تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۹/۰۹ - ۱۹:۱۹ | کد خبر : 10014

داستان کوتاه «ناقوس»

داستانی از رالف هموند، نویسنده انگلیسی

داستان کوتاه «ناقوس» اثر رالف هموند (Ralph Hammond)

مقدمه

بیشتر کتابخانه‌هایی که شما دیده‌اید، روی خشکی ساخته شده‌اند. ولی لابد هستند کتابخانه‌هایی هم که روی آب راه بروند. این داستان درباره یکی از آن‌هاست، که البته راستش خیلی هم… بگذارید لو ندهیم. خود داستان را بخوانید. رالف هموند، نویسنده انگلیسی، در دو چیز تخصص داشت؛ نوشتن داستان درباره کشتی و دریا و نوشتن داستان برای بچه‌ها. در این داستان کوتاه او از هر دو تخصصش استفاده کرده است.

ناقوس

این داستان تنها دفعه‌ای است که پدر نوربرت را دیدم، و اگر ندیده بودم و کسی برایم تعریف می‌کرد، حرفش را باور نمی‌کردم. برای همین به شما هم حق می‌دهم که باور نکنید همچین آدمی واقعاً روی زمین زندگی کرده است. البته که پدر نوبرت خیلی هم روی زمین زندگی نمی‌کرد. تا جایی که من می‌دانم، همه عمرش را روی آب زندگی کرده بود. اصلاً از آن‌جور آدم‌ها بود که فقط روی دریا می‌شود پیدایشان کرد. روی زمین سفت کسی نمی‌تواند این‌طوری باشد!

ما سه هفته بود روی دریا بودیم که کشتی پدر نوربرت پیدایش شد. کشتی‌اش خیلی شبیه کشتی نبود. خودش هم خیلی شبیه ناخداها نبود. ناخدای ما، کلیون بی‌آبرو، وقتی کشتی را از دور دید، پوزخند زد و گفت: «اسلحه‌ها غلاف! کشتی دوسته.» کلیون بی‌آبرو تقریباً با هیچ کشتی روی آب دوست نبود. می‌شود گفت بدنام‌ترین دزد دریایی آن زمان بود و به هیچ کشتی کوچک یا بزرگی رحم نمی‌کرد. سه روز قبلش یک کشتی کوچک صیادی را غارت کرد. بیچاره‌ها حتی به اندازه یک وعده شام هم ماهی نگرفته بودند. و حالا… همان کلیون داشت می‌گفت این کشتی کوچک سبزرنگ را قرار نیست غارت کنیم! زندگی عجیبی است.

کشتی که نزدیک‌تر شد، صدای ناقوس پدر نوربرت هم بلند شد. از دور نمی‌شد دیدش، ولی از صدای ناقوس معلوم بود چیز بزرگی است. جلوتر که آمد، معلوم شد کنار دکل اصلی کشتی یک ناقوس بزرگ کلیسا آویزان کرده است. به محض این‌‌که به جایی رسید که بتوانیم صدایش را بشنویم، از لابه‌لای مه روی آب فریاد زد.

-پدر نوربرت! یک مسیحی واقعی که برای هدایت کردن گمراهان دریا روی آب اومده. افتخار صحبت کردن با چه گمراهانی رو دارم؟

-کلیون بی‌آبرو پیرمرد. از اون دفعه که دیدمت، ۱۰ سال پیرتر شدی.

-تو من رو ۱۲ سال پیش دیدی. پس تو هنوز هم هدایت نشدی؟

-نه. غذا؟

-پدر نوربرت از هیچ فرصتی برای هدایت گمراهان غفلت نمی‌کنه.

-و برای پر کردن شکمش. به پدر کمک کنید بیاد توی کشتی.

تصویرسازی کشتی
کشتی

به هر زحمتی که بود، نوربرت را روی کشتی آوردیم. پیرمرد لاغری بود که همان‌قدر که شبیه ناخداها نبود، شبیه پدرروحانی‌ها هم نبود. اگر از روی قیافه می‌خواستی بگویی، به آشپزها می‌خورد. و البته آشپز قابلی هم بود. آشپز کشتی ما، رودولف نابینا بود که تنها خاصیتی که داشت، این بود که باعث می‌شد لازم نباشد ماهی خام بخوریم. آن روز پدر نوربرت برایمان با ادویه‌های مخصوصی که از کشتی‌اش آورد، غذایی پخت که سال‌ها بود نخورده بودیم. همه از خوردن غذای آن روز کیف کردیم. خود نوربرت از همه بیشتر.

-راه‌گم‌کردگان! درماندگان! فقیران!

بلافاصله بعد از غذا حرف‌هایش را این‌طوری شروع کرد. رودولف نابینا آرام زیر گوش من نالید: «به ما می‌گه فقیر! خودش قد سه نفر غذای کشتی ما رو خورد.»

-شما از راه و رسم مسیح(ع) دور افتادید. در ظلمات دریا گرفتار وسوسه‌های شیطان شدید. غارت دیگران رو پیشه خودتون کردید و از این راه شکمتون رو سیر می‌کنید.

یکی از ملوان‌ها گفت: «و شکم تو رو.»

