«خواستگار جوان، رقیب عشقیاش را گروگان گرفت»/ایران
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
عاشق دستخط حمید بود. همیشه به او میگفت برایم بنویس. حمید هم یک روز دفتری به نسرین هدیه داده بود؛ دفتری که سرتاسرش را با دستخط خودش پر کرده بود از اشعار عاشقانه.
خودش ۲۱ساله بود و حمید ۲۶ساله. پنج، شش ماهی میشد که با هم آشنا شده بودند. حمید وکیل بود. خیلی زود دستش به مدرک وکالت رسیده بود و بعد هم توانسته بود برای خودش خانه و ماشینی بخرد. جزو وکلای جوان و سرشناس بود. نسرین که دانشجوی حقوق بود یک روز برای یکی از پروژههایش به دفتر وکالت حمید سر زد. از همانجا با هم آشنا شدند.
کمکم زمزمه خواستگاری و ازدواج بلند شد. یک روز حمید با نسرین تماس گرفت: «بیا بریم کافه، باهات حرف دارم.» اولین روزهای سرد زمستانی بود. نسرین در انتظار دریافت حلقه نامزدی بود و در خیالش خودش را در لباس سفید عروسی میدید. صدای حمید میلرزید. روبهروی نسرین نشسته بود، گفت: «نسرین من نمیخوام با تو ازدواج کنم لطفا دیگه با من تماس نگیر. همین.» چنگالی که نسرین با آن سیبزمینیهای سرخکرده را برمیداشت از دستش رها شد و با صدای محکم به زمین افتاد. حمید بدون اینکه جمله دیگری بر زبان بیاورد یا به نسرین مجال حرف زدن بدهد پای پیشخوان رفت، غذا را حساب کرد و از در کافه خارج شد. نسرین ماند و سرمای زمستان.
اول نمیخواست کوتاه بیاید، زنگ میزد، پیام میفرستاد، از حمید میخواست بگوید چرا ناگهان تصمیمش عوض شده. اما حمید فقط سکوت میکرد. نه تماسها را جواب میداد و نه پیامها را. حمید در دریای سکوت غرق شده بود. نسرین چند ماهی در همین حالوهوا بود و در این فاصله مسعود پسرخالهاش مدام خودش را به آبوآتش میزد تا حالش را خوب کند. عصرها بعد از کلاس دانشگاه سراغش میرفت و با ماشین او را در خیابان میچرخاند، برایش چیزی میخرید و به در خانه میرساند. مسعود همینطور تلاش میکرد تا یخ قلب نسرین را آب کند.
یک روز در ماشین نشسته بودند و موسیقی گوش میدادند. نسرین گفت: «موسیقی رو دوست ندارم اگه میشه عوضش کنیم» مسعود گفت: «توی داشبورد چند تا آلبوم موسیقیه؛ هر کدومو میخوای انتخاب کن بذار» نسرین در داشبود را باز کرد و یک لحظه انگار چشمش به چیز آشنایی افتاد؛ دستخطی آشنا. دستخط حمید بود، روی یک برگه چک با مبلغ ۳میلیارد تومان. آن را بیرون آورد. مسعود تا برگه چک را دست نسرین دید سعی کرد آن را از دستش بقاپد. اما نسرین اجازه نداد. با چهرهای شبیه به علامت سوال به مسعود نگاه میکرد و مسعود میگفت: «لطفا اون برگه چک رو بده، شخصیه!» اما نسرین برایش سوال بود که چرا چکی با این مبلغ کلان از حمید باید در دست مسعود باشد. همهچیز مثل قطعه پازل در ذهنش کنار هم قرار میگرفت.
فریاد زد: «همین حالا بزن کنار!» چک را چند پاره کرد و از ماشین پیاده شد. باید هرچه سریعتر به حمید خبر میداد که دیگر مانعی برای رسیدن آنها به یکدیگر وجود ندارد.
- گردسوز قبلی را از اینجا بخوانید.