نگاهی به فیلم «همه میدانند»
شکیب شیخی
آخرین فیلم اصغر فرهادی چند ماه پس از حضور کم فروغی که در جشنواره کن داشت، در میدانی از حواشی که مربوط به نحوه پخش این فیلم در اینترنت بود به دست بسیاری از مردم رسید. عجالتا بهتر است آن حواشی کنار گذاشته شود و زمانی –ولو کوتاه- درباره خود اثر حرف بزنیم.
متاسفانه فیلم جدید فرهادی نکته مثبت شایان توجهی نداشت و اما از سوی منفی داستان حداقل سه مشکل بزرگ داشت که به هم تنیده بودند و این اثر را به بیراهه میکشاندند.
تریلر ناتمام
صحنه افتتاحیه چند نما از یک ساعت و ناقوس کلیسا است و پس از آن هم نوبت میرسد به دستی که در حال بریدن چند قطعه روزنامه است. روزنامهها همگی خبری راجع به ربوده شدن یک دختربچه دارند. دستهای شخصی که این قسمتهای روزنامه را جدا میکند، در دستکش قرار دارد. کاملا قرار است منتظر یک حادثه ناگوار، یعنی چیزی در حدود کودکربایی، باشیم. حالا اینکه چه زمانی و برای چه کسی این اتفاق رخ میدهد، مسئلهای است که باید به تماشایش نشست.
مسئلهای که در ابتدای فیلم طرح شد، بلافاصله پاسخ خودش را گرفت: در یک سوم ابتدایی فیلم، دخترِ آن خانم، ربوده شد. بخش «تریلینگ» این فیلم در همین لحظه به پایان رسید و جای خودش را به یک داستان کاراگاهی داد. در همینجا بلافاصله مسئله دوم پیش آمد: چه کسی این عمل را مرتکب شده؟
تعدد شخصیتها به حدی زیاد بود که روی اعمال و رفتار خرد و ریزشان نمیشد حساب ویژهای برای «حدس و گمانه زنی» باز کرد، در نتیجه باید مقداری راجع به زوایای پنهان این وضعیت بیشتر تحقیق میشد. تحقیقات دو بعد داشتند: وضعیت کنونی و گذشته. تمام این تحقیقات نیازمند یک جرقه بودند تا آغاز شوند. اولین جرقه را پلیس بازنشستهای زد که به ما حالی کرد «باید به چه دلیلی، به چه کسی شک کنیم».
پس از آن بازیگران یک به یک ابعادی از این شک را برملا کردند. اینکه چقدر این مسائل درست به هم چفت میشد، بماند. برای مثال تنها کافی است صمیمیت این خانواده با شخصیت پاکو در شب عروسی و قبل از آن را، مقایسه کنید با کینه قدیمی همه آنها از او بر سر مسائل مالی.
تنها یک نکته باقی مانده بود که از زبان لائورا بیان شد: «دختر خودته». از همین نقطه به بعد مسئله کاراگاهی فیلم هم رنگ باخت و جایش را به «پدر چه میکند؟» داد، زیرا به سرعت هم فهمیده بودیم که لائورا دروغ نگفته.
فیلمی که در آغازش وعده تریلر داده بود به شکلی ناقص رها شد و تبدیل شد به فیلمی کاراگاهی و پس از آن هم مسئله کاراگاهی نیمهکاره رها شد و با فیلمی اخلاقی-خانوادگی روبهرو شدیم. به همین سادگی هم بود، که کلیت فیلم بیشتر شبیه اثری نامنسجم از آب درآمد که در بحث فیلمنامه کاملا از اصغر فرهادی بعید بود.
بحران شخصیتپردازی
هیچ کدام از آدمهای حاضر در این فیلم، نه شخصیت هستند و نه حتی تیپ. تمام این افراد تنها فهرستی از اسامی هستند، که روی یک تابلو نوشته شدهاند و بین آنها خطوط نسبی و سببی کشیده شده. به مرور زمان و «افشای گذشته» ما هم میتوانیم یک سری چیزها روی این تابلو و کنار هر اسم بنویسیم.
به غیر از شخصیتِ آلخاندرو که اطلاعات هویتیاش اندکی در شخصیتپردازی هم ادغام شده و ما از همان برخورد اول رابطهای نسبتا صحیح با او برقرار میکنیم، باقی افراد –من جمله لائورا و پاکو- صرفا چند نام هستند.
کلید ماجرا کجاست؟ کلید ماجرا در این نکته نهفته است که گذشته هر فرد در رفتار کنونیاش هم تاثیر دارد و صرفا چیزی نیست برای غافلگیر کردن تماشاچی. به غیر از صمیمیت پاکو و لائورا –که بسیار هم ضعیف بود زیرا در این روستا همه با هم صمیمیاند، مخصوصا پاکو- چه چیزی از گذشته را میشد در زمان حال رصد کرد؟ هیچ چیز.
اگر گذشته هر فرد را به عنوان اطلاعاتی صرف در نظر بگیریم برای تماشاچی، آن وقت یعنی اینکه پذیرفتهایم این یک فیلم است و بازیگران هم پذیرفتهاند که در حال فیلمبازی کردن هستند. همین مسئله به ظاهر کوچک و بدیهی، پاشنه آشیل هر فیلمی میتواند باشد که حتی در وجوهی بسیار قدرتمند است، حال اینکه با فیلمی متوسط روبهپایین مثل «همه میدانند» چه میکند، مسئلهای است که برای همه تماشاچیها قابل درک است.
فرهادی باز هم به اشتباه به اطلاعات تماشاچی تکیه کرده. همانطور که در «فروشنده» امیدوار بود که تماشاچی حس آن زن را درک کند، در این فیلم هم امیدوار است تماشاچی درک کند «مادر بودن یعنی چه؟»، «پدر بودن چطور؟» و «وظیفه چیست؟» و با همین امید، زحمت ساختن یک جهان سینمایی را از دوش خود بردارد.
همهچیز بودن و هیچ نبودن
همان جهشی که بین فازها و مسائل مختلف مطرح شد، نکتهای بسیار غمانگیز در خودش دارد. اصغر فرهادی خواسته یک تریلر کاراگاهی خانوادگی بسازد، اما حاصل هیچیک از این موارد نشده. نه دلهره یک تریلر را دارد، نه کشف راز یک داستان کاراگاهی را و نه کشمکش روابط داستانهای خانوادگی را.
«همه میدانند» تمام این ۳ فاز را طی میکند و از لحظهای که پاکو و آلخاندرو درباره «حق و وظیفه» با هم صحبت میکنند تبدیل میشود به یک فیلم با قهرمان فردی. تمام آنچه نیاز میبینیم از این قهرمان ببینیم هم نگاه پر مهر و عطوفتش به این خانواده است که دخترشان را بازیافتهاند و حالا کنار هم آرامش دارند.
فرهادی همینجا هم راضی نشده و نیاز دیده مثل همیشه یک پایان باز برای فیلمش ایجاد کند که البته در این مورد خاص بهتر است بگوییم «بچسباند». دختر از پدر میپرسد «چرا پاکو اومد دنبالم نه تو؟» و آن زن و شوهر هم دور یک میز نشستند تا ببینند با کفشهای گلی دخترشان چه میتوانند کنند.
حاصل روشن است. «همه میدانند» فیلمی بود که میخواست همه چیز باشد اما هیچ چیز نشد، و این نکتهای است که همه میدانند.
- منبع چلچراغ ۷۴۸