-هوم! فرزند! پدر نوربرت شریک سفره گمراهان می‌شه تا به حرفش گوش کنند، همین. من بلافاصله بعد از خوردن غذای شما به درگاه الهی توبه کردم. حالا گوش کنید. می‌دونم که خدا در دل‌های شما هنوز زنده است. دست از دزدی دریایی بکشید و بگذارید شرافت دوباره شما رو به زندگی برگردونه.

کلیون بی‌آبرو که داشت چپق می‌کشید، گفت: «پیرمرد دیگه داری کم‌کاری می‌کنی. اون دفعه که دیدمت، دست‌کم دو برابر این موعظه کردی.»

-هوم! فرزند گمراه من! قلب‌های شما به قدری سیاهه که هیچ موعظه‌ای بهش کارگر نیست. من فقط برای آسودگی وجدان خودم موعظه‌تون کردم. امیدوارم خداوند من رو ببخشه. شنیدم که قصد دارید به کشتی بزرگ لرد مارتین حمله کنید.

-کدوم دهن‌لقی این رو بهت گفته؟

-اهمیت نده فرزند. اهمیت نده. تو به اندازه کافی بی‌آبرو هستی.

-نکنه می‌خوای موعظه کنی که غارتش نکنم؟

-البته، البته. با تمام وجود. ولی چون حدس می‌زنم دل سیاه کلیون بی‌آبرو پروایی از موعظه من نخواهد داشت، نیت دیگری هم دارم.

اندکی مکث کرد و چهره تک‌تک ما را نگاهی انداخت.

-نیت دارم در این گمراهی تازه همراه شما باشم و نگذارم بیش از اندازه جنایت کنید.
-می‌خوای توی غارت لرد مارتین همراه ما باشی؟ خل شدی پدر؟

-بله… بله… من امید دارم که بتونم کاری کنم که شما گناهان کمتری مرتکب بشید و البته… خب این هم هست که لرد مارتین کتاب‌هایی توی کشتی‌اش داره که شایستگی داشتنش رو نداره.

تازه معلوم شد که پدر نوربرت تصادفا در دریا به ما برخورد نکرده است و از قبل قصد داشته در حمله به لرد مارتین همراه ما باشد.

کلیون خندید و گفت: «طمع‌کار حقه‌باز! هنوز با خودت کتاب این‌طرف و اون‌طرف می‌بری.»

-همیشه… همیشه فرزندم. من تنها کتابخانه روی آب این سرزمینم.

کتاب
کتاب

کتابخانه‌ای را که از آن حرف می‌زدند، همان روز دیدیم. معلوم شد زیر عرشه کشتی سبزرنگ پدر نوربرت پر است از کتاب‌هایی که در سال‌های زندگی روی دریا آن‌ها را از کشتی‌های مختلف «جمع کرده است». «جمع کردن» را خودش می‌گفت و به روی خودش هم نمی‌آورد که اسم دیگر کارش همان غارت کردن است. وقتی دید که چند نفری دارند زیر لب به این کارش طعنه می‌زنند، با آرامش همیشگی‌اش گفت: «من قبل از این‌که کسی بخواد برام کتابی رو بیاره، ازش می‌خوام مرتکب گناه نشه. تازه بعدش هم می‌تونه پیش خود من به گناه دزدی دریایی اعتراف کنه و من براش طلب بخشایش کنم.»

بعد روی یکی از کتاب‌ها که معلوم بود خیلی بیشتر از بقیه دوستش دارد، دست کشید و گفت: «و بعضی از این کتاب‌ها باید در اختیار یک مسیحی قدرشناس باشه فرزندان! نه در دستان گمراهانی همچون شما.» و بعد با وسواس از کتابخانه‌اش بیرونمان کرد.

پدر نوربرت دروغ نمی‌گفت. روز حمله به لرد مارتین، واقعاً با تمام وجود سعی کرد که ما را به راه راست هدایت کند و نگذارد به کشتی حمله کنیم. بااین‌حال، وقتی کارمان تمام شد، بدون هیچ عذاب وجدانی کتابی را که می‌خواست، تحویل گرفت و توی قفسه کتابخانه‌اش جا داد. بعد ناقوسش را تکان داد و از روی عرشه کشتی خودش داد زد.

-فرزندان گمراه من! شما امروز گناهانی بزرگ مرتکب شدید! کتابی که به من هدیه دادید، بخش کوچکی از خطای شما رو جبران خواهد کرد. اما به این دل خوش نکنید. به مسیر خداوند برگردید و دست از غارت کشتی‌های دیگه بردارید.

کلیون که معلوم بود از غنایم غارت آن روز راضی است، داد زد: «بعدش کجا می‌ری نوربرت؟»

نوربرت که دیگر داشت دور می‌شد، گفت: «به ناپل. شنیدم ناخدا لوفتوس می‌خواد اون‌جا رو غارت کنه. ناپل کتابخونه بزرگی داره.»

و بعد از آن، فقط صدای ناقوس بود که شنیده می‌شد.

ترجمه و اندکی تلخیص: ابراهیم حسن‌زاده

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۵۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