مریم عربی
دوتایی نشستهایم روی تخت مامان. همانجا که روزهای آخر دراز میکشید و «جنایت و مکافات» میخواند. اتاق هنوز بوی مامان را میدهد. نوار کاست محبوب مامان هنوز توی ضبط صوت است و پالتویش هنوز روی چوبلباسی آویزان مانده. نشستهام روی تخت و موهای آبجی را میبافم؛ همانطور که مامان موهای وزوزی بلندش را میبافت.
مامان یادم داده چطور مو ببافم؛ وقتی لباسها را میریزم توی ماشین لباسشویی، کدام دکمه را بزنم. یادم داده چطور برنج دم کنم و مرغ بپزم. دو سه جور غذای دیگر را هم یادم داده، اما وقتی میپزم، دخترک غرغر میکند. فقط خوراک مرغهایم را دوست دارد. خوراک مرغ که درست میکنم، خونه بوی مامان را میگیرد.
مامان دوست داشت پنجره بالای تختخواب را باز بگذارد. میگفت توی اتاق تنگ و تاریک قلبم میگیرد. قرار بود دیوارها را رنگ بزنیم و نردههای کلفت پنجره را بکنیم و جایش توری بزنیم. قرار بود دیوارها را آبی کنیم که قلب مامان توی اتاق نگیرد. داشتم برای مامان یک نوار گلچین شاد ضبط میکردم که اینقدر آهنگ غمگین گوش نکند. مامان داشت اتو زدن و غذا پختن یادم میداد. داشت یادم میداد چطوری موهای دخترک را بعد حمام شانه کنم و ببافم. یادم میداد چه کار کنم که خانه بوی مامان بگیرد.
آبجی با موهای وزوزی بافته رفته توی کوچه با دوستهایش لیلیبازی میکند. از پشت نردههای پنجره بالا و پایین پریدنش را تماشا میکنم. بعد دراز میکشم و صورتم را فشار میدهم توی بالش قلمبه سفید. مامان دوست داشت از این بالش استوانهایهای سفید قلمبه زیر سرش بگذارد. دکمه ضبط را فشار میدهم. شروع میکند به خواندن آهنگ غمگین. کتاب مامان را از بالای تخت برمیدارم. ورق میزنم تا میرسم به آنجا که با یک تکه روزنامه برای خودش نشان گذاشته. حتما تا اینجای کتاب را بیشتر نخوانده. بالای صفحه نوشته: «به نظرش آمد که در این لحظه خود را با قیچی از همه کس و همه چیز بریده است.» یک لحظه فکر میکنم یک نفر آمده و با یک قیچی بزرگ مامان را از زندگی ما جدا کرده. یکدفعه سردم میشود. ملحفه قرمز گلگلی را تا زیر گلویم بالا میکشم. بوی مامان میپیچد توی دماغم.
صدای جیغجیغ دختربچهها کوچه را پر کرده. کاش این پنجره نرده نداشت تا دولا میشدم بیرون و خوب تماشایشان میکردم. ضبط صوت تپ صدا میدهد و آهنگ غمگین تمام میشود. میخواهم روزنامه لای کتاب را بگذارم سر جای قبلی، اما هر چه ورق میزنم، صفحه را پیدا نمیکنم. از لای پنجره سوز میآید. دو تا پتو را تا شانههایم بالا میکشم و باز میلرزم. یکدفعه چشمم میافتد به دخترک که دودستی نردهها را چسبیده و صورتش را از لای میلهها آورده تو و بر و بر نگاهم میکند. موهای وزوزیاش دوباره باز شده و رفته هوا. میگویم: «چه کار کردی با موهات؟ بیا تو دوباره ببافمش.» زود میدود توی کوچه، پیش بچهها. با خودم میگویم دفعه بعدی یکجوری موهایش را میبافم که به این راحتیها به هم نریزد. همانجوری که وقتی بچه بودم، مامان موهایم را میبافت.
اینستادرام قبلی را از اینجا بخوانید.