به یاد خشایار الوند
پریسا شمس
حالا که این خطوط را مینویسم، هنوز باور ندارم که روز قبل همه با هم رفتهایم و او را به دست خاک دادهایم و بازگشتهایم سر زندگیهای ملالانگیزمان.
راستش اگر شما هم آن صدای رسای خندههایش را شنیده بودید، اگر ساعتی در کنارش نشسته بودید، چای نوشیده بودید و به حرفهای گرم و پرخونش گوش داده بودید، سخت باور میکردید که رفتنی باشد.
خشایار الوند برای من بالاتر از یک دوست یا همکار بود. خشایار انسانی بود که زندگی را نفس نمیکشید، بلکه خودش شمایلی کامل از جریان زندگی بود. محکم، با انگیزه و پشتکار، شاد و سرشار از عشق. عشق به خانواده، به بچهها، به کار، به زندگی.
اولین بار که او را دیدم، پاییز بود. لوکیشن باصفایی که بعدها محل غمها و شادیهای بسیارمان شد، رنگ خزان گرفته بود. کمی از کار گفت، از قصه و آدمها و بعد بیمقدمه موبایلش را مقابلم گرفت و گفت ببین، این دخترمه… دخترک که بعدها عزیزدل من شد، زیباترین بچهای بود که دیده بودم. خشایار با تاکید گفت دردانه است، دردانه باباش. من تا امروز هیچ مردی را ندیدهام که این همه تنیده در خانواده باشد. بچههای خشایار و همسرش جزئی از او بودند. هر لحظه با او بودند و خشایار جوری با عشق در رکاب خانواده بود که من به شوخی میگفتم: «تنها مرد ایرانی که واقعا مرد خانواده است.»
اکنون که تصویر آن خانواده خوشبخت از مقابل چشمانم میگذرد، دلم هزارپاره است. هنوز تصوری از الهام و بچهها بدون مرد خانواده ندارم. مردی که همیشه برای خانواده حوصله داشت، حتی اگر وسط جلسه بودیم، حتی اگر فشار کار همه را کلافه کرده بود، خشایار همچنان حوصله داشت که با لبخند به استقبال بچههایش برود که از مدرسه و مهد به لوکیشن آمده بودند.
در همان لوکیشن بود، در آن اتاق رو به باغچه که ما روبهروی هم نشسته بودیم و مینوشتیم که پلاسکو اسیر شعلهها شد. خشایار داشت طبق عادت هرروزه جدول روزنامه را حل میکرد تا ذهنش باز شود. خبر را خواندم. چه ساعتهای پرتلاطمی گذشت تا آن تصویر که ساختمان فرو ریخت. یک بار آنجا بغضش را دیدم. دستش را کرده بود میان موهای جوگندمیاش، در طول اتاق قدم میزد و میگفت ای وای! طفلک زن و بچه آتشنشانها!
من هنوز مانده بود که سراسر اشک شوم و بارشم تمام نشود، نه برای چند ساعت، که برای چندین و چند ماه، اما آن روز گفتم من دل نوشتن ندارم، تعطیل کنیم؟ گفت نه، وقت تعطیلی نداریم. پس هر دو با چشمان ابری نشستیم و نوشتیم.
بار دوم که اشکش را دیدم، روز فوت عارف لرستانی بود. از خانه عارف آمد، پریشان و عزادار نشست پشت میزش. هرگز آن همه آشفته ندیده بودمش. رفتم پای لپتاپم و ساعتی بعدتر به اتاقش رفتم تا چیزی را چک کنم. نشسته بود پشت میزش و مثل یک بچه کوچک هقهق میکرد. مردی را ندیدم که آن همه معصومانه اشک بریزد. نمیدانستم باید چه کار کنم، تنها نگاهش کردم و او در میان سیل اشکها فقط تکرار میکرد باورم نمیشود. گفتم با این حال چطور میخواهی بنویسی، تعطیل کن و به خانه برو. گفت نه، وقت تعطیلی نداریم.
تنها چند روز بعد از آن وقت که پلاسکو در خود فروریخت، من ویران شدم. ساختمانهای دوقلو، پلاسکو، من. ما هر سه در خود شعله کشیدیم، سوختیم و ناگهان فروپاشیدیم. یک روز بیدار شده بودم و فهمیده بودم مردی که روزگاری مالک بیچونوچرای قلبم بود، روی خاک عمر من آشیانه دیگری بنا کرده. ناباور و مشتعل یک هفته سرکار نرفتم. روزی که رفتم هم رفتم بگویم با این حال مرثیه توان کمدی نوشتن ندارم و گفتم. خشایار خوب گوش کرد، سیگاری گیراند و گفت استعفا قبول نیست، به خودت بگو که وقت تعطیلی نداریم، تمام زندگی ما کار است. تو برای شادی دل مردم کار کن، کار خودش شفای دلت میشود. و شد.
