تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۹/۱۴ - ۲۱:۲۳ | کد خبر : 10061

داستان کوتاه «دربندان»

قصه‌خانه – داستان «دربندان» نوشته حمید جبلی

داستان کوتاه «دربندان» از حمید جبلی

سیاه‌چالگان در تاریکی شب همه در کنار هم خواب بودند. با غل و زنجیر به دست‌وپاهایشان. اگر کسی تکان می‌خورد یا خواب بدی می‌دید زنجیرها تکان می‌خورد و همه را بیدار می‌کرد چون تمام زنجیرها کشیده می‌شد و تف و لعنت نثارش می‌کردند.

روز اوضاع بهتر بود. با این‌حال اگر کسی سرش را می‌خاراند چندین دست با غل و زنجیر مشترک بلند می‌شد و بر سرش می‌کوبید. یکی از درخواست‌های زندانیان این بود که غُل و زنجیرشان را از هم جدا کنند ولی گوش شنوایی نبود.

یکی از دربندان آن‌قدر مچ دستش لاغر شده بود که راحت از زنجیر بیرون می‌آمد و می‌توانست موش‌ها را بگیرد و آن‌ها را به نوبت به زندانیان می‌داد. هرچند از خوردنش اکراه داشتند ولی از گرسنگی و مُردن بهتر بود. بعضی‌ها موش را زنده می‌خوردند. خوش‌سلیقه‌ها آن را روی کپه آتش که زیر خاکستر بود، می‌گرفتند. خوش‌ذوق‌ها دم آن را می‌کندند و برای دیگران می‌انداختند.

از زمستان تکه‌ای آتش را زنده نگه داشته بودند و اگر رهگذری چوب خشکی را از دریچه بالا نمی‌انداخت لباس‌ها را جر می‌دادند تا کورسوی آتش دوام بیاورد. شپش و مگس از سروکولشان بالا می‌رفت. هرکس که خودش را می‌خاراند همه با زنجیرهای دستشان به سر او می‌کوبیدند چرا که شپش‌ها در به در می‌شدند و به سروصورت دیگران می‌رفتند.

دریچه‌ای کوچک نزدیک سقف دودگرفته، تنها معیار شمارش شب و روز بود و امید آن‌ها که شاید رهگذری تکه‌ای نان یا خرما برایشان پرتاب کند آن‌هم به کسی می‌رسید که زودتر آن را بگیرد و به دهان بگذارد. اگر چانه‌ای قوی نداشت دیگران از دهانش بیرون می‌کشیدند و می‌خوردند. خوردن ادرار هم که طبیعی بود چون آبی در کار نبود. پیرترها مجبور بودند ادرار جوان‌ها را بدزدند چرا که خوشمزه‌تر بود و مثل مال خودشان آن‌قدر کم نبود. این ماجرا چند روز در میان اتفاق می‌افتاد و همه دهان هم را بو می‌کردند تا دزد اصلی معلوم شود. ادرار دزد چند روز از خوردن موش محروم می‌شد.

سیاه‌چالگان
سیاه‌چالگان

صدای در آمد. همه به بالای پله‌های کاهگلی نگاه کردند. دری نزدیک سقف بود که از آنجا روزی وارد شده بودند و یادشان رفته بود از کجا آمده‌اند و چطور می‌توانند بروند. صدای افتادن زنجیرها و کلون‌های آهنین بلند شد و بالاخره در باز شد. همه در سکوت به بالا نگاه کردند. نور زیادی به سیاه‌چال افتاد. چشم همه از شدت نور بسته شد. ماموری بدون شمشیر و شلاق و زنجیر و دشنه جلوی پرتو نور ایستاد. سیاه‌چالگان در هم لولیدند. معلوم نبود از نور می‌ترسند یا از مامور حکومتی.

مامور گفت: درود بر حاکم بزرگوار!

همه با حیرت به او نگاه کردند.

مامور دوباره گفت: مگر نمی‌شنوید؟ یا در این شرایط هم می‌خواهید با حاکم مخالفت کنید؟

سیاه‌چالگان نمی‌توانستند درست صحبت کنند.

مامور تشر زد: ای مخالفین حکومت. مگر نمی‌خواهید زنده بمانید؟ پس هرچه من می‌گویم تکرار کنید!

همه پچ‌پچ کردند: درود… بزرگوار… خائن… درود بر مردم‌فروش… درود بر…

مامور با صدای بلندتری گفت: تکرار کنید درود بر حاکم بزرگوار!

