داستان کوتاه «دربندان» از حمید جبلی
سیاهچالگان در تاریکی شب همه در کنار هم خواب بودند. با غل و زنجیر به دستوپاهایشان. اگر کسی تکان میخورد یا خواب بدی میدید زنجیرها تکان میخورد و همه را بیدار میکرد چون تمام زنجیرها کشیده میشد و تف و لعنت نثارش میکردند.
روز اوضاع بهتر بود. با اینحال اگر کسی سرش را میخاراند چندین دست با غل و زنجیر مشترک بلند میشد و بر سرش میکوبید. یکی از درخواستهای زندانیان این بود که غُل و زنجیرشان را از هم جدا کنند ولی گوش شنوایی نبود.
یکی از دربندان آنقدر مچ دستش لاغر شده بود که راحت از زنجیر بیرون میآمد و میتوانست موشها را بگیرد و آنها را به نوبت به زندانیان میداد. هرچند از خوردنش اکراه داشتند ولی از گرسنگی و مُردن بهتر بود. بعضیها موش را زنده میخوردند. خوشسلیقهها آن را روی کپه آتش که زیر خاکستر بود، میگرفتند. خوشذوقها دم آن را میکندند و برای دیگران میانداختند.
از زمستان تکهای آتش را زنده نگه داشته بودند و اگر رهگذری چوب خشکی را از دریچه بالا نمیانداخت لباسها را جر میدادند تا کورسوی آتش دوام بیاورد. شپش و مگس از سروکولشان بالا میرفت. هرکس که خودش را میخاراند همه با زنجیرهای دستشان به سر او میکوبیدند چرا که شپشها در به در میشدند و به سروصورت دیگران میرفتند.
دریچهای کوچک نزدیک سقف دودگرفته، تنها معیار شمارش شب و روز بود و امید آنها که شاید رهگذری تکهای نان یا خرما برایشان پرتاب کند آنهم به کسی میرسید که زودتر آن را بگیرد و به دهان بگذارد. اگر چانهای قوی نداشت دیگران از دهانش بیرون میکشیدند و میخوردند. خوردن ادرار هم که طبیعی بود چون آبی در کار نبود. پیرترها مجبور بودند ادرار جوانها را بدزدند چرا که خوشمزهتر بود و مثل مال خودشان آنقدر کم نبود. این ماجرا چند روز در میان اتفاق میافتاد و همه دهان هم را بو میکردند تا دزد اصلی معلوم شود. ادرار دزد چند روز از خوردن موش محروم میشد.
![سیاهچالگان](https://40cheragh.org/media/2022/12/in-prison.jpg)
صدای در آمد. همه به بالای پلههای کاهگلی نگاه کردند. دری نزدیک سقف بود که از آنجا روزی وارد شده بودند و یادشان رفته بود از کجا آمدهاند و چطور میتوانند بروند. صدای افتادن زنجیرها و کلونهای آهنین بلند شد و بالاخره در باز شد. همه در سکوت به بالا نگاه کردند. نور زیادی به سیاهچال افتاد. چشم همه از شدت نور بسته شد. ماموری بدون شمشیر و شلاق و زنجیر و دشنه جلوی پرتو نور ایستاد. سیاهچالگان در هم لولیدند. معلوم نبود از نور میترسند یا از مامور حکومتی.
مامور گفت: درود بر حاکم بزرگوار!
همه با حیرت به او نگاه کردند.
مامور دوباره گفت: مگر نمیشنوید؟ یا در این شرایط هم میخواهید با حاکم مخالفت کنید؟
سیاهچالگان نمیتوانستند درست صحبت کنند.
مامور تشر زد: ای مخالفین حکومت. مگر نمیخواهید زنده بمانید؟ پس هرچه من میگویم تکرار کنید!
همه پچپچ کردند: درود… بزرگوار… خائن… درود بر مردمفروش… درود بر…
مامور با صدای بلندتری گفت: تکرار کنید درود بر حاکم بزرگوار!
