مریم عربی
«تو را زمانی بس طولانی دوست میداشتم. میدانم که این عشق واقعی است. برایم مهم نیست که چگونه همه چیز به هم خورده. این احساسم را تغییر نمیدهد. گمان نمیکنم زمان بتواند این زخم را که در آنباره سخن میگویم، التیام بخشد. هیچ درمانی برای عشق نیست…»
تصورش هم وحشتناک است. وحشتناکترین روز زندگی من روزی است که از این خیابان بگذرم و او نباشد، با آن قد بلندش که همیشه خدا به دیوار تکیه کرده؛ با آن کلاهش که انگار جزئی جداییناپذیر از بدنش است… مثل یک شبح که ساز میزند یا یک جادوگر مشکیپوش که ساکسیفون سیاهش، طلسم اوست و آوازش که هیچوقت عوض نمیشود. هیچ درمانی برای عشق نیست.
***
مسیر خانه از اینجا نیست. از خیابان سوم شمالی نیست. اما شش ماه است که بیخیال، راهم را دور میکنم. دست خودم نیست. شش ماه پیش بود که این صدا جادویم کرد و مسیر همیشگیام شد، این خیابان سوم شمالی.
پاییز بود انگار، شاید هم تابستان؛ آخرین روزهای تابستان که با دوستم از خیابان شانزدهم پایین میآمدیم. من یک گلدان کاکتوس مینیاتوری خریده بودم که گلهای سوزنی قرمز قشنگی داشت و دوستم یک شال صورتی چرک. هنوز مانده بود به خیابان سوم برسیم که آن صدا آمد. باد صدا را آورده بود یا خیال کردم که باد آورده. به دوستم گفتم: «میشنوی؟» گفت: «چی رو؟ صدای این دستفروشه رو که داد میزنه انار، انار، انار سرخ آوردم؟» و خندید. گفتم: «نخیر گوش کن. صدای سازه با همون آهنگ قدیمی که تو دانشگاه میخوندیم.» دوستم نشنید. گوشهایش ایراد داشت یا باد رفته بود یا حس شنیدنش را نداشت…
***
خودش بود. همان پسر قدبلند دانشگاهمان. مطمئنم که خودش بود. با همان کلاه، همان ساکسیفون، همان ریش توپی که دل دخترهای دانشکده برایش میرفت. من ورودی ۸۱ بودم، او سال بالایی بود، ورودی ۷۹ یا ۷۸ یا حتی پایینتر. اگر یکی بود که چشم بیشتر دخترهای دانشکده را گرفته بود، همین بود. من ولی هیچوقت سراغش نرفتم. غرورم اجازه نمیداد. حالا بعد از ۱۴، ۱۵ سال وقتی توی خیابان سوم دیدمش، یک چیزی ته دلم لرزید، بیآنکه به روی خودم بیاورم. هنوز ۱۰ قدم هم از او دور نشده بودم که همان آهنگ آشنا را شروع کرد: «هیچ درمانی برای عشق نیست…» حتما من را شناخته بود.
پاهایم شل شد، اما نباید قدمهایم را شل میکردم. باید از تیررس نگاهش دور میشدم، بیآنکه برگردم نگاهش کنم یا حتی خیال کند پاهایم کمی لرزیده است.
***
شش ماه از اولین باری که سایه کشیدهاش را روی آسفالت داغ آخرین روزهای تابستان دیدم، گذشته. حالا آمدن من است که آهنگ انتخابی او را و ملودی خیابان سوم را تعیین میکند. هر روز وقتی از شانزدهم میپیچم به خیابان سوم، وقتی ۵۰ قدم برمیدارم تا به تیررس نگاهش برسم، بیآن که سر برگرداند، بیآنکه لبه کلاهش حتی به اندازه یک درجه تغییر زاویه بدهد، آهنگ محبوب من شروع میشود، انگار کوهن است که میخواند: «برای عشق هیچ درمانی نیست…»
***
سرم را پایین میاندازم و درست از جلوی چشمهایش میگذرم. میدانم از زیر لبه کلاهش نگاهم میکند. میدانم حالا ترانهاش را زیر لب زمزمه میکند. میگذارد ۳۰ قدمی از او دور شوم. وقتی آرام آرام به کوچه سیزدهم نزدیک شوم، آنجا که صدای ساکسیفون بهسختی شنیده میشود، تازه آنجاست که آهنگش را عوض میکند. صدایش دور است، اما به گوشم آشناست.
***
شش ماه است که هم ما به هم عادت کردهایم، هم خیابان سوم شمالی به آهنگ ساکسیفون او؛ به این که هیچ درمانی برای عشق نیست.
به روزی فکر میکنم که از خیابان شانزدهم به خیابان سوم میپیچم بیآنکه صدای ساکسیفونی شنیده باشم. قدمزنان جلو میآیم و میبینم ساز و آوازی نیست. هیچ شبح سیاهی نیست که بخواند «هیچ درمانی برای عشق نیست». چطور خیابان را به آخر برسانم؟
شماره ۷۱۱
عالی بود?