تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۶/۱۷ - ۰۲:۵۷ | کد خبر : 9611

تصویر یک صدای سرکش

از جای خالی ربنای استاد شجریان

از جای خالی صدای ربنای استاد شجریان

این من بودم که داشتم می‌دویدم به طرف امام‌زاده‌. خودم هم در عجب بودم از این دویدنِ از سر اشتیاق. این سال‌ها کمتر به امام‌زاده می‌رفتم. شاید سالی یکی دو بار. شاید هم هیچ. نوجوان که بودم، هر شب آن‌جا بودم. حالا صدایی من را به شوق آورده بود که از توی سالن نمایشنامه‌خوانی بیرونم بکشد.

سالن در نزدیکی امام‌زاده است. داداش مسعود یکی از خوانش‌گرها بود و به دعوت او رفته بودم که ببینم و بشنوم. رو به پایان بود که صدای «ربنا»ی شجریان در فاصله‌ای نزدیک برخاست. به حامد نگاه کردم و بی‌صدا و با در هم کشیدن ابرو و فشار دادن لب‌ها پرسیدم: «صدا از کجاست؟» و او با سر کج کردن فهماند که نمی‌داند.

این همان صداست که در این سال‌های ممنوع شدنش از فاصله‌ای دور می‌شنیدم و سرگشته‌ام کرده بود که از کجاست. حالا در نزدیک‌ترین فاصله بود.

گوش‌های آدمی هم گاهی به سرنوشت چشم‌ها دچار می‌شود. سرگشته و شیدایی می‌شود. زمزمه‌هایی را می‌گیرد که دیگران نمی‌شنوند. مثل گوش‌های کسی که محبوبی را از دست داده باشد، مدام صدا می‌شنود. ولی نمی‌داند از کجا. سرچشمه صدا را نمی‌داند و همین گوش‌ها را شوریده‌تر می‌کند. یک میدان صوتی می‌سازد و مدام گرد آن می‌چرخد تا سرچشمه صدا را بیابد.

نقاشی امام‌زاده جعفر
نقاشی آبرنگ: امامزاده جعفر(ع)، اثر میکاییل شهبازیان، ۱۳۴۵

گاهی یک کلمه است. کوتاه، اما پرطنین. گاه صدا یک بیت می‌خواند. گاه طولانی‌تر حرف می‌زند. گاه یک ترانه است. گاه یک تصنیف. گاه یک دعا. مثل همین که چند سال است توی سر من می‌پیچد.

اولین بار روی بام بودیم که شنیدم. بابا رفته بود کولر را آماده کند برای گرمای زودرسیده در اردیبهشت. صدای ربنا از جایی دور می‌آمد. نمی‌شد با انگشت نشانش داد. اما می‌شد گوش را به سمت و سویش گرفت.

زمان را گم کردم. احساس می‌کردم سالی پیش‌تر است و ما در آن سال‌های پیش‌تریم که به آینده فکر می‌کنیم. سال‌هایی پیش‌تر که نزدیک اذان و افطار همه گوش تیز می‌کردند به بلندگوی مسجدها و رادیوها که آوازی سرکش آمیخته به دعا بشنوند. با خودم گفتم: «شاید زنگ تلفن همراه من است که هر سال یک ماه ربنا می‌خواند.» گاهی تا یکی دو ماه بعد هم ربنا می‌خواند و کسی نمی‌گفت «رمضان که تمام شد».

گوش‌های آدمی هم گاهی به سرنوشت چشم‌ها دچار می‌شود. سرگشته و شیدایی می‌شود. زمزمه‌هایی را می‌گیرد که دیگران نمی‌شنوند.

جای خالی صدای ربنای استاد شجریان

توی این سال‌های کنار گذاشتن ربنا، مسجدها و حسینیه‌هایی که ممکن بود آن را از بلندگو پخش کنند، فهرست می‌کردم. بعد با دوچرخه بیرون می‌رفتم و از جلو همان مسجدها و حسینیه‌ها می‌گذشتم. یک جست‌وجوی صدا بود. هیچ‌کدام نبودند. اما هم‌چنان شجریان از یک بلندگو داشت «ربنا» می‌خواند.