دو هفته قبل از فوت ناگهانیاش زنگ زدم. دلم برای خودش، الهام و بچهها تنگ شده بود. صدایش گرفته بود. گفت کی به خانه ما میآیی؟ گفتم یک آخر هفته را هماهنگ کنیم. از پولی که بابت فصل دوم «دیوار به دیوار» طلب داشتیم، پرسیدم. گفت هنوز خبری نشده، بعد گفت خستهام. گفت دیگر نمیخواهم با تلویزیون کار کنم. ما برای آنها اعتبار و آبرو میآوریم و آنها حقمان را با اکراه و نصفه نیمه میدهند. گفت همیشه دلم به خوشحال کردن مردم خوش بود، ولی مگر خوشحالی مردم پول زندگی بچههای من میشود؟ یا لبخند کدام مخاطب اجاره خانه تو را میدهد. گفت میخواهم دیگر ننویسم، مدام به کاری دیگر فکر میکنم.
انگار دونده دو استقامت بالاخره کار را تعطیل کرده بود. انگار قهرمان پرش از مانع، مقابل موانعی که این همه بیمنطق بزرگ و غیرقابل نفوذند، کم آورده بود.
خشایار الوند به جرئت یکی از بهترین طنزنویسان ایران بود، پر از ایدههای تر و تازه. آرزو داشت یک روز فیلم خودش را بسازد، اما بالاخره جایی که کسی فکرش را نمیکرد، از پا درآمد. او مزد زحمتش را از مردم گرفت، اما از دستاندرکاران تلویزیون و تهیهکننده سریال نه. حالا همه میگویند چرا مرد؟ او که سالم بود، جوان بود، خوشبخت بود و دردی نداشت. درد خشایار را من میفهمم، و تمام همکارانم که برای تلویزیون مینویسیم. مایی که برای دستمزدمان باید همیشه گردن کج کنیم، مایی که برای رعایت اصول سازمان صداوسیما از هزار دروازه باید رد شویم، اما روزی که تهیهکنندهای دستمزدمان را ندهد، هیچ نهادی نیست که از حقمان صیانت کند. هربار که کسی حقت را میخورد، هربار که بعد از اتمام پروژه برای پولت زنگ میزنی و تماست ریجکت میشود، هربار که ناامید میشوی و قید پولت را میزنی، یک جان از جانهایت کم میشود و خب گربه هم که باشی، باز یک جا تمام میشوی.
ما در این مملکت با سرمایههای انسانیمان همانگونه رفتار میکنیم که با میراث فرهنگی. به ستونهای تخت جمشید نگاه کنید، چندتا تقی برای چند تا عاطفه نوشتهاند دوستت دارم؟ به دیوارهای عالیقاپو بنگرید، چند تا ناصر و احمد و سعید تاریخ بازدیدشان را با تیزی کلید کندهاند. به جای خالی چنارهای پیر ولیعصر نگاه کنید… ما هرگز قدر داشتههایمان را نمیدانیم، گاهی حتی کمر به قتلشان میبندیم، آنسان که یک صبحدم دیگر قلب خشایار الوند مقاومت نکرد. خشایار در خانه سکته کرده بود و به قاعده مرگهایی از این دست، متوفی را کالبدشکافی میکنند. نمیدانم روی قلبش جای چند زخم را گزارش کردهاند. زخم تمام کارهای ناتمام، تمام حقوق ازدسترفته، تمام دویدنهای بیحاصلی که بالاخره سناریوی ناتمام عمرش را به بایگانی سپرد. کاش به این زودیها فراموشش نکنیم.
منبع چلچراغ ۷۵۴
دردم گرفت از این نوشته و از کاری که با سرمایه های انسانی مون می کنیم
با قلمهایی که با قلبهایی پر درد برای شادی مردم می نویسند. کاش با هم مهربانتر باشیم.
نوشته ی دلنشینی بود ،ولیکن مثالِ تمامی حقایق ،تلخ!ممنونم خانم پری سا شمس
آره درسته با روایتی یک دست و پر کشش
دیگه چی داری اینجا؟
فیلمنامههای فیلمنشده تقوایی، مهرجویی و حاتمی
سینما و خیابان – از آن روزها فقط خیابان مانده
فیلمنامههای فیلمنشده بهرام بیضایی
یادداشتهای اهالی فرهنگ و هنر درباره بهروز وثوقی
بهروز وثوقی چشم به راه سرزمینش دارد