زندانیان تکرار کردند: درود…

ولی خیلی‌ها نیمه‌جان بودند و سر پا نمی‌توانستند بمانند و می‌افتادند چون زنجیر پاها به هم وصل بود بقیه هم می‌افتادند. مامور ادامه داد: این حاکم بزرگوار تا امروز نمی‌دانست در سیاه‌چال چه خبر است. باید از من تشکر کنید که شرایط و وضع زندگی شما را به ایشان اطلاع دادم. همه با هم بگویید «درود بر مامورفداکار»!

همه سعی می‌کردند که جملات خواسته‌شده را بگویند ولی جان نداشتند که فک را بجنبانند و کلمات را تکرار کنند.

مامور با جدیت رو به اطرافیانش گفت: نگهبانان! غل و زنجیرها را باز کنید. به ضیافت شاهانه دعوت شده‌اند این‌ها هرچه به حکومت و ریاست و مملکت‌دار گفته‌اند، اشتباه کردند و حاکم آن‌ها را بخشیده. بازشان کنید…

عده‌ای با کلید و اره و زنجیرشکن پایین رفتند. هرکه از غل و زنجیر آزاد می‌شد از پله‌ها بالا می‌رفت. مامور انگار که با خودش حرف بزند، می‌گوید: عجیب است چرا دست مرا کسی نمی‌بوسد؟

کلیددار هم جواب می‌دهد: قربان! این‌ها مثل اینکه تنبیه نشده‌اند و همچنان مخالف ما هستند. «درود» را هم که شنیدید، چطور گفتند انگار حکومت را به سخره گرفتند.

زندان
زندان، تصویرسازی از Maria Hergueta

در تالار بزرگ، نور چشم همه را می‌زد. فرش‌های نفیس کاشان، دورانداز تبریز و کرمان. پرده‌ها، همه مخمل سرخ یزد با منگوله‌های طلایی و زرنشان. چراغ‌آویز و چلچراغ‌ها بزرگ‌تر از آدم‌ها. سفره قلمکار اصفهان، بشقاب و لیوان و کاسه و کوزه همه از طلا و نقره. بعضی مزین به جواهر، شایسته شاهان و بزرگان. نگاه دربندیان به هم گره خورد.

یکی گفت: من دیگر مخالف حکومت نیستم به شرطی که بعد از غذا آزاد شویم.

دیگری گفت: البته اگر با مخالفان چنین رفتاری بکنند من هم نیستم.

نوکران و چاکران و فراشان و شاگردان مطبخ سینی‌ها را آوردند؛ پر از طلا و جواهر. سکه‌ها از دور سینی می‌ریخت. سینه‌ریز و گوشواره، مجمع دیگری بود. الماس‌های برلیان و رشته‌های مروارید را هم مثل تنقلات روی آن‌ها پاشیده بودند. گرسنگان دلخور دیس‌ها و ظرف‌ها را خالی می‌کردند شاید زیر جواهرات تکه‌ای نان باشد حتی خشک‌شده یا کپک‌زده. ولی از طعام خبری نبود نه نانی، نه خرمایی و نه حتی موش مرده.

خوانسالار گفت: بردارید! هرچه می‌خواهید. انگشترها برازنده شماست. گردنبندها، جواهرات، حاکم همه را برای شما فرستاده.

مامور ادامه داد: تا شما از این حکومت راضی باشید و دیگر فکر اغتشاش نکنید. همه مال شماست.

دربندیان و سیاه‌چالگان همچنان تمام سینی‌ها را به هم می‌زدند به دنبال نانی خشک.

مامور گفت: عرض نکردم! این‌ها اخلال‌گر هستند نه دنبال مال و ثروت. دنبال آشوب هستند. سفره جواهرات سلطنتی را هم به‌هم می‌زنند.

سیاه‌چالگان گرسنه بر جواهرات و الماس‌ها و طلاها تف انداختند و بدوبیراه گفتند. چندی بعد ماموران با خشم آن‌ها را از پله‌ها پایین بردند و غل و زنجیرها دوباره بسته شد. جلو در سیاه‌چال، خوانسالار و خزانه‌دار و نماینده حاکم به آن‌ها تعظیم می‌کردند و آرزوی عاقل شدن و پشیمانی برای آن‌ها داشتند. دربندان گرسنه و شاکی پایین رفتند جواهرات برای آن‌ها به اندازه نان خشکی ارزش نداشت و شکم کسی را سیر نکرد.


*از مجموعه «قصه‌هایی برای نخواندن»

این داستان در شماره ۸۵۰ مجله چلچراغ (۳۰ بهمن ۱۴۰۰) منتشر شد.

نویسنده: حمید جبلی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۵۰

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