای آشپزخانه یک شمع سفید تکی پیدا میکنم و میچپانم توی کیک. میخندد و دندانهای سفید مرتبش پیدا میشود. میگویم: «همین رو فوت میکنن. خوبه دیگه، نه؟» با لبخند زل میزند توی چشمهایم. خجالت میکشم. روسری سفیدم را مرتب میکنم و میگویم: «بریم، بچهها منتظر کیکن.» دنبال من از آشپزخانه راه میافتد بیرون. نگاه سنگینش را پشت سرم حس میکنم. قلبم تندتند میزند.
یک، دو، سه. دوتایی با هم شمع تولد را فوت میکنند. خاموش نمیشود. بچهها جیغ میکشند. یک بار دیگر. یک، دو، سه. شمع خاموش میشود و بچهها دست میزنند. جلویمان ایستاده و فرت و فرت عکس میگیرد. بچهها کیک میخواهند. پسرک انگشتش را فرو میکند توی کیک. میگویم: «مامان جون یه دونه کلوچه بخور تا براتون کیک ببرم.» جیغ میکشد: «کلوچه دوست ندارم، کیک میخوام.» کیک عمو که آمده دیگر کلوچههای مامان به چشمشان نمیآید. یک برش گنده از کیک را میگذارم جلوی پسرک. تندتند شروع میکند به خوردن. همه صورتش شکلاتی شده. چشمهای طوسی قشنگش میخندد.
برای دخترک عروسک پارچهای خریده و برای پسرک توپ فوتبال. جیغ میکشند و بالا و پایین میپرند. حوصلهشان دیگر از تولد سر رفته و میخواهند با اسباببازیهایشان بازی کنند. بچهها که سرگرم بازی میشوند، شروع میکنم به جمعوجور کردن میز. دوربین به دست بالای سرم ایستاده و نگاهم میکند. دلم هری میریزد. لبخند میزنم. میخندد و میگوید: «یک عکس دونفره بگیریم؟» نگاه میکنم به دخترک که عروسک پارچهای عمو را روی پاهایش میخواباند. میخندم و میگویم: «بگیریم.»
Maryam Arabi