یا اندر حکایت سلف رفتن غزل و قِزِل
غزل محمدی
حالا که میخواهم از قصه چیز میزهایی که در دانشگاه به خورد خودمان میدهیم بگویم، گلودرد شدیدی دارم.
مامان طبق معمول عذاب وجدان شدیدی گرفته و میگوید از خانه لقمه ببرم و جیبهایم را پر از کشمش و گردو کنم، اما کمی بعدتر پشیمان میشود و یادش میافتد خیلی وقتها غذایی در خانه آماده نیست که به دانشگاه ببرم.
گرسنگی! این اولین موضوعی است که مغز و شکم آدم را در دانشگاه به خودش مشغول میکند.
کلاسها که تمام میشود، دانشجوها هجوم میبرند به سمت بیسکوییتهای هزاروپانصدی و دوهزار تومانی با اسانسهای موزی و توتفرنگی و نارگیل.
همیشه این طور بوده که در میان دانشکدههای پردیس مرکزی دانشجویان به دنبال بوفههایی میگردند که خوراکیهای متنوعتر با قیمت مناسبتر دارند. به همین جهت است که بوفه هنر و بوفه پزشکی معروفترند و دانشجوها از دانشکدههای دیگر میروند آنجا و چایهایشان را هورت میکشند.
البته بوفههای این دو دانشکده قیمتهای مناسبی ندارند و صرفا به خاطر تنوع بیشتر خوراکیها طرفداران بیشتری دارند.
اما این اصل مطلب نیست. اینجا میخواهم از غذا حرف بزنم. از سلف و از بوفه و از ناهار. همان وعده غذایی که ممکن است بیش از نیمی از پول توجیبی دانشجویان را از چنگشان بیرون بکشد. همین است که گاهی دیده میشود بعضی دانشجویان تابهحال در حال خوردن دیده نشدهاند و دارند از لاغری ترک برمیدارند.
دانشجویان حق انتخاب دارند. آنها میتوانند تا سهشنبه شب برای هفته آینده خود از سلف غذا رزرو کنند. قیمت هر وعده غذایی در سلف هزار تا هزاروپانصد تومان است. حتی گاهی کمتر. بستگی به غذای آن روز دارد. اگر دانشجویی ناهارش را در سلف بخورد، حداکثر ششهزار تومان صرف هزینه ناهار هفتهاش کرده است.
اما آن دسته از دانشجویانی که از سلف غذا رزرو نمیکنند، باید در بوفه دانشکده غذا بخورند و حسابی خرج روی دست خودشان بگذارند. اگر بخواهیم نگاهی گذری به قیمتهای غذاهای بوفه دانشکده ادبیات بیندازیم، با چنین رقمهایی مواجه میشویم:
زرشکپلو با مرغ: ۱۱ هزار تومان
سبزیپلو با تن ماهی: ۱۰ هزار تومان
استامبولی: ۸ هزار تومان
مرغ ترش: ۱۲ هزار تومان
پیتزا: ۱۰ هزار تومان
فیله مرغ: ۹ هزار تومان
چیزبرگر: ۷ هزار تومان
همبرگر: ۶ هزار تومان
ساندویچ ادبیات: ۶ هزار تومان
پایین برد زیر لیست غذاها با خط درشت نوشته است: تمام غذاها با برنج ایرانی سرو میگردد. درحالیکه پس از تحقیقات دانشجویان شورای صنفی کاشف به عمل آمد که از برنج پاکستانی استفاده میکنند.
هر چقدر از قیمتها کاسته میشود، از میزان کیفیت غذا نیز به طرز فجیعی کاسته میشود. غذاهای بوفه مزه غذایی را میدهند که نامادری سیندرلا برایش درست میکرد. سرشار از چربی و روغن و با مزهای که تنها در ترکیبات عجیب آنها میتوان تجربه کرد.
اگر در نظر بگیریم که یک دانشجو ذرهای به سلامتی خودش علاقه دارد و بخواهد از فستفود دوری کند و بخواهد ارزانقیمتترین غذای خانگی بوفه یعنی استامبولی را بخورد، باید هفتهای ۴۰ هزار تومان و هر ماه ۱۶۰ هزار تومان پول غذا بدهد، و این در صورتی است که سراغ یک قلپ آب یا ماست نرود.
اگر بخواهیم منطقی نگاه کنیم، میگوییم دانشجو میتواند از سلف غذا رزرو کند. حالا میرسیم به اصل مطلب؛ بحث شیرین کافورزدگی غذاها و آدمهایی که اسمشان دانشجوست.
