«مردی خودش را وسط پارک حلقآویز کرد»/رکنا
روایت زیر با الهام از این خبر نوشته شده است
غروب که میشد دلِ رفتن به خانه را نداشت. راستش نمیخواست راحله باز هم با شوق در را به رویش باز کند و با دیدنِ دستهای خالیِ او برق درونِ نگاهش به اندوه بدل شود. یک ماه و نیم بود که دستِ خالی به خانه میرفت و نگاه همسرش وجودش را در دریای ناراحتی غرق میکرد. راحله اندوه چشمهایش را از او قایم میکرد. گویی فهمیده بود. چیزی نمیگفت. بچه را زود میخواباند انگار که میخواست پدر شرمنده درخواستهای کودکانه فرزندش نشود، اما خودش با امید و شوق در را باز میکرد. راحله همیشه به زندگی امید داشت. پنج سال پیش وقتی میخواستند ازدواج کنند سرش را پایین انداخته و بغض کرده بود: «من خیلی گشتم، کار گیر نمیاد، ترجیح میدم از زندگیت برم بیرون.» راحله تبسمی کرده بود و سیب سرخِ استخوانیِ بزرگی از کیفش بیرون آورده بود. آن را با چاقو دو نیم کرده و گفته بود: «خدا بزرگه.» فردای آن روز کار پیدا کرده بود. در کارگاه کفاشیِ همین عباسآقا که تا یک ماه و نیم پیش چرخش به هر زحمتی بود میچرخید، کاری برایش جور شده بود. عصر همان روز دوباره با راحله قرار گذاشته بود. شاخهگلی به او داده و گفته بود: «درست میگی، خدا خیلی بزرگه. کار گیر آوردم.»
حالا پنج سالی از آن زمان میگذرد. البته که در این پنج سال همه چیز بر وفق مراد نبود، اما زندگی در جریان بود. دست کم تا همین یک ماه و نیم پیش که عباسآقا آب پاکی را روی دستش نریخته بود و نگفته بود باید از کارگاه برود، شبها دست پر به خانه میرفت. شاید هر شب بساط شهربازی و باغوحش نبود، اما لااقل هفتهای یک بار میتوانست دست راحله و دخترک را بگیرد و به همین پارک بیاورد. دخترک با تاب و سرسرهها سرگرم میشد و او به راحله کمک میکرد ماکارونی یا سالاد اولویه را در ظرف بریزد. یک ماه و نیم بود که همین تفریح هم از آنها دریغ شده بود. از صبح دنبال کار میگشت تا غروب، غروبها هم به پارک میآمد. تا شب روی نیمکتی مینشست و زل میزد به تیر چراغبرقی که روبهرویش بود.
دیشب قدری از آخرین پساندازش را برداشت و بقیه را به راحله داد. راحله باز هم چیزی نپرسید تنها با تبسم او را نگاه کرد. او هم چیزی نگفت، به زور تلاش کرد دو گوشه لبهایش را بالا ببرد، اما باز هم تنها یک گوشه از لبهایش بالا آمد و لبخندی نیمبند شد که احتمالا چندان باب میل راحله نبود.
امروز صبح دیگر دنبال کار نرفت. تنها کاری که کرد خریدِ طناب بود و بعد هم مستقیم به پارک آمد و روی نیمکت هر روزهاش نشست. آنقدر رفتوآمد آدمها را تماشا کرد تا آفتاب رفت و همهجا تاریک شد. نور چراغبرق زمین پارک را روشن میکرد. صدای هیچ جنبندهای از پارک نمیآمد. فکر کرد الان دیگر وقتش شده، طناب را برداشت و به طرف تیر چراغبرق رفت. تیر کوتاه بود و از لب حوض قدش به آن میرسید. طناب را به آن بست، گرهی در آن انداخت و با دستانی لرزان به گردن انداخت. چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشه چشم راستش جاری شد. به محض اینکه خواست خودش را رها کند صدای گریه بچهای را شنید. بچه میگفت: «کاش بابا بود» و بلافاصله زنی گفت: «بخواب عزیزم، خدا بزرگه.» برگشت، پشت سرش زن و بچهای کارتنخواب بودند. جمله زن او را پرتاب کرد به پنج سال پیش، صدای راحله در گوشش طنین انداخت: «خدا بزرگه!» اشکهایش را پاک کرد و طناب را از دور گردنش بیرون آورد؛ شاید فردا یا شاید فردایی دیگر عباسآقایی پیدا میشد و به او کار میداد. او به جای کارتن، خانهای داشت که با امید راحله و خندههای دخترکش گرم میشد. الان وقت گاز زدن به یک سیب سرخ استخوانی بود.
گردسوز قبلی را از اینجا بخوانید.
کاش میشد واقعیت برعکس بشه کاش میشد حماقت و ناامیدی تبدیل به تدبیر و امید بشه!
عالی بود، قلمتان هماره نویسا باد
جالب بود .امید به زندگی جاریست
دیگه چی داری اینجا؟
داستان «فونت خوب کتاب آقای نویسنده»
داستان کوتاه «ویسما» – نوشته محمد قاسمزاده
داستان کوتاه «برادر» – اثر روبرت صافاریان
داستان «مرغ پاکوتاه» از نجف دریابندری
داستان کوتاه مصیبت «میدان ملی»