ابراهیم قربانپور
گای ریچی، منتقد معروف و کاشف بزرگ سینمای ژاپن، در یکی از معدود مصاحبههایی که در آن حاضر شد از چیزی غیر از سینمای ژاپن حرف بزند، واژهای را به دایره واژگان سینمایی جهان اضافه کرد که البته بعدتر کمتر مورد استقبال واقع شد: ملت سینهفیل. ریچی گفته بود که میشود مردم کشورهای جهان را به دو دسته بزرگ تقسیم کرد؛ آنها که سینهفیلاند و آنها که نیستند. ریچی معتقد بود ژاپنیها و امریکاییها بزرگترین ملتهای سینهفیل جهاناند؛ چون در میان آنها میشود این جمله را شنید “درست عین فیلم … بود” یا “مثل اونجای فیلم … که …”. تقسیمبندی سرخوشانه ریچی طبعا بدون یادی از ایران به پایان رسیده بود، اما با استفاده از خطکش ریچی میشود حدس زد که ملت ایران قرار است در کدام طبقه قرار بگیرد. مردمی که با شنیدن کلمه موتور قبل از هر چیز “رضا موتوری” را به یاد میآورند، میتوانند از دسته اول نباشند.
یکم. ما قراضهها
-نمیدونم. همینجوری بیخودی هوس کردم یه جور کلکم کنده شه. به عباس قراضه بگین… رضا موتوری… مُرد…
یک کات سریع (و با معیارهای امروز احتمالا کم و بیش ناشیانه) و پشتبند آن بهروز وثوقی که رمیده و لهیده و شوریده روی موتور نشسته است و صدای بهتآور فرهاد که میخواند. با صدای بیصدا…
نمیشود تخمین زد برای چه تعداد از مردم ایران این تصویر یکی از دو سه تصویری است که با شنیدن نام ایران به یاد میآورند. حتی نمیشود تخمین زد برای چه تعداد از مردم ایران این تصویر یکی از دو سه تصویری است که با شنیدن موتور به یاد میآورند. “رضا موتوری” نه در زمان خودش و نه بعدتر هیچوقت نقد چندان مثبتی نگرفت. حتی دوستداران سینمای کیمیایی هم رضا موتوری را جایی بین “قیصر” و “گوزنها” گم میکنند. احتمالا مهمترین چیزی که باعث میشود رضا موتوری یکسره نادیده گرفته نشود، موسیقی شگفتانگیز منفردزاده و صدای فرهاد است که به اصرار منفردزاده به خواندن ترانه فارسی تن داده بود و قدم در راه محبوبیت گذاشته بود. “رضا موتوری” نه فیلم محبوب منتقدانی بود که بعد از قیصر آن را یک گام رو بهعقب میدانستند و نه فیلم محبوب فیلمفارسیبازهایی که اگر چه مشکلی با تحول ناگهانی رضاموتوری و برگرداندن پولهای سرقتی نداشتند (منطق فیلمفارسی دقیقا بر همین تحولها بنا شده بود)، اما متوجه نبودند که چرا رضا باید اینطور “مثل سگ” بمیرد. با این حال صحنه عشقبازی دو ستاره نقش اول فیلم، رضا و موتورش، خلاف جهت تمام نقدها و گیشهها و حرفها و بحثها جایگاه بلندش را در پانتئون خاطرات جمعی لااقل یک طبقه از مردم ایران پیدا کرد.
سینمای ایران هم درست مثل تمام سینماهای جهان مکانیسم رواییاش را بر پایه ایجاد زوجهای زن/مرد بنا کرده بود، گیرم که با ساده کردن افراطی و کلیشهای این زوج به تیپهای لات، ابله، حاجی بازاری برای مردان و مادر و بدکاره برای زنان. این احتمالا تصادفی نیست که درست مصادف با زمانی که سینمای امریکا زوجهای زن/مرد کلاسیکش را رها کرد و با فیلمهایی مانند “تاندربولت و لایتفوت” و “بوچ کسیدی و ساندنس کید” به سراغ زوجهای مدرنتر مرد/مردی رفت که بهتر میتوانستند وجه اعتراضی دهه پیش رو را روایت کنند، سینمای ایران هم در یکی از جسورانهترین تجربههایش زوج بهروز وثوقی/موتورسیکلت را روی پرده فرستاد. موتور سیکلتی که فارغ از تمام وجوه سینماییاش در آستانه ایفای یک نقش تاریخی در سیر تحول اجتماعی ایران بود. موتور قرار بود وسیله نقلیه انقلاب باشد.
