به یاد قیصر امین پور
فریدون عمو زاده خلیلی
این خواب را باید بنویسم. نه اینکه به خواب اعتقاد دارم، نه اینکه بگویم خوابها را باید نوشت. این خواب را اما باید نوشت، گیرم کمی دیر، کمی با تردید.
تردید اما در خوابم نبود. در خوابم تو بودی، روشن، شفاف، مثل یک یقین محض. پارسال بود یا پیرارسال چه فرقی میکند کی؟ در سمنان بودم. در خانه قدیمیمان. تنها بودم، در هال خوابیده بودم. زیر پنکه سقفی که صدای پایانناپذیر یک هلیکوپتر آرام را داشت، در بیمارستان بودی، نه در بیمارستان رشت که بعد از آن تصادف لعنتی سراسیمه آمدیم به بالینت. نه در بیمارستان خاتم تهران یا دی یا هر کجای دیگر. بیمارستان ناآشنایی بود. تو آنجا بستری بودی. میدانستیم آنجا هستی. با بچهها آمده بودیم عیادتت. زیاد بودیم. راهمان نمیدادند. فقط مرا راه دادند. آمدم تو. همینطور که داشتم از راهروهای عجیب و غریب بیمارستان میآمدم طرف اتاقت، بغضم گرفته بود. مثل همان روز بیمارستان رشت که به هوش نبودی و گاهی که به هوش میآمدی، هذیان میگفتی. مثل همان بیمارستان دی که هر بار پایم را از پلههایش بالا میگذاشتم، بغضم میگرفت. بغضم گرفته بود و حس میکردم تو را که ببینم، حتما بغضم میترکد و به هق هق میافتم. اما نترکید و به هق هق نیفتادم وقتی تو را دیدم که چه آرام بودی و چه آرام روی تخت نشسته بودی.
آمدم جلو و فقط بغلت کردم، بدون بغض، بدون هیچ حرفی. در گوشم گفتی: خلیلی جان بروبچهها رو بیار، یا منو از اینجا ببرید بیرون.
گفتم: قیصرجان! نمیذارن بچهها بیان.
گفتی: پس مرا ببر بیرون. حرفمو باید تموم کنم. ناتموم مونده حرفم.
گفتم: چه حرفی؟
گفتی: بریم، بریم بگم بهت.
و همراهم آمدی توی راهرو. از پشت شیشه یکی از اتاقها به کسی اشاره کردی که روی تخت نشسته بود و پشتش به ما بود. با موهای بلند لَخت. برگشت طرفمان. گویی میبیندمان و نمیبیندمان.
گفتی: میشناسی؟ اهل حق است.
انگار که اسمش اهل حق باشد.
گفتم: آره میشناسمش.
در خوابم واقعا میشناختمش، انگار از دوره دانشجویی، از کوی دانشگاه میشناختمش. گفتم: ولی قیافهاش خیلی عوض شده…
و اهل حق شروع کرد به خواندن. شعری میخواند که نه در خواب، نه بیداری، هیچ وقت یادم نماند، ولی یک شهود محض میگفت شعری از بیدل را میخواند.
و یکدفعه شروع به گیتارزدن کرد که در خوابم نمیدانستم گیتارش از کجا آمد.
میخواستم بگویم: مگر میذارن تو بیمارستان گیتار بزنن؟
که دیدم نیستی… دیگر نبودی. در راهروهای بیمارستان که حالا تاریکتر از قبل بود، دویدم. سراسیمه میدویدم.
– قیصر! قیصر! قیصرررررر…
***
حرف ناتمام؟ کدام حرف ناتمام؟ در خوابم به کدام نشانه اشاره میکردی قیصر؟… میگردم میان همه سالها و ساعتها و ثانیهیی که با هم بودهایم. دنبال آن نشانه، دنبال حرف ناتمامت.
میگردم میان حرفهایت در طبقه بالای اتاق قصه حوزه، که در سالهای تعطیلی دانشگاه، خانه و خوابگاه و اتاق کارمان بود.
به روزهایی که سلمان و سید و امیری بیهیچ بهانهای میآمدند و شب را در طبقه بالای اتاق قصه حوزه، با شعر و داستان و ادبیات و نارنگیهای سوغاتی سلمان و دود سیگار شاعرانتان سر میکردیم.
به شعرخوانیها، قصهخوانیها، به بحثهای ادبی بیپایان آن شبها در طبقه بالای اتاق قصه…
نه، هیچ حرف ناتمامی از آنجا یادم نمیآید.