دوست نداشتم وسط نمایشنامه‌خوانی بیرون بروم. اما دوست هم نداشتم که سرچشمه این صدا را از دست بدهم. با دشواری از لابه‌لای صندلی‌ها خودم را بیرون کشیدم. صدا به من نزدیک‌تر می‌شد. مثل دو دوست که سال‌هاست هم را ندیده‌اند و فقط از پشت تلفن صدای هم را شنیده‌اند، به هم نزدیک می‌شدیم. صدا از امام‌زاده می‌آمد. جایی که فکرش را هم نمی‌کردم. در فهرست من امام‌زاده نبود. حامد هم حدس نزد که از امام‌زاده باشد. با این‌که نزدیکی صدا فقط می‌توانست از امام‌زاده باشد.

دوربین گوشی را روشن کردم و شروع کردم فیلم گرفتن. نه از محیط، از صدا. صدایی که در محیط پخش می‌شود و همه چیز را زیباتر از قبل می‌کند. اگر کسی می‌پرسید «از چه فیلم می‌گیری که بین آسمان و زمین معلقی؟» می‌گفتم از این صدا.

خواستم این صدا را از نزدیک‌تر ببینم و تصویرش را بگیرم. دوربین را خاموش کردم و شروع کردم به دویدن به سمت امام‌زاده. تا رسیدم، ربنا به پایان رسید. من انگار یک تصویر خوش‌صدا و یک صدای مصور را از دست داده باشم. مثل خواب بود که تا می‌رسی، تمام می‌شود. تا دست دراز می‌کنی، همه چیز محو می‌شود. اما خوشحال بودم. امام‌زاده حال‌وهوای نوجوانی‌ام را گرفته بود.

صدا به من نزدیک‌تر می‌شد. مثل دو دوست که سال‌هاست هم را ندیده‌اند و فقط از پشت تلفن صدای هم را شنیده‌اند، به هم نزدیک می‌شدیم. صدا از امام‌زاده می‌آمد. جایی که فکرش را هم نمی‌کردم.

جای خالی صدای ربنای استاد شجریان

فرداشب کمی پیش‌تر از اذان رفتم به آن‌جا که تصویر یک صدای زیبا را بگیرم. مدام فکر می‌کردم نکند دیشب به اشتباه پخش شده باشد. یا حتی من اشتباه کرده باشم. یا صدا از جای دیگری بوده باشد.

اما چند لحظه بعد شجریان در پاتوق هر شبه سال‌های نوجوانی من شروع کرد به خواندن. انگار من همان نوجوان شده بودم که قرار است هر شب‌ ماه رمضان بروم به امام‌زاده.

به گمانم این‌جا تنها نقطه ایران باشد که می‌شود دسته‌جمعی یک صدای خاطره‌انگیز را گوش کرد. شاید بشود یک تور گردشگری راه انداخت برای صداها که مردم را ببرند به جاهایی که صداهایی را بشنوند که دیگر کمتر می‌شنوند. بروند در کوچه‌ای که هنوز چند خانه قدیمی و چند درخت در آن نفس می‌کشند که صدای پرنده‌ها را گوش کنند.

بروند جایی که آب جاری باشد و صدای پای آب را بشنوند. بروند جایی که سکوت را بشنوند. بی‌صدایی را. بروند جایی که از توی خانه‌ای صدای پیرمردی را بشنوند که سر ظهر یا غروب دست به گوش گذاشته و اذان می‌گوید. بروند جایی که شب صدای جیرجیرک گوش کنند. جایی که صدای لالایی مادری را بشنوند. جایی که دور هم صدایی گم‌شده در صداهای ناهنجار بشنوند. جایی که دور هم ربنای شجریان بشنوند.

نویسنده: محمدعلی مومنی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۵۵

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