شمیم شرافت
یکی از دانشآموختگان ورودی سال ۱۳۸۳ دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران:
بعد از چند سال، اگر وارد دانشکده شوی، میبینی که انگار گرد مرگ بر دانشکده پاشیدهاند.
استاد جامعهشناسی:
قصد بازنشستگی دارم، دیگر نمیتوانم. انگیزه، امید در من مرده است.
استاد علوم سیاسی بازنشسته:
نمیدانم چه بلایی سر دانشگاهها آمده است. نمیدانم چه بلایی سر دانشجویان آمده. بر سر مردم.
روزگاری ساعت ۱۲ ظهر، هر تشکلی برای اعلام برنامه مناسبتی خود، حلقه مطالعاتی، گفتوگو، تریبون آزاد، برای فراخواندن دانشجویان به کنش سر و دست میشکست. ساعت ۱۲ سالنهای اجتماعات پر میشد از صدا، تشویق، عصبانیت، شادی. نشریات دانشگاهی تا به میز پیشخان میرسیدند، تمام میشدند. در میانه کلاس هرکس نشریهای در دست داشت. برنامهای، هدفی، امیدی؛ اما امروز. ساعت ۱۲ سالن سلف پر میشود از دانشجو، از خنده، از صحبت و کسی پشت تریبون برنامهای را اعلام نمیکند. صدایی شنیده نمیشود. صدا مرده است. در کلاس مهمترین سوال این است که آیا امتحان کنسل میشود یا نه. بحثی نیست. هیاهویی نیست. دانشجویان میآیند و میروند. استادان نیز. چه شد؟
عموما دو گروه مقصران این پدیده انفعالی دانشجویی شناخته میشوند؛ دانشجو و دانشگاه، درواقع کنشگر و ساختار.
– نمیتوانیم کاری از پیش ببریم.
افرادی که ساختار را مقصر میدانند، دانشجویانی هستند که معتقدند هر حرکت به معنای جریمه است. اعتراض دانشجو مساوی با هزینه دادن است؛ اما قدیمیترها هم این را میدانستند و هزینه دادند، اما آینده آنها، آینده دانشجویانی که برای آرمان دانشجویی خود هزینه دادند، درس عبرتی برای دانشجوی امروز است که برای هیچ نجنگد. دانشجویی که دوستان آسیبدیده خود را میبیند، به این نتیجه میرسد که آرام بیاید، در گوشه کلاس بنشیند و برود. معمولا پاسخ امروزیها این است: خب که چه؟ این یعنی ناامیدی از تغییر.
– من با آنها غریبهام.
نه متعلق به این، نه همفکر با آن. برخی خود را در هیچ گروهی نمییابند. زمانی که تشکلها به صورت ایدئولوژیک در قبضه گروههایی درآمدهاند که تحمل نگاهی مخالف را ندارند، خود مانعی در پذیرش دانشجویان میشوند. انفجار از درون، آن چیزی است که اتفاق میافتد. دیگر نیاز به عاملی بیرونی نیست که گروه را از کار بیندازد، عدم تساهل خود دانشجویان آنها را از یکدیگر پس میزند، کسی نمیخواهد حرف دیگری را بپذیرد، هرکس راه خودش را میرود. گروه از درون میپاشد.
– من اهل این چیزها نیستم.
برخی آمدهاند درس بخوانند و بروند. حوصله جاروجنجال ندارند. بهزور درسی خوانده، مدرکی گرفته و میروند. ساختار افراد را طوری سطحی کرده است که بیتوجه به آنچه در جریان است، به زندگی ادامه میدهند. اگر کسی در خیابان جان دهد، دانشجویی روزی به کلاس نیاید، نمیپرسند چه شد، سرهایشان در گریبان است.
– من نمیخواهم به قدرت متصل شوم.
دانشجو از قدرت متمایز است. ساختار برخی تشکلها یعنی ملاقات با اشخاص خاص؛ یعنی بالا رفتن از نردبان ترقی برای رسیدن به قدرت، در برخی مواقع البته. برای کسی که بخواهد البته. اما زمانی که نخواهی با قدرت کاری داشته باشی، زمانی که بخواهی خودت دانشجویی باشی، کنشی داشته باشی، چیزی بنویسی، حرفی بزنی، دغدغهای داشته باشی، شاید نتوانی در فلان تشکلها حل شوی. مستقل باید باشی، اگر مستقل باشی، کسی پشت تو نیست و اگر کسی پشت تو نباشد، تنها میشوی.
ساختار چه کرده است؟ عوامل کنشی طرحشده در بالا دستپخت ساختار، دانشگاه، قدرت و دانش است. دانشجو و دانشگاه رابطهای نابودگر را ایجاد کردند و به انفعال دامن زدند. فلان دانشجو در دانشگاه راه نیافت، اما برای دیگران راه باز است. فلان دانشجو به حراست دانشگاه فراخوانده شد. دیگر کسی میلی به کاری ندارد.
مدرکگرایی نیز در این امر بیتاثیر نبوده است. باید تلاش کرد به بالاترین مدرک رسید. با پول دانشگاه را بخرید. دیگر اهمیتی ندارد درس بخوانی یا نخوانی. تو میتوانی به دانشگاه بروی، اگر پول داشته باشی. اگر نداشتی… دانشجویان هر سال از شانههای یکدیگر بالا میروند تا مدرکی بالاتر بگیرند. تا بالا بروند، مدرکی بگیرند و در بازار بیکاری بچرخند. ساختار نیز هر سال با ترفندی آنان را دانشجو نگه میدارد که وارد این بازار بیکاری نشوند. تا حقیقت را ندانند. دانشجوی بیکار منفعل. دیگر زمانی برای کنش باقی نمانده است. آن دوست راست میگفت. در دانشگاه گرد مرده ریختهاند و این کار را به نحو احسن انجام دادهاند. ساختار و کنشگر در یک دیالکتیک نابودکننده با یکدیگر.
شماره ۶۸۷