مصاحبه بلقیس سلیمانی
سهیلا عابدینی
قول این گفتگو را از مدتها قبل از خانم سلیمانی گرفته بودیم. آن موقع کتاب «آن مادران این دختران» را به ناشر سپرده بودند که ما هم گفتیم گفتوگو از همین کتاب و حرفهای روزِ ادبیاتی و حواشی نویسندگان زن و زنانِ بیحاشیه نویسنده و… باشد. حالا گفتوگو پیرامون این کتاب و مباحثی چند از ادبیات در پیش روست.
خانم سلیمانی، در کتاب «آن مادران این دختران» تفاوتهای شخصیت اصلی داستان یعنی ثریا با دخترش آنا طوری است که خواننده تا حد زیادی حق را به ثریا میدهد، ولی اختلافنظرهای ثریا با مادرش عادی و طوری است که خواننده ناگزیر باز حق را به ثریا میدهد. آیا از جایگاه سنی خودتان دفاع نکردید؟
نه. علتش این است که روایت با ثریا پیش میرود. روایت بر فراز شخصیتها حرکت نمیکند، بلکه پشت سر ثریا است. این الزام ساختاری باعث شده فکر کنید نویسنده میخواسته حق را به ثریا بدهد. در صورتی که قرار نیست حق به ثریا داده شود. اگر نویسنده دوربینش را میگذاشت پشت سر آنا، قضیه متفاوت میشد. ثریا را انتخاب کردم، چون او را بهتر میشناختم. این الزام ساختاری -فرمی باعث شده این تصور پیش بیاید که نویسنده دارد از ثریا دفاع میکند. موضوع رمان تفاوتهای دو نسل است. درک این تفاوتها میتواند آدمها را به هم نزدیک کند، که متاسفانه این اتفاق در رمان نمیافتد. در این داستان مادر سعی نمیکند دختر را درک کند، دختر هم سعی نمیکند مادر را درک کند. این عدم درک و عدم تفاهم شکاف را زیاد میکند. گویی او که روبهروی تو نشسته، از بطن تو نیست، بیگانهای است که در زندگی تو به ناگهان حاضر شده است. دختر هم فکر نمیکند از بطن همین مادر است، تو گویی او را همان لکلک کتاب قصهها از ناکجاآباد آورده است. وقتی خندقی بین تو و آن دیگری است، امر را در تمامیتشان نمیبینید، واقعیت امر را نمیبینید. البته بخشی از این فاصله را وضعیت اجتماعی-تاریخی ما بین نسلهایمان ایجاد کرده است. بین من و مادرم به اندازه من و دخترم شکاف نیست. دلیلش این است که سرعت تغییر و تحولاتی که در دوران من و مادرم روی میداد، به مراتب کمتر از زمانه من و دخترم بوده.
اگر از پشت سر آنا نگاه کنیم، برای ما هم تغییرات نسل شما زیاد بوده؛ ثریا از روستا میآید تهران دانشگاه، روابط زناشویی خلاف سنت خانواده پیش میگیرد… اینها را تفاوت نسلی نمیدانید، ولی طلاق آنا یا کارش… را شکاف نسلی میبینید؟
آنها هم هست، ولی سرعتش آنقدر زیاد نیست. تفاوت یا شکاف نسلی دقیقا از قصه حضرت آدم با فرزندانش شروع میشود. این امر کاملا طبیعی و پیشبرنده است. وای به حال ملتها و نسلهایی که تفاوتی بین دو نسل نباشد. مسئله سر این است که آیا این تحولات باعث فروپاشی روابط و مناسبات میشود یا نه؟ گاهی وقتها این تحولات آنقدر عمیق و همهجانبه است که باعث فروپاشی روابط و مناسبات میشود. فرض کنید اگر در نسل من و مادرم آنچه بین نسل آنا و مادرش اتفاق افتاد، روی میداد، احتمالا ثریا با خواستگار مادرش ازدواج نمیکرد. تفاوت هست، اما فروپاشی مناسبات اخلاقی و عرفی هم گاهی وقتها نتیجه این شکاف است. در رابطه ثریا و آنا فروپاشی اتفاق میافتد، ولی بین ثریا و مادرش این فروپاشی اتفاق نمیافتد. هنوز میتوانند کموبیش همدیگر را درک کنند.
ثریا با وجود مشکلاتش دختری را بزرگ کرده که حالا شکاف نسلی عمیقی بین آنهاست. این دختر به جای آنکه حاصل تربیت مادر باشد، حاصل شرایط جامعه است.
درست است؛ اجتماع به نوعی حریم خصوصی را از ما گرفته است. چیزی به اسم حریم خصوصی نداریم. خود نهاد خانواده بهشدت تحت تاثیر عرصه عمومی است. در خانه هم نهادهای اجتماعی و ارزشهای آن از طریق ماهواره، تلویزیون و فضای مجازی روی سر خانواده آوار میشود یعنی شما توان این را ندارید که فرزندتان را با معیارهای خودتان تربیت کنید، مگر به جنگل یا غار بروید. عرصه خصوصی بهشدت در تنگنا قرار گرفته. اصولا عرصه عمومی منش تجاوزگری دارد، به عبارتی عملا خانواده در ساخت و پرداخت هویت فردی ما چندان کارایی ندارد. به طور کلی ما شش، هفت ساعت میخوابیم، هفت، هشت ساعت در مدرسه هستیم، هفت، هشت ساعت باقیمانده در خانه را هم بیشتر در معرض تلویزیون و فضای مجازی هستیم. این باعث میشود بگوییم بچههای ما به این دلیل از ما خیلی فاصله گرفتند که عملا محصول شرایطی که ما میخواستیم، نیستند.
