مریم عربی
دستهایم را میگیرم جلوی دهانم و ها میکنم. سوز سرما میزند توی صورتم. خیابان خالی است. این ساعت صبح از مینیبوس و اتوبوس و تاکسی خبری نیست. صد بار خودم را لعنت میکنم که راضی شدم وسط این برهوت، خانه بگیریم. یک ماشین شاسیبلند با سرعت از جلویم رد میشود و آب توی گودال کف خیابان را میپاشد سمتم. نوک انگشتهایم از سرما گزگز میکند.
بوی باران دیشب هنوز توی هوا مانده. اینجا هوا همیشه ابری است. کف خیابان هیچوقت خشک نمیشود. باران پشت باران. با خودم میگویم فکر کن توی لندن زندگی میکنی. هوای بارانی بدک هم نیست. یک جاهایی مردم جان میدهند برای این هوا. یاد جورابهای خیس میافتم و پاهایم تیر میکشد. یادم میافتد لندن اتوبوس و مترو و تاکسی دارد؛ نه مثل این برهوت که انگار آخر دنیاست.
باید تابلوی ورودی شهرک را عوض کنند. اسمش را بگذارند برهوتی، ناکجاآبادی، چیزی. آن روزی که بار و بندیلمان را جمع کردیم و آمدیم اینجا، از هوای تر و تمیز و سکوتش خوشم آمد. تا چشم کار میکرد، دشت بارانخورده بود و چند تایی خانه با سقفهای شیروانی رنگیرنگی. دستم را حلقه کردم دور بازویش و گفتم: «اگر توی شهر کار داشتم چی؟ چطوری بیام؟» خندید و گفت: «هر وقت خواستی بیای، خودم میارمت. تازه یه ساعتهایی اتوبوس هم داره.» از وقتی رفته، انگار همه اتوبوسها را هم با خودش برده. صبح به صبح دو ساعت زیر باران و سرما معطل میشوم تا یک اتوبوسی مینیبوسی سر برسد و برساندم سر کار.
اولین بار که خانهمان در برهوت را نشانم داد، گفت: «نگران نباش، دو سه سالی پول جمع میکنیم و برمیگردیم یه جای بهتر خونه میگیریم.» خندیدم. آن وقتها بدم نمیآمد برای تنوع هم که شده، چند ماهی یک جای دور زندگی کنم. وقتی میدانی چیزی موقتی است، راحتتر تحملش میکنی، اما امیدت را که از دست بدهی، دیگر بیطاقت میشوی. میدانی همین است که هست. قرار نیست چیزی عوض شود. آن وقت است که از هوای ابری متنفر میشوی، از بوی خاک بارانخورده، از گودالهای کف خیابان، از تکانتکانهای مینیبوس زهواردررفته، از شیروانی، از جورابشلواری خیس.
اینجا هوا همیشه سوز دارد؛ مخصوصا اول صبحها. مینیبوسها روز به روز کمتر میشوند. هر روز باید بزنم به جاده پردستانداز خیسی که یک روز برفی همه امیدهایم را از من گرفته. تکلیفم را روشن کرده و گفته همین است که هست، اوضاع از این بهتر نمیشود. عصرها خسته و کوفته بعد از هشت نُه ساعت کار، دو ساعت و نیم تکانتکانهای مینیبوس یا زوزه اتوبوس را تحمل میکنم که لخلخکنان خودش را از جاده کمربندی میکشد بالا تا برساندم وسط برهوت، ناکجاآباد. سرما اینجا جا خوش کرده. بالای سر شیروانیها از آفتاب خبری نیست.
Maryam Arabi