«فیلمنامههایی برای خواندن»، نه فیلمنامه یک فیلمِ کوتاه است، نه یک داستانِ کوتاه، نه یک… هیچ! شاید برشی از کیکِ بزرگِ ازریختافتاده زندگی مردمان پیرامونمان باشد که شاید هیچوقت هیچ ربطی هم به سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامههایی برای خواندن» مانند تلاش قنادی است که با لیسکِ شیرینیپزیِ در دستش برای آبرومند کردن خامه آن برش از کیک عرق میریزد، بلکه قابل سرو شود.
امید شیخباقری
داستاننویس
روز ـ داخلی ـ طبقه همکف بیمارستان
خانم مُسنی با مامور کراواتی حراست بیمارستان صحبت میکند. میخواهد اجازه بگیرد تا نیکی، دخترِ کوچک همراهش را با خود به بخش بیمارانِ بستری ببرد. نیکی گلدان کوچک کاکتوسی در آغوش دارد. یک دستش به گلدان است و با دست دیگرش تکهای از بارانیِ نیمهبراق مادربزرگش را در مُشت مچاله کرده.
فریبا: آقای محترم! این دختر چند وقته باباش رو ندیده. گناه داره!
مامور حراست: دست ما نیست مادر جان!
فریبا: دست کیه؟ بگو من برم از اون اجازه بگیرم.
مامور حراست: دست کسی نیست. قانونه. بچههای زیر ۱۲ سال…
فریبا: تو رو خدا قانون رو به رخ منِ پیرزن نکش! کجای مملکت ما…
مامور حراست: به مملکت چی کار داری خانم؟ قانونِ بیمارستانه!
فریبا: اتاق رئیس کجاست؟
مامور حراست: نیستن الان! صبح میان.
فریبا: چه رئیس بیمارستانیه که وقت شلوغی فلنگ رو میبنده میره؟
مامور حراست با اشاره ابروهایش، دوربین مداربسته پشت سر فریبا و نیکی را روی سقف نشان میدهد و میگوید:
مامور حراست: اون رو میبینی خانم؟ دیدی؟! الان دیگه نمیشه! چون خیلی وقته اینجا وایستادید، اون کسی که تو اتاق کنترل نشسته، حساس شده. فردا بیایید، بیسروصدا ردتون کنم برید بالا.
فریبا: این بچه فردا نمیتونه بیاد.
مامور حراست نگاهی به گلدانِ در دستِ نیکی میکند. دستی به سر نیکی میکشد.
مامور حراست: ماشالا خودش گل، گلدونش هم که… تا فردا پژمرده نمیشه ایشالا!
فریبا: فردا دیگه…
هنوز جمله فریبا تمام نشده که نیکی بارانیِ مادربزرگ را رها کرده. یک مشت محکم حواله مامور حراست، به دمدستترین جایی که قدش به آن میرسیده، کرده و با گلدان کاکتوسِ در آغوشش از پلههای راهپله بیمارستان بالا دویده.
مامورِ حراستِ ضربهدیده و همکارش دنبال نیکی میدوند و در همان اولین پاگرد است که مُچ نیکی در مشت مامور حراست فشرده میشود.
شب ـ داخلی ـ اتاق ۷۵۲ بیمارستان
فرزاد و آقاایوب دو بیمار دکتر وطنی، هر کدام روی تختهای خود دراز کشیدهاند. فرزاد روی تختِ نزدیک به در اتاق است و آقا ایوب روی تخت نزدیک به پنجره. هر دو عمل قلبِ باز کردهاند و از روی پانسمانِ مفصل و لباس آبیِ آسمانی بیمارستانیشان کمربندهای کشیِ رنگِ بدنی دور قفسه سینهشان بستهاند. فرزاد مدام ناله میکند.
آقاایوب: فرزاد جان! بابا! میخوای زنگ رو بزنم پرستار بیاد؟
فرزاد: نه!
