یادداشتی برای سالمرگ قیصر امینپور
اولین بار تو دانشگاه تهران دیدم که از راهرو مخصوص استادان وارد شد. از دور آشنا میزد و با لبخندی بیقید آشنایی میداد. به جمع جلو آسانسور که رسید از دور سلامی کرد. استاد جمع، قیصر امینپور، که در حلقۀ میان شاگردان بود، گفت: از دور فکر کردم از دانشجوهایی. بعد لبخندی زد و معرفی کرد همسرش را. در آن چند قدمی که تا حیاط دانشگاه همراه شدیم از درس و دانشگاه من پرسید انگار که چندین سال است آشناست. با ماشین آمده بود که باهم بروند دکتر. قیصر وقت دکتر داشت حالا کدام دکترش و برای کدام دردش، دیگر ندانستم و نمیشد که بپرسم. از آن روز تا به امروز سالهاست که میگذرد، سالهاست.
آنروزها در آن سالها یک بار سرکلاسِ دانشجویان زبانهای خارجی یکیشان که یادم است دانشجویی روس بود، از استادش، قیصر امینپور، پرسید که آیا توی شعرهاش شعر عاشقانه هم دارد که برای کسی گفته باشد، او هم با لبخندی گفت غزل «من از عهد آدم تو را دوست دارم/ از آغاز عالم تو را دوست دارم» در سالهای جوانی برای نامزدش گفته. شوخی و جدیت اینقدر در وجود استاد بههم آمیخته بود که نمیشد بپرسی معشوق در خیال بوده یا واقعیت.
همان سالها و همین سالها دیگر آن آشنای قدیمی، آشنای نزدیک شد برای من. هر وقت در جایی گیر کنم یک کلید دارم که به خانه بروم و یک اتاق که بنشینم و با کسی حرف بزنم و فارغ از جهان باشم. به تعداد خانههایی که در این سالها عوض کردهاند کلید دارم، اتاقهایی که داشتم، اتاق مهمان، قفسه کتابخانهها، راه آشپزخانه و سبد لباسها و جای قرص حشرهکش در تابستانها و پتوی گرم اضافی برای زمستانها و میوههای توی بالکن و ساعت خواب و بیداری ساختمان و… . آنقدر آشنایی زیاد شد که بیشتر وقتها در این سالها در همۀ این سالها راه این خانه برایم نزدیکتر از خانه خودمان شد. کلیدش بیشتر به کارم آمد و در اتاق مهمانش بیشتر میزبان شدم و کار کردم.
یک وقتهایی اول آشنایی یادم میآید و امروز را باورم نمیشود. باید یک جور دیگر میبود. حتما باید یک جور دیگر میبود. اینهمه زیبایی که در این سالها دیدم از دغدغه کتابخانه قیصر را داشتن، دستخطها و نوشتهها و دفترچه یادداشتهاش را داشتن، خانوادهاش را یاد داشتن، صدا و تصویر و یادگاریهاش را نگه داشتن، یکتنه و تنها و یکباره اینهمه راه را آمدن و آخ نگفتن و مثل همان نسیم خوش شمال جاری بودن و ادامه دادن. آن موقعها را خیلیها یادشان هست که قیصر وقتی میخواست به کسی که همسرش را معرفی کند میگفت زیبای مرا دیدی!
اینها را که به یاد میآورم یک خاطره شخصی نیست اینها یک خاطرۀ جمعی است. هر کدام از شاگردان و دانشجویان و همکاران و همکلاسیها و هر کسی از دور و نزدیک که با قیصر آشنایی داشت و دارد و یا بعدا آشنایی پیدا کرد اینها را گواهی میدهد. همگی از این دست خاطرات زیبا دارند از زیبا اشراقی. هر خانهای که میرود اول قاب عکس قیصر را روی یک دیواری که دیوار روبرو باشد، میآویزد. بعد به فکر نشر کاری از کارهای باقیمانده او میافتد. از یادداشتهای روزانه، دفتر خاطرات، جزوههای کلاسی، گفتارهای صوتی روی نوار کاستها… .
یادم میآید یک بار سرکلاس ادبیات معاصر نثر، کتاب «غروب جلال» را در یک کلاس عصرگاهی که ته کلاس نشسته بودم داوطلب شدم و یک نفس خواندمش. بعد که بحث شروع شد، حرف آخر استاد این بود که سیمین در این سالها که از مرگ جلال آلاحمد میگذرد کار بزرگی کرده. اصلا زن جلال بودن خودش کار بزرگی است. این روزها دلم میخواهد در خواب یا خیال از او بپرسم که زیبای تو بودن چه، کار سختی است؟ شاید باید از خود زیبایش بپرسم.
زیبا اشراقی فاصلۀ ما با نبود قیصر را تا جایی که میتوانست و میشد و امکان داشت، کم کرد نمیدانم ما برای او چه کردهایم، من برای او چه کردهام که چند کلید با خودم دارم و یادداشتهای منتشر نشدهاش را خواندهام و دفترچههاش را دیدهام و دستخطهاش را اسکن کردهام و آلبوم عکسهای خانوادگی را ورق زدهام برای زیبای او چه کردهام! برای این خاطرۀ جمعی نمیدانم چه کسی چه چیزی دارد بگوید!
نویسنده: سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۳۶