خاطرات مدرسه؛ این نوبت ساتیار امامی، متولد ۱۳۵۴، عکاس
من افتادم کلاس «الف» بابا افتاد کلاس «ب»
مگر میشود اول مهر شود و یاد آن روزهای کودکی نباشیم. من عاشق بوی پاککن بودم و بوی چرم کیف نو. حالا مداد و کاغذش بماند. اولین روز مدرسه رفتنم تا آخرین روزهای ۱۲ سال تحصیلم هر روزش خاطره بود و شکنجه. شکنجه، بله، برای من شکنجه بود، چون مثل همه بچهها نتوانستم شیطنت کنم. حالا داستانش را برای یارتا، پسرم، در روز اول مدرسه رفتنش تعریف کردم و با خنده گفتم که تا میتواند کودکی کند، بدون هیچ مزاحمتی.
من ساتیار امامی فرزند مرحوم عبدالصمد. مثل همه بچهها که روز اول مدرسه با پدر یا مادر میروند مدرسه، من هم با پدرم رفتم، ولی کمی متفاوت، چون پدرم معلم کلاس اول همان مدرسه بود که من ثبتنام شدم. وقتی اولین روز کلاس شروع شد، از دو کلاس شلوغ سالهای ۶۰ من افتادم کلاس «الف»، بابا افتاد کلاس «ب». من توی کلاس «الف» باید درس میخواندم و بابا تو کلاس «ب» درس میداد، ولی به یک روز هم نرسید که مدرسه را روی سرم گذاشتم و با گریه و ناله گفتم که باید بروم کلاس «ب». بالاخره هم موفق شدم و مدیر مدرسه اجازه داد و پدر هم بهاجبار پذیرفت.
اولین روزی بود که معنی آقازادههای امروز را چشیدم. سر کلاس، همه هوایم را داشتند و کسی نمیتوانست نگاه چپ به من بکند. بالاخره سال اول مدرسه تمام شد. برای آغاز سال تحصیلی جدید که باید میرفتم کلاس دوم، داستان عوض شد. پدر به مدرسه دیگری منتقل شد و به من گفت اگر دوست داری با همکلاسیهات در همین مدرسه به کلاس بالاتر بروید، یا با من به مدرسه جدید بیا. من هم ترجیح دادم به مدرسه جدید پدرم بروم که به خانه ما نزدیک بود. من فکر کردم سال به سال با بابام میروم کلاس بالاتر که این فکرم بیهوده بود.
بابا تو مدرسه جدید مدیر شده بود و تازه آغاز محدودیتهای من بود که بزرگتر هم شده بودم. بههرحال باید مثل آقازادههای امروز مراعات مقام پدر را میکردم. بالاخره هر سال که کلاس بالاتری میرفتم، شرایط تغییر میکرد و بچهها از من بیشتر حساب میبردند که نکند به من نزدیکتر شوند و من چُغلی آنها را در خانه پیش مدیرشان بکنم. برای همین رفتار همکلاسیها با من تغییر میکرد. بالاخره پنج سال اول دوران ابتدایی من در دبستان مزدا تمام شد. با خودم گفتم خب به دوره راهنمایی که میروم، دیگر بابا آنجا نیست و کمتر زیر ذرهبین خواهم بود.
دایی حسن به من تشر میزد تا دیگران حساب کار دستشان بیاید
دوره راهنمایی شروع شد. هر کلاسی که میرفتم، تا اسم من در دفتر حضور و غیاب خوانده میشد، معلمها میگفتند آقا ساتیار خوبین. پدر خوبن! سلام برسونین! حالا اینها مربوط به شروع کلاس بود. چند ماهی از شیطنت آزادانه من در مدرسه برزویه گذشت تا اینکه یک روز حادثهای که نباید اتفاق میافتاد، افتاد.
صبح سر صف دیدم دایی حسن که تازه از جبهه برگشته بود، کنار مدیرمان توی جایگاه ایستاده. از دور چشم تو چشم شدیم. دیدم تحویل نمیگیرد. با خودم گفتم حتما کاری کردم، آمده مدرسه که از من شکایت کند. بعد دیدم آقای امیری، مدیر مدرسه، میکروفن را دستش گرفت و با نام خدا شروع کرد و گفت بچهها، آقای ایرجی را به شما معرفی میکنم. از امروز ناظم جدید شماست.
سه سال راهنمایی من در زیر سایه دایی مهربانم در محیط خانوادگی تبدیل به یک داییِ ناظم خشمگین شد که تا سه سال در مدرسه و خانه تحمل کردم. یکی از شگردهای دایی حسن این بود که به من بیشتر تشر میزد تا دیگران حساب کار دستشان بیاید. بالاخره به هر سختی بود، تمام شد. البته در دوم راهنمایی بابای معلمم را که بهنوعی همهچیزم بود، از دست دادم.
شرح عکس: عبدالصمد، پدر ساتیار که در دوران مدرسه او نقش مهمی داشته. ساتیار باید عکس عمو و داییاش را هم که در دوران تحصیلش نقش داشتند و نگذاشتند شیطنت دانشآموزانه داشته باشه، به ما بدهد.
برای فرار از دست خانواده فرهنگیام ترک وطن کردم
دوران دبیرستان به دلیل اینکه علاقه به موسیقی و سینما و عکاسی و کلا هنر داشتم، شنیده بودم در ۴۵ کیلومتری شهرم، گرگان که آن موقع مرکز استان گلستان نبود، هنرستان حرفهای و رشته گرافیک تاسیس شده. من برای فرار از دست خانواده فرهنگیام، که عمویم دبیر بود و دو تا از داییهایم در دبیرستان مدیر و معاون بودند، دیگر ترک وطن کردم و برای ادامه تحصیل به گرگان رفتم.
روزی ۴۵ کیلومتر با مینیبوس آن زمان طی میکردم تا برای تغییر مسیر کار و زندگیام راه خودم را رفته باشم. مادر هم رضایت داد که تنها پسرش به شهری دور برای ادامه تحصیل برود. چهار سال دوران هنرستان را در آن شهر زندگی کردم. دنیای جدید و رفقای جدید و هنرمندان جدید. ولی باز هم پایان قصه محدودیت من تمام نشده بود. یکی از همشهریان در آن هنرستان سمت معاونت داشت و برای اینکه به گوش خانواده نرسد که خدای نکرده راه ناراست رفتهام، در آن چهار سال دور از زادگاه هم بچه دبیرستانی خوبی بودم تا مادر هم دلنگران تنها پسر خانواده نباشد.
چند سال بعد برای همیشه ترک شهر و دیار کردم و برای پیشرفت در کار و هنر رهسپار تهران بزرگ شدم.
این خاطرهها را الان در سال۱۴۰۰ در کنار ساحل زیبای جزیره کیش برایتان نقل کردم که روزگاری تمام این خاطرات دوران تحصیلم در سواحل خلیج گرگان شکل گرفته. من زاده شهر بندر گز در استان گلستان هستم و حال بعد از ۴۵ سال در کنار سواحل خلیج همیشه فارس برای شما چلچراغیها بازگو کردم.
پ.ن: از رضا کیانیان و خسرو معصومی و آلفرد یعقوبزاده دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند.
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۳۶