مریم عربی
سردرد امانم را بریده. بوی نان شیرین و سیب گلاب دلم را به هم میزند. چشمهایم را میبندم تا شاید خوابم ببرد. سرم انگار مثل کوه سنگین شده و چسبیده به زمین. پیشانیام را با کف دست فشار میدهم تا دردم کمتر شود. تازه چشمهایم دارد گرم میشود که صدای خشخش پیراهنش را میشنوم و قدمهایش که نزدیکتر میشود. خودم را میزنم به خواب که دوباره بند نکند به غذا نخوردنم. با سروصدا، جوری که انگار عمد داشته باشد بیدارم کند، بالای سرم مینشیند. سایهاش را روی صورتم حس میکنم و بوی پیراهنش را؛ یک چیزی بین بوی دمنوش نعناع بهلیمو و گلاب. دلم به هم میخورد و خودم را جمع میکنم و به خواب میزنم که موی دماغم نشود. چشمهایم سنگین میشود و میخوابم؛ شاید هم از هوش میروم.
چشم که باز میکنم، بوی گلاب میزند توی دماغم. نگاهم به سیبهای لکدار میافتد که از بس توی گرما مانده، از شکل و قیافه افتاده. بالای سرم نشسته و با یک چاقوی بزرگ آشپزخانه ور میرود. چند تا بادام میاندازد توی دهانش و میگوید: «چه عجب بیدار شدی.» بیحوصله سر تکان میدهم. با دهان پر میگوید: «دوای دردت رو پیدا کردم. دیروز یه بنده خدایی میگفت اگه روح مادر خدابیامرزت رو صدا کنیم، میتونه این سردردهات رو خوب کنه. اینکه تو با این درد بیدرمون موندی روی دست من و بابات، بهخاطر مادرته. گیر کارت میدونم کجاست.» چشمهایم را میبندم و پیشانیام را محکم فشار میدهم. کوتاه نمیآید و باز غرغر میکند: «میدونم باید چی کار کنم. راهش رو یادم دادن. خیر مادرت به من و بابات که نرسید، شاید به دخترش برسه.» صدایش مثل سمباده انگار مغزم را خراش میدهد. دستش را میکند توی ظرف آجیل و آجیلها را زیرورو میکند تا یکی دو تا بادام جدا کند. گوشهایم انگار تیزتر شده. صدای خرد شدن بادام زیر دندانهایش مثل صدای گودبرداری نصفهشبی ساختمان قدیمی روبهروی خانه میرود روی اعصابم. یک بند حرف میزند و از جادو جمبلهایی میگوید که تازه یاد گرفته؛ از دستش که میگویند شفاست و روی هر کسی امتحان کرده، جواب گرفته. آخر سر وقتی میبیند گوشم بدهکار حرفهایش نیست، به این جمله رضایت میدهد که: «لااقل پاشو یه چیزی بخور.»
دو سه روز است غذای درست و حسابی نخوردهام. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود. هوس آش سبزی مامان را کردهام که بابا عاشقش بود و هر بار اینقدر تعریف میکرد که کفر زن اولش را بالا میآورد. بعد رفتن مامان برایم از مادری کم نگذاشته، اما جان به جانش کنی، زنباباست؛ از آن زنباباهای اجاقکوری که بدجنسی انگار توی ذاتشان است. نمیخواهد تلخ باشد، اما دست خودش نیست. زبانش تند و تیز است. این مسخرهبازیهای جدیدی هم که یاد گرفته، شده بلای جانمان. مغزش را اینقدر با ورد و جادو پر کرده که زندگی عادی یادش رفته. حالا روزی دو سه نفر دیوانهتر از خودش میآیند خانه تا درد و مرضهایشان را درمان کند. اگر بابا بفهمد، فاتحهاش خوانده است.
با صدای هم زدن چای از خواب میپرم. بعد از دو سه روز سرم انگار سبکتر شده. چای شیرین را میدهد دستم. یک قلپ میخورم و شیرینیاش دلم را به هم میزند. چاقوی آشپزخانه هنوز در دستش است و هنوز بادام میخورد. با دهان پر میگوید: «دیدی گفتم بهتر میشی.» یک لبخند زورکی تحویلش میدهم که دلش خوش شود. صدای زنگ در بلند میشود. حتما باز مهمان دارد. به قول خودش یک بنده خدایی آمده تا درد بیدرمانش را دوا کند. از بادامها دل میکند و درحالیکه میرود سمت در میگوید: «یه وقت به بابات چیزی نگی.» چیزی نمیگویم، نه به بابا، نه به هیچ کس دیگر. بعد از دو سه روز گرسنهام شده. هوس آش سبزیهای مامان را کردهام؛ از همانها که بابا عاشقش بود.
شماره ۷۱۷