اول
فیلم «بانو» (داریوش مهرجویی) را دیدهاید؟ بانو (بیتا فرهی) زنی عرفان مسلک بعد از اینکه همسرش برای پیوستن به زنی مطلقه عازم کشور دیگری میشود، تنهاست و از روی دلسوزی باغبان همسایه (فردوس کاویانی) و همسرش (گوهر خیراندیش) را در خانهاش پذیرا میشود.
همسر برادر هاجر، قربانسالار (عزت الله انتظامی) و شریکش (فتحعلی اویسی) وارد خانه میشوند. همه چیز در نگاه اول برای بانو خوشایند است تا اینکه متوجه دزدیهای قربانسالار و شریکش میشود.
واکنش بانو به ماجرا سکوت و حبس خودش و لب نزدن به غذا است اما قربانسالار و شریکش و اداره خانه را بهعهده میگیرند و … زخم خوردن بانو از همسرش، او را در مسیر شناختی متفاوت قرار داده تا با پناه دادن به بینوایان تجربه متعالیتری از آنچه زیست میکند پدید آورد اما دچار تنهایی عریانتری میشود، بزرگتر از آنچیزی که در زندگی با همسرش تجربه کرده است.
قطعا هرکدام از ما این تجربه را یک باری دست کم به شکلی در زندگی داشتهایم. همانطور که پیشترها خوانده بودم که «بانو» هم به نوعی تجربه زیسته مهرجویی در دنیای پیرامونش بوده است.
مسیر برزخی که بانو به سوی فردیت طی میکند سراسر رنج است و شاید هرکسی توان تحمل این رنج را نداشته باشد. یک بار از داریوش مهرجویی از همین رنج پرسیدم که گفت :« معنویت برای عوام روی دیگری دارد و ضد آن معنا پیدا کرده است. امروز دروغ و تزویر و کینه توزی را بیشتر می بینیم. آدم ها بسیار دروغ میگویند و کلک می زنند. خود من در چند سال ِ گذشته چند تجربه تلخ و وحشتناک داشتم که کارم به روانکاو کشید.»
بله چهار انگشتتان را عسل میکنید و میگذارید در دهان بینوایی، بینوا رو میکند به شما که شصتات کو؟! اینجاست که با خودتان میگویید برای زیستن باید رنج کشید و پوست انداخت.
دوم
حالا دیگر فکر و ذکر خیلیها این شده است که چطور و چگونه میشود یک شبه راه صد ساله را پیمود. همه دنبال سریعترین راه هستند. حالا نه صرفا برای رسیدن پولی مثل آنچه زنجانی پارو کرد، که مثل ازدواج مفید که تا چندی دیگر در جامعه تا تعریف میشود. ازدواج مفید برعکس ازدواج سفید، از هر جهتی کاملا حمایت میشود و به نوعی از ازدواج گفته میشود که با تک فرزند-پسر، دختر- یک کارخانهدار صورت میگیرد. وصلتهای اینچنینی الزاما میان دو انسان تنها صورت نمیگیرد اما یک طرف حتما انسان است و طرف دیگر قطعا یک قطعا موقعیت مناسب است.
مثل وصلت با یک شغل، صندلی یا حتی وصلت با ملت یا یک بار دیگر قصه فیلم «بانو» (داریوش مهرجویی) را مرور کنید. عدهای هستند که میآیند و نمیروند. از آدمی به آدمی دیگر هم بدل نمیشوند و میمانند. انقدر میمانند تا میزبان جانی برای نفس کشیدن نداشته باشد، آنقدر خونش را بمکند که دیگر نماند. این آدمها حکایت همان کسانی هستند که؛ “توی دِه راه نمیدادنشون حالا هی خر میارن باقالی بار میکنن و در مواردی باقالی پاک میکنن!”