آقاایوب: خب اینجوری که نمیشه داداش! باز تا صبح، نه خودت میخوابی، نه میذاری من بخوابم.
فرزاد: چشم! لال میشم.
آقاایوب: ای آقا… اعصاب نداریها… به خاطر خودت میگم!
فرزاد چیزی نمیگوید. اما آشکارا کلافه است. هم از درد قفسه سینهاش، هم از زیادی سر حال بودن و مدام حرف زدن آقاایوب.
روز ـ داخلی ـ دفتر مدیریت بیمارستان
فریبا و نیکی مقابل میز دکتر کراواتیای کنار هم ایستادهاند. موهای دکتر پُر و یکدست خاکستری است. نیکی گلدان کاکتوسش را در آغوش گرفته و جوری کنار مادربزرگش ایستاده که انگار تکیه داده به او. نیکی به چشمهای دکتر کراواتی نگاه نمیکند. سفیدیِ به زردی نشسته چشمهای دکتر میترساندش.
دکتر: اصلا شما مقررات بیمارستان رو فراموش کنید. حضور دلبندان ما در بیمارستان برای وجود نازنین خودشون خطرناکه. بیمارستان یک محیط آلوده است خانم!
فریبا: مثل اینکه شما متوجه عرض بنده نشدید. من میگم تنها فرصتی که تا هفته بعد نوه من میتونه باباش رو ببینه، فقط همین امروز صبحه. دقت کنید! حتی بعدازظهر هم نه! فقط همین امروز صبح میتونه!
دکتر: آخه شما یک چیز نشدنیای میخواید. تخطی از مقررات، اون هم خارج از ساعت قانونی ملاقات؟ هرگز!
فریبا: دکتر شما یهجوری حرف میزنید انگار تو این مملکت زندگی نمیکنید!
دکتر: متوجه فرمایشتون هستم، اما باور کنید که ما هم محدودیتهای خودمون رو داریم.
فریبا دستی به سر نیکی میکشد. سر نیکی را از خودش جدا میکند. در چشمهای نیکی نگاه میکند.
فریبا: نیکیجانم! میتونم ازت خواهش کنم چند دقیقه پشت در منتظر من باشی؟
نیکی بیآنکه چیزی بگوید، از اتاق بیرون میرود و در را پشت سرش میبندد.
فریبا: ببین دکتر جان! این بچه شرایط روحی خوبی نداره.
دکتر: این روزها کی داره؟
کشوی میزش را باز میکند، شیشه قرصی بیرون میآورد. رو به فریبا توی هوا تکانش میدهد.
دکتر: خود من با اینها سر پام.
فریبا نگاه عاقلاندرسفیهی به دکتر میکند.
فریبا: پدر و مادر این بچه چند ساله از هم جدا شدن. همه هفته پیش مادرشه، آخر هفته پیش من و باباش… مادرش دیشب میخواست بیاد ببردش، ازش خواهش کردم که بچه تا ظهر پیش من باشه که بیارمش باباش رو ببینه.
دکتر شیشه قرصِ توی دستش را در کشو میگذارد. کشو را پرصدا میبندد. از جاکاغذیِ جلوی میزش یک ورق کاغذِ یادداشت برمیدارد. یکی دو جمله کوتاه روی آن مینویسد و امضا میکند. برای تقدیمِ دودستیِ یادداشت به فریبا، از روی صندلیاش نیمخیز میشود.
دکتر: این کاری بود که از دست من برمیاومد.
روز ـ داخلی ـ اتاق ۷۵۲ بیمارستان
گلدان کاکتوس کنار تخت فرزاد است. پشتیِ فرزاد تا نیمه بالا آمده. نیکی، کنار فرزاد روی تخت نشسته و پاهای آویزان از تختش در هوا تاب میخورند. فرزاد دست نیکی را در دست گرفته و نوازش میکند. فریبا ازراهنرسیده مشغول ساماندهی به یخچال اتاق است. هر آبمیوه و کمپوتی را که از یخچال بیرون میآورد، به قد و بالا و احتمالا تاریخ انقضایش نگاه میکند و میگذارد سر جایش.