دوم. قراضهها و نوها
شاید برای درستتر دیدن ماجرا باید از فیلم دیگری کمک بگیریم که آن هم دوباره کلمه موتور را روی تابلوهای سر در سینما برد: “نان، عشق و موتور هزار”. گذشته از تمام شوخیهای فیلم که بسیاری هنوز هم شاداب به نظر میآیند، برای بیننده یک و نیم دهه قبل موتور هزار دالی بود به وضوح سیاسی که حتی صرف نشاندنش در کنار نان و عشق محتاج جسارت بود و شوخی با آن کم و بیش نشانه تهور. موتور هزار مرکب نمادین جمعیتی شبهنظامی بود که در واژهنامه سیاسی جنبش اصلاحات به “گروه فشار” معروف بودند و مسئولیت قریب به اتفاق اتفاقات ناگوار آن روزگار در توافقی جمعی میان هر دو سر طیف سیاسی کشور به پای آنان نوشته میشد.
در فاصله سیساله میان دو فیلم، دلالت سیاسی موتورسیکلت پاک وارونه شده بود و اگر نبود تکمضرابهای نوستالژیک مسعود کیمیایی در فیلمهایی مانند “سلطان” یا “ضیافت”، احتمالا چیزی از حیثیت موتورسیکلت باقی نمیماند. از این حیث حضور بصری موتورسیکلت در سینما میتواند به عبارتی تاریخ سیر تحول سیاسی ایران هم باشد. مرکبی که روزگاری با حمل چریکها قرار بود حاملان آزادی را میان مبدأ و مقصد سیاسیشان جابجا کند، روزگاری در فیلمهای دفاع مقدس سمبل همان چیزی بود که به روایت رسمی مسئولان فرهنگی سینمای “دفاع مقدس” را از “ژانر جنگ” جدا میکرد، در سینمای معصومانه دهه شصت و هفتاد نمادی از سادگی زیست ملتی بود که تازه از زیر بار یک انقلاب و یک جنگ بیرون آمده است و سرانجام در روزگار تکنوکراسی مدرن به چیزی درست عکس جایی که از آن آغاز کرده بود بدل شد: حمل استبداد برای سرکوب آزادی.
احتمالا خواننده کمی رندتر سؤال را طور دیگری طرح کند: این دلالت سیاسی موتور بود که تغییر کرده بود یا دلالت سیاسی آزادی؟
سوم. قراضهها، نوها و حسرت
به موازات از مد افتادن سینمای سیاسی یا چیزی که ما تصور میکردیم اسمش باید سینمای سیاسی باشد، موتور هم معنای نمادین خود را از دست داد. در سینمای مدرن ایران موتور هم شبیه اورکت، سبیل یا عینک بیش از آنکه محمولی سیاسی داشته باشد، اکسسواری است برای ایجاد تمایز میان پرسوناژها و نه چیزی بیشتر. این احتمالا به مذاق منتقدان سینمایی خوش میآید، اما نوستالژیبازها، سیاسیکارها و آنها که معتقدند چیزهایی مثل عدالت و آزادی قرار نیست زود از مد بیافتند، گاهی هنوز حسرت “رضاموتوری” را میخورند؛ آنجا که داشت دیوانهخانه را ترک میکرد و گفت “خداحافظ شما. خدا شفا بده انشاالله!” و شنید که دیوانهای گفت:
“خدا نکنه!”
شماره ۷۲۰
داستان جلد