به خوابگاه، به کوی دانشگاه، به روزهایی که هر دومان برای تدریس به مدرسههای جنوب شهر میرفتیم، من به مدرسهای در نازیآباد و تو به مدرسهای در طرفهای منیریه و راهآهن.
به حرفهایمان درباره بچههایی با کفشهای پاره و لباسهای ژنده، و پدرهایی که در جبهه بودند، یا شهید شده بودند یا خبری ازشان نبود…
به بغضهایی که هر غروب بعد از برگشتن از کلاس، هنوز در سینهمان مانده بود و همین بغض، بر اساس یک توافق اعلامنشده، شام را از وعدههای غذاییمان حذف کرده بود، تا بتوانیم راحت درباره بغضهایی حرف بزنیم که آن روزها مثل یک شولای مقدس شعر و قصه و حرفهایمان را در خود پیچیده بود.
نه، هیچ حرف ناتمامی از روزهای خوابگاه یادم نمیآید…
به روزهای سروش نوجوان، به روزهای تصادف، بیماری، دیالیز… به روزهای نامه منظوم به دوست مظلوم، به روزهای دردهای نگفتنی، به روزهای ما را به حال خود بگذارید و بگذرید، به روزهای دستور زبان عشق، به روزهای این حنجره این باغ صدا را نفروشید…
به روزهایی که خیلیها خواستند تو را مال خود کنند… به آخرین روزهایی که آتشفشانی از درد و رنجی در درونت داشتی، اما هنوز فقط مهر از چهرهات و زبانت تراوش میکرد.
به آن شنبه که برای آخرین بار صدایت را شنیدم…
گفتوگوی تمدنها، همایش فرهنگی ایران و مصر… قرار شده بود من با تو صحبت کنم که درباره ادبیات ایران و مصر تو حرف بزنی. زنگ زدم به خانهتان نبودید. به گوشی خانمت زنگ زدم…
عرق سردی به تنم نشست وقتی فهمیدم دو، سه روز است در بیمارستان هستید، به خاطر حادشدن ناگهانی حالت. شرمنده شدم از بیخبریام و پشیمان شدم از حرفی که قرار بود بزنم.
گفتم: میتونه صحبت کنه، احوالشو بپرسم؟
خانمت کمی تردید کرد و بعد از کمی مکث گوشی را به تو داد. همین مکث به من میگفت حالت چندان روبراه نیست. ولی گفتی: خوبم، نفسم میآد هنوز.
به سختی گفتی. نفست نمیآمد، معلوم بود که نمیآید. از خودم حرصم گرفت که دیر فهمیده بودم. گفتم: قیصرجان، چرا آدمو خبر نمیکنین آخه؟
گفتی: نه بابا چیزی نیست. الکیه. خوبم من… چه خبر؟
گفتم: هی…
گفتی: از خاتمی چه خبر؟ از گفتوگوی تمدنها؟
مثل یک پیشگویی بود انگار یا ذهنخوانی یا پرسشی که خبر از غیب میدهد. گفتم: بد نیستن، سلام رسوندن. اتفاقا یک همایش دارن هفته آینده. گفتوگوی فرهنگی ایران و مصر.
گفتی: خیلی هم خوب…
و با صدایی که لرزش داشت و نفسی که بریده بریده میآمد، گفتی: از مصر کیا میآن؟
اسمها را گفتم و اشتیاقت را که دیدم، دل به دریا زدم و گفتم: اتفاقا زنگ زده بودم بهت برای همین همایش. میخواستن پنل ادبیات ایران و مصر را شما اداره کنی… ولی حالا دیگر با این حالت…
گفتی: اتفاقا…
و به سرفه افتادی و نفست برید انگار. آن واهمه پنهان دوباره به جانم افتاد. چند لحظه گذشت تا نفست سر جایش بیاید و صدایت صاف شود…
گفتی: نمیشه که نه گفت به ایشون…
باز نفست رفت. باز سرفه کردی… و گفتی: اتفاقا خیلی حرف میشه زد…
سرفه… سرفه… سرفه…
گفتم: قیصرجان، خوب برو استراحت کن دیگه… بعدا حرف میزنیم.
خیلی صبر کردم، خیلی. از ثانیهها گذشت، از دقیقهها هم گذشت، تا تو دوباره سینهات آرام بگیرد و بگویی: بگو چشم، حتما. البته به شرط حیات!
***
به شرط حیات؟! حتما از چیزی خبر داشتی قیصر…
سه روز بعد، فقط سه روز بعد، سهشنبه صبح بود که آن اتفاق زرد افتاد…
بیآنکه من دانسته باشم. در آن خواب عجیب، به کدام نشانه، به کدام حرف ناتمام اشاره میکردی…