آقاایوب: آقا فرزاد! ماشالا! ماشالا! دختر خودته؟
فرزاد پنجه در چتریِ نیکی میکند. موهای روی پیشانی را یکبری سمت گوش نیکی میدهد.
فرزاد: بله! نفسمه! عشقمه! همه زندگیمه!
آقاایوب: ماشالا! ماشالا! ایشالا بزرگ میشه، خانوم میشه، عصای دستت میشه. من هم یه پسر دارم، بهتر از هزار تا دختر!
فریبا در یخچال را میبندد و نگاهی به آقاایوب میکند که میشود در نگاهش این را خواند: «این دیگه چه مزخرفی بود که گفتی؟!»
آقاایوب: مادر! غصه نخوریها… این آقافرزاد خوب میشه. اینجوری نمیمونه!
فریبا: بله! یهکم باید تقویت شه! با دکترش هم که صحبت کردم، گفت عملش خیلی خوب انجام شده. حالا برای تقویتش هم دارو داده. دکتر شما هم دکترِ پسر منه؟!
آقاایوب: بله! باید گنجشک بخوره!
فرزاد: چی؟
آقاایوب: گنجشک! این استخوونِ سینهت هست که… دو روزه جوش میخوره. میشه عین آهن.
فریبا: وا؟ گنجشک بیچاره گوشت و قوتش کجا بود؟
آقاایوب: خیلی مقویه! خیلی! عالی!
نیکی: بابا…؟!
فرزاد: جانِ بابا…؟
نیکی: گناه داره!
فرزاد سر نیکی را به سینهاش فشار میدهد.
فرزاد: کاری که نیکیِ بابا با قلبم میکنه، مقویتر از هزارتا گنجشکه.
فریبا دارد از غیرانسانی بودنِ کشتن و کباب کردن و خوردن گنجشک میگوید که پسر چاق سیهچردهای با کت کوچکی بر تن و کیف سامسونت در دست، وارد میشود. بیآنکه به روی کسی نگاه کند، سلام میکند و سمت آقاایوب میرود.
آقاایوب: قاسم! پسرمه! همون که ذکر خیرش بود. گنجشک آورده!
قاسم سامسونتش را روی میز غذاخوریِ پایین تخت آقاایوب میگذارد. با شمارههای رمزهای هر دو قفلِ کیف بازی میکند و با کشیدن زبانههای قفلها، درِ کیف را باز میکند. بوی کباب اتاق را پر میکند.
آقاایوب: بهبه! این بوی کباب که به آدم میخوره، آدم زنده میشه. آقافرزاد! بفرما داداش! متاع تعارف نداره!
فرزاد با چشم و ابرو به فریبا میفهماند که پرده بین دو تخت را بکشد. فریبا سمت پرده میرود و حین دراز کردنِ چوب پرده تلسکوپی و کشیدن پرده، نیمنگاهی به گلولههای سیاهِ کوچکی میکند که از ظرف آلومینیومیِ توی سامسونت درآمدهاند.
فریبا: به شما گیر ندادن که خارج از ساعت ملاقات اومدید و غذا آوردید؟
آقا ایوب: گیر؟ مگه چی کار کرده؟
قاسم: من از زیرزمین میام و میرم. از تو رادیولوژی! کسی تا حالا چیزی بهم نگفته.
فرزاد: مامان! سوالهایی میکنی ها… یک نگاه به آقاقاسم کافیه تا بدونن از دکترهای بیمارستاناند.
آقاایوب: مهندسه فرزاد جان. مهندس کشاورزیه.
قاسم: درسش رو خوندهم. وگرنه کارم چیز دیگهست.
فریبا: بله! میبینم…
آقاایوب: فرزاد جان! خوبهها! یهدونه هم نمیخوری؟
فرزاد: نه!