دوست صمیمی اینجانب مثل اینجانب آس و پاس است که شپش در جیبهایش شلنگ تخته میاندازد، اما تا ماه گذشته هیچوقت طرف سلف نرفته بود. همیشه دستش را میکشیدم و میگفتم: یالا زود باش زهرا! محض رضای خدا امشب از سلف غذا رزرو کن که من تنها نرم سلف.
زهرا یکی از ابروهایش را بالاتر از دیگری میانداخت و میگفت: خره تو غذای سلف کافور میریزن!
حقیقتا اصلا برایم مهم نبود. اما کنجکاو شده بودم که بدانم این افسانه دور و دراز کافور حقیقت دارد یا نه.
این شد که طی یک عملیات مارموزانه رفتیم سراغ خانمی که در بوفه کار میکرد و غذاهایمان را تحویل میداد.
با زهرا آرام آرام پیش رفتیم و درحالیکه قاشقها و چنگالهای پر از لکه را برمیداشتیم، پرسیدیم: ببخشید، شما میدونید توی غذای بوفه کافور میریزن یا نه؟
ابروهای تتویش سه متر بالا پرید و لبش را گزید و گفت: نه خیر، مگه ما سلفیم؟ اون سلفه که توی غذاهاش کافور میریزه.
وی طوری عضلات صورتش را کج و معوج کرد که گویی ما پشت گوشمان مخملی است و نمیفهمیم دارد تبلیغ بوفه را میکند که روزی ۱۰ هزار تومان بیزبان را بریزیم توی دخلشان.
یک ماهی میشود که زهرا را مجبور کردهام با من از سلف غذا رزرو کند. حالا میرویم و غذای هزار تومانی میخوریم.
آن روز داشتیم به خاطر کم بودن غذاها غر میزدیم که زهرا زد به پهلویم و گفت: ااا نگاه کن. اون خانم بوفهای اومده سلف غذا میفروشه. تا بفهمم چی شد، زهرا دویده بود طرفش. چیزی پرسید و برگشت. نان به دست با ظرف فلزی کوکو به سمت میز میرفتیم.
– ازش پرسیدم تو غذای سلف کافور میریزین؟ ابروهاشو انداخت بالا گفت نه. کی همچین چیزی گفته؟
ما هم سعی کردیم باور کنیم در غذایمان چیزی به جز مواد خوشمزه و مامانی نیست.
اینکه جیبهایمان پول نداشت، باعث شد قید غذای بوفه ادبیات و بوفه و پیتزاهای شش هزار تومانی را که سرشار از پنیر پیتزا بود. زهرا مدام تلقین میکند که از وقتی با من سلف میآید و غذا میخورد، نسبت به دنیای اطرافش احساس بیتفاوتی خاصی میکند و تقصیر من میداند که مجبورش کردهام غذای کافوردار بخورد. من خوشان خوشان راه میروم و میگویم: زهرا چی واسه از دست دادن داریم ما که انقدر به خاطرش حرص میزنی؟
ساکت میشود و جواب نمیدهد. میزنم پشتش و میگویم: بابا مگه یه برنامه جدید ننوشتیم واسه زندگی؟ قرار شد اتوبوس و پیادهروی به جای تاکسی باشه، غذای سلف به جای غذای بوفه باشه، قرار شد سیب بیاریم بخوریم، به جای پول ساندیس و کیک دادن. اون وقت کمکمک میتونیم جلدهای تاریخ صفا رو بخریم.
میگوید: میدونم.
از پشت عینک نگاه چشمهایش را مثل نگاه چشمهای گربه شرک کرده است. خوشحالم که قانعش کردهام. میگویم: راستی میدونستی ۱۶ آذر امسال جمعه است؟ به جاش میخوان برنامهشون رو چهارشنبه تو تالار فردوسی برگزار کنن. البته فرقی هم نمیکنه زیاد. چهار تا جوگیرو میندازن جلو دو تا شعار میدن. دو ساعت بعد همه یادشون رفته.
برمیگردم بببینم زهرا نظرش چیست. سرش پایین است. هیچ گوش نداده است چه بلغور میکنم. یکدفعه محکم میکوباند به پهلویم: ذلیلمرده من دیشب یه خواستگار رد کردم. همش تقصیر توئه که منو میکشونی سلف!
- بشتر بخوانید: گزارشی از استفاده کاهندههای میل جنسی در ارتشهای جهان و برگی از خاطرات مفیستوفلس
- منبع چلچراغ ۷۴۸