زندانیان تکرار کردند: درود…
ولی خیلیها نیمهجان بودند و سر پا نمیتوانستند بمانند و میافتادند چون زنجیر پاها به هم وصل بود بقیه هم میافتادند. مامور ادامه داد: این حاکم بزرگوار تا امروز نمیدانست در سیاهچال چه خبر است. باید از من تشکر کنید که شرایط و وضع زندگی شما را به ایشان اطلاع دادم. همه با هم بگویید «درود بر مامورفداکار»!
همه سعی میکردند که جملات خواستهشده را بگویند ولی جان نداشتند که فک را بجنبانند و کلمات را تکرار کنند.
مامور با جدیت رو به اطرافیانش گفت: نگهبانان! غل و زنجیرها را باز کنید. به ضیافت شاهانه دعوت شدهاند اینها هرچه به حکومت و ریاست و مملکتدار گفتهاند، اشتباه کردند و حاکم آنها را بخشیده. بازشان کنید…
عدهای با کلید و اره و زنجیرشکن پایین رفتند. هرکه از غل و زنجیر آزاد میشد از پلهها بالا میرفت. مامور انگار که با خودش حرف بزند، میگوید: عجیب است چرا دست مرا کسی نمیبوسد؟
کلیددار هم جواب میدهد: قربان! اینها مثل اینکه تنبیه نشدهاند و همچنان مخالف ما هستند. «درود» را هم که شنیدید، چطور گفتند انگار حکومت را به سخره گرفتند.
![زندان](https://40cheragh.org/media/2022/12/in-the-jail-712x1024.jpg)
در تالار بزرگ، نور چشم همه را میزد. فرشهای نفیس کاشان، دورانداز تبریز و کرمان. پردهها، همه مخمل سرخ یزد با منگولههای طلایی و زرنشان. چراغآویز و چلچراغها بزرگتر از آدمها. سفره قلمکار اصفهان، بشقاب و لیوان و کاسه و کوزه همه از طلا و نقره. بعضی مزین به جواهر، شایسته شاهان و بزرگان. نگاه دربندیان به هم گره خورد.
یکی گفت: من دیگر مخالف حکومت نیستم به شرطی که بعد از غذا آزاد شویم.
دیگری گفت: البته اگر با مخالفان چنین رفتاری بکنند من هم نیستم.
نوکران و چاکران و فراشان و شاگردان مطبخ سینیها را آوردند؛ پر از طلا و جواهر. سکهها از دور سینی میریخت. سینهریز و گوشواره، مجمع دیگری بود. الماسهای برلیان و رشتههای مروارید را هم مثل تنقلات روی آنها پاشیده بودند. گرسنگان دلخور دیسها و ظرفها را خالی میکردند شاید زیر جواهرات تکهای نان باشد حتی خشکشده یا کپکزده. ولی از طعام خبری نبود نه نانی، نه خرمایی و نه حتی موش مرده.
خوانسالار گفت: بردارید! هرچه میخواهید. انگشترها برازنده شماست. گردنبندها، جواهرات، حاکم همه را برای شما فرستاده.
مامور ادامه داد: تا شما از این حکومت راضی باشید و دیگر فکر اغتشاش نکنید. همه مال شماست.
دربندیان و سیاهچالگان همچنان تمام سینیها را به هم میزدند به دنبال نانی خشک.
مامور گفت: عرض نکردم! اینها اخلالگر هستند نه دنبال مال و ثروت. دنبال آشوب هستند. سفره جواهرات سلطنتی را هم بههم میزنند.
سیاهچالگان گرسنه بر جواهرات و الماسها و طلاها تف انداختند و بدوبیراه گفتند. چندی بعد ماموران با خشم آنها را از پلهها پایین بردند و غل و زنجیرها دوباره بسته شد. جلو در سیاهچال، خوانسالار و خزانهدار و نماینده حاکم به آنها تعظیم میکردند و آرزوی عاقل شدن و پشیمانی برای آنها داشتند. دربندان گرسنه و شاکی پایین رفتند جواهرات برای آنها به اندازه نان خشکی ارزش نداشت و شکم کسی را سیر نکرد.
*از مجموعه «قصههایی برای نخواندن»
این داستان در شماره ۸۵۰ مجله چلچراغ (۳۰ بهمن ۱۴۰۰) منتشر شد.
نویسنده: حمید جبلی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۵۰