روز ـ داخلی ـ طبقه دوم رستورانی با شیشههای بزرگ و سرتاسریِ مشرف به خیابان
دو سیخ کباب کوبیده و یک سیخ جوجهکبابِ با استخوان همراه با مخلفات، روی میز باریکی مقابل فریبا و نیکی است. نیکی زل زده به خیابان و چشمهای آبدارش ماشینهای گذری را دنبال میکنند. دستهای کوچکش دور شیشه نوشابه حلقه شدهاند. نیِ نوشابه را به دهان گذاشته. با هر دم و بازدمش نوشابه توی نی، تا لبهایش بالا میآید و رها میشود توی شیشه.
فریبا: غذا نخوری، کوچولو میمونی. کوچولو بمونی، دیگه نمیتونی خانم دکتر بشی. دکتر نشی هم نمیتونی مراقب بابا باشی.
نیکی چیزی نمیگوید. شیشهی نوشابه را روی میز میگذارد. از صندلی پایین میآید.
نیکی: دستشویی دارم!
فریبا لقمه کباب کوبیده در دستش را کنار سینی میگذارد و نیکی را میبرد دستشویی.
وقتی برمیگردند، فریبا اول دستهای نیکی را خشک میکند و بعد دستهای خودش را. از کیفش اسپری الکل بیرون میآورد و دستهایش را ضدعفونی میکند. لقمه را از کنار سینی برمیدارد.
فریبا: میشه بهم بگی چرا غذا نمیخوری؟
نیکی: دوست ندارم.
فریبا: تو که عاشق کباب بودی…
نیکی: الان دوست ندارم.
فریبا: وا؟!
نیکی: من که گفتم پیتزا میخوام.
فریبا: پیتزا چیه؟ معلوم نیست گوشت کدوم سگ و گربه بیچارهای رو برداشتن سوسیس کالباس کردن. کباب خوبه!
نگاه نیکی روی میز، از روی ظرف ماست و شیشههای نوشابه و سینی نیمخورده کباب میگذرد. فریبا دست میکند توی سینی و ران جوجه را سمت نیکی میگیرد.
فریبا: ببین! عین مرغِ تام و جرییه!
نیکی ران جوجه را از دست فریبا میگیرد. مادربزرگ را نگاه میکند و ران جوجه را سمت دهانش میبرد. ران جوجه به دهانِ نیکی نرسیده، نیکی عُق میزند.
نیکی: نمیخوام. بو میده!
فریبا: بسمالله! نعمت خدا به این خوبی…
فریبا ران جوجه را از دست نیکی میگیرد. بو میکند.
فریبا: بوی لوسبازی میده! بوی نُنُربازی!
فریبا یک گاز از ران جوجه در دستش میگیرد. رانِ دیگر جوجه را از توی سینی برمیدارد و سمت نیکی میگیرد.
فریبا: ببین من خوردم. تو هم بخور. تا نخوری، خونه نمیریم. اگه دیر بریم خونه، عروسکهات حوصلهشون سر میره… میترسن… گریه…
نیکی: مامانم کی میاد دنبالم؟
روز ـ داخلی ـ اتاق ۷۵۲ بیمارستان
صبح زود است. آنقدر زود که هنوز زور آفتاب به چراغهای خانههایی که از پنجره اتاق ۷۵۲ پیدا هستند، نرسیده. فرزاد با بازدم پرصدایی که پرههای بینیاش را میلرزانند، از خواب بیدار میشود. آقاایوب زودتر از فرزاد بیدار شده. نشسته روی تخت. به ناکجایی میان چراغهای یکیدرمیان روشنِ شهر خیره شده. صدای نفس فرزاد را که میشنود، میچرخد و یکبری، جوری که تکیه سرش روی کف دستش باشد، نیمخیز رو به فرزاد مینشیند.
آقاایوب: دیشب خوب خوابیدیها…
نگاه فرزاد خیره به سقف است.
فرزاد: بله خدا رو شکر.