سوم
زمان ثبت نام نامزدهای ریاست جمهوری یازدهم در سال نزدیک ۷۰۰ نفر دست بالا گرفتند که وقتی احمدینژاد میتونه، چرا ما نتونیم؟ کمر همت بستند و رفتند برای نامزدی ریاست جمهوری ثبتنام کردند. هرچند نتیجه انتخابات مثل سال ۸۴ نشد و ختم بهخیر شد ولی این آب قدرت در کشور ما با قربانسالارها و شرکایش چهها که نمیکند. در ایران دولتی شدن، یعنی مدیر دولتی شدن، یکی از سادهترین و شیرینترین مشاغل محسوب میشود. باور کنید از دور سخت به نظر میرسد که کسی وزیر و یا رییسجمهور باشد.
دولتی بودن در همه جای دنیا سخت و سخت است اما در ایران این گونه نیست چون نفت به همه شهامت میدهد که بخت خود را آزمایش کنند و سالها به عنوان رییس جمهوری عکس یادگاری بگیرند. جا دارد یادی کنیم از محمود احمدینژاد که این روزها اگر خودش هم نیاید و نباشد مشابهاش را همه جا میشود دید. در تاکسی و اتوبوس و مترو کسی که روبروی شما شاید نشسته باشد. در سوپرمارکت و پروتئینی و نانوایی محل، شاید نفر جلویی یا پشت سری شما.
در خیابان، اتوبان در پیادهرو. در محل کار، در همسایگی و … چقدر احمدینژاد میبینید در اطرافتان؟ چندی پیش درباره رفتار پوپولیستی یکی از همین مجریهای عسلی تلویزیون در یک برنامه زنده مطلبی انتقادی درباره نقض حقوق کودکان در رسانه ملی نوشتم. مجری زنگ زد و کار به بگو و مگو کشید از کوره در رفتم و گفتم “آقا جان دوره بگم بگمهای احمدینژادی گذشته! هر کاری دلت میخواد بکن” واقعا گمان میکردم دورهاش تمام شده، اما امروز باید اعتراف کنم؛ احمدینژاد از بین نمیرود بلکه از چهرهای به چهره دیگری تبدیل میشود.
حالا به اطرافتان، نه به خودتان به درونتان رجوع کنید و صادقانه واکنش، ادا و اطوار و برخوردتان را ببینید چطور جایی که نباید مینشستید، بیهیچ تجربه و علمی نشستهاید. نهتنها از نظم چیزی نمیدانید و اگر در کمال فروتنی مدعی مدیریت جهان نیستید، مدعی مدیریت مجموعهای که در آن زیست میکنید هستید و مدیر فعلی مجموعهتان را هم به پشیزی نمیشناسید. صادقانه خودتان با خودتان قضاوت کنید که چقدر احمدینژادید؟! خودمان را به کوچه علی چپ نزنیم.
ببینیم چه سهمی در این انزوا و سقوط اخلاقی جامعه ایرانی داشتهایم. نگاه کنید این «ما» که اولش من بود و از منام، منام بر وزن بگم بگم آمد چطور کمر به حذف دیگری بسته است؟
چهارم
خب در این روزهای خردادی مهمانتان میکنم به شعری از کوملیا رنگپور شاعر بنگلادشی که میگوید؛« من یادگرفتم/ این سادگی صبور را/ بر مدارِ مُدارای هستی/ بچرخم/ بگردم/ روزی سه بار/ هر شش ساعت یک بار/ یا برای اینکه در روز/ خوب جا افتاده باشم و/ آفتاب آزارم را درک کرده باشم/ هر هشت ساعت یک بار/ وقتی تو نیستی/ تو را در خودم/ بگردم»
.
حمید جعفری
شما روشنفکرنماهای متکبر ازخودراضی، از ادب و اخلاق و انسانیت و این چیزها دم نزنید که توحش و بربریت شما را هم دیدیم.
شما یک مشت جوان بی محتوا هستید که مداد دادنددستتان که هر چی به مغز تان می آید بنویسید مانند کسی که لب جوی آب نشسته ومرتب سنگ ریزه می اندازه تا قلپ قلپ کنه من مطمئنم که یک روز به سن من برسید به همه این سنگ ریزه ها می ندید