آقاایوب: چند روز پشت سر هم، روزی یه سیخ گنجشک بخوری، بهت قول میدم که سرِ سه، چهار روز پاشی ژیملاستیک کنی.
فرزاد با پلکهای بسته کشوقوسی به صورتش میدهد.
فرزاد: نمیدونم!
فرزاد سرش را برمیگرداند تا گوشی موبایلش را از روی کمد کوچکی که کنار تختش قرار دارد، بردارد. دستِ بینگاهش، گوشی را پیدا نمیکند. آرام برمیگردد تا چشمش گوشی را پیدا کند. یک لحظه روی گلدان کاکتوسی که روز قبل نیکی آن را برایش آورده بود، مکث میکند. گوشی را از روی کمد برمیدارد و دراز میکشد. آقاایوب دارد خاطرهای از خاطرات بیانتهای جنگل و شکار گرازش را تعریف میکند. فرزاد قفل گوشی را باز میکند و پیام همسر سابقش را میخواند.
مریم: واقعا برای تو و مادرت متاسفم. چه بلایی سر نیکی آوردین؟ دیشب تا صبح حتی یک لحظه پلک روی هم نذاشت.
فرزاد جواب میدهد.
فرزاد: سلام!
مریم: سلام؟! همین؟!
فرزاد: خوبی؟
مریم: واقعا که! نیکی از دیروز تا حالا نه یک دقیقه خوابیده، نه یک لقمه غذا خورده. اونوقت تو…!
فرزاد: اینجوری نبوده، اینجوری هم نمیمونه.
مریم: منظور؟
فرزاد: از بیمارستان که خلاص بشم، باید یک کارهایی بکنم. نیکی هم دیگه تا اون موقع هفت سالش تموم شده…
مریم: خیلی عوضیای! خیلی…
فرزاد: بودم. دیگه نمیخوام باشم.
مریم: این بچه صبح پا شده، خودش رو خیس کرده. نه تو خواب! تو بیداری! میفهمی یعنی چی؟ اومدم بهش صبحونه بدم، لقمه گرفتم بدم دستش، یکهو دستش رو میکشه عقب، فکر میکنه میخوام اذیتش کنم.
فرزاد: نمیکنی؟
مریم: میفهمی چی میگی؟
فرزاد: هم من، هم تو! داریم این بچه رو اذیت میکنیم.
مریم: من از حق مادری خودم کم نذاشتم. تو هم هر چی هستی و هر کی هستی، اول به خدا، دوم به وجدانت واگذارت میکنم. طبق قانون میتونی بری بچهم رو ازم بگیری. اما ببین وجدانت چی میگه.
فرزاد: فکر کنم باز هم دچار سوء تفاهم شدی. کی خواست بچهت رو ازت بگیره؟
مریم: پس چته؟
فرزاد: هیچی! این روزها با خودم خیلی فکر میکنم. به نیکی، تو و خودم. اصلا دوست ندارم دو روز دیگه که نیکی میخواد بره مدرسه، وقتی بین بچههای دیگه، تو صف وایستاده و یک آن برمیگرده عقب رو نگاه میکنه، من و تو رو کنار هم نبینه.
مریم: مثل اینکه داروهات خیلی بهت ساخته!
فرزاد صفحه دیالوگش با مریم را میبندد و بیآنکه نگاه کند، میخواهد گوشی موبایل را روی کمد کنار تختش بگذارد که گوشی از بین تخت و کمد سُر میخورد و زیر تخت میافتد. خاطره آقاایوب به آویزان کردن لاشه گراز از شاخه درخت و پاره کردن شکم و غیره رسیده که فرزاد زنگ پرستاری را میزند.
پرستاری وارد اتاق میشود.
پرستار: جانم؟!
فرزاد: این…
فرزاد روی دو آرنجش نیمخیز میشود. سرش برمیگردد سمت کمد. مکثی میکند.
فرزاد: این کاکتوسه آفتاب میخواد. یک زحمتی میکشی بذاریش پشت پنجره؟!
چلچراغ ۸۳۰