آیا ثریا توانسته آنا را خوب ببیند؟ مسائل و مشکلات نسل جوان همینهاست که تیتروار بیان کردید؟
ثریا از پسِ یک نگاه ایدئولوژیک، یک نگاه منحقی دارد. آنا را نگاه میکند. نسل ما نسلی است که تجربه انقلاب را داشته، تجربه جنگ را داشته، برای همین فکر میکند نسل بعدیاش باید سر تعظیم برایش فرود بیاورد. به این دلیل که رنج کشیده، فکر میکند دیگری باید او را بپذیرد و حقانیتش را تایید کند. در واقع نگاه ثریا نگاه درستی به نسل بعدی نیست. آنا هم میگوید به من چه که تو رنج کشیدی، «اصلا بابای من آدم احمقی بوده»، «خب شوهر میکردی»… مسئله این است که او از دخترش توقعات بیجایی دارد. اینکه روزگار بر او سخت گرفته، فقر و جنگ و بمباران بوده، شوهرش مرده، خوشی نداشته و بسیار رنج کشیده… اینها را حالا دخترش که نباید جبران کند. نسل ما از شما طلبکار است. ما مدام فریاد میزنیم نسل رنجکشیدهای هستیم، نسلی هستیم که به انسانیت اهمیت میدادیم، نسلی هستیم که…، شما را داوری میکنیم، قضاوت میکنیم. اتفاقا میخواهم بگویم ثریا آنا را درست نمیبیند، از پشت ماسکهای گوناگون، از پسِ چیزهایی که برایش پیش آمده دخترش را میبیند، چیزهایی که ربطی به آنا ندارند.
یکی از ویژگیهای برجسته کتاب «زبان بدن» است. با توجه به محدودیتها به نظرتان چقدر توانستید موضوع را بپرورانید؟
میخواستم دقیق و همهجانبه راجع به بدن بنویسم، نتوانستم. فقط بدن در حال فروپاشی و فرسودگی یک زن میانسال را نوشتم. میتوانستم بدن بانشاط را هم بنویسم، اما میدانستم که ارشاد جلویش را میگیرد. بدن در موضع ضعف ظاهرا ارزش سانسور کردن ندارد. بدن تمامیتی است که محل ظهور ارزشهای اجتماعی و قومی و خانوادگی است. بدن محل و عرصه ظهور خشم است، ظهور رنج، فرسودگی و محل ظهور ارزشهای ایدئولوژیک است. بعضیها فکر میکنند بدن یک شمایل اروتیکوار است که نباید از آن حرف زد. حتی در همین عرصه هم تمامیت بدن را نمیبینند. مثلا بدن در آستانه یائسگی را نمیبینند. راستی بدن در آستانه یائسگی چه جور بدنی است؟ این سوال برای من اهمیت داشت. تجربهای که به عنوان یک زن میانسال حالا از بدن خودم دارم، هیچ شباهتی به بدن جوانیام ندارد. مثلا دستشویی رفتن برای یک آدم میانسال و کهنسال بسیار مشکل است. اینجاست که بدنتان به مثابه دشمن بر شما ظاهر میشود. این هم بخشی از ظهور و تاریخ بدن است. یا فرض کنید بدنی در عزاداریها چطور ارزشها را نمایندگی میکند. ببینید بدن روحانگیز و دیگر عزاداران چطور کل مطالبات اجتماعی را به منصه ظهور میرساند. یا مثلا ثریا بدنش را اولین بار در موقعیت بیماری میبیند و از دیدن آن تعجب میکند. اگر قرار بود به بدن جوان بپردازم، باید فلاشبک میزدم به جوانی ثریا یا آنا. خب آنا که اصلا موضوع کارم نبود، فلاشبکهایی هم که به جوانی ثریا زدم، خیلی کوتاه بود. مثلا از شب زفافش نتوانستم چیزی بنویسم، یا موقعی را که در مینیبوس با دست و پایشان معاشقهای کوتاه دارند، در لفافه بیان کردم. اگر جلوتر میرفتم، طبیعی بود که ارشاد جلویش را میگرفت. بنابراین محور کارم بدن در حال تحول از جوانی به آستانه میانسالی بود.
نمیدانم چقدر به ارشاد برمیگردد و چقدر به نویسنده، در داستان منِ خواننده حس میکردم با اینکه مسئله شخصیت اصلی بیشتر با زبان روح و روان خودش را عرضه میکند تا زبان بدن.
بله، این نسلی است که اصولا بدن را نادیده گرفته. ثریا وقتی آنا پشت گردنش را تتو میکند، به او میگوید بدنتان را مارکت کردید. بدن برای نسل ما یک زائده بود. یعنی چیزی که باید پنهانش میکردیم. یک پدیده مادی متعفن که ما را به رستگاری نمیرساند. ما از طریق جان و روحمان به رستگاری میرسیدیم. ما نسلی بودیم که بارها گفتند روح این تن فرسوده را گذاشت و پرواز کرد و فلان. نسل ما با بدن هیچ خویشاوندی احساس نمیکرد. الان بدن دارد در گفتمانها، در زندگی روزمره و حتی در فلسفه اهمیت پیدا میکند. برای نسل ما، که پرورشیافته ایدئولوژیها بود، اصلا و ابدا بدن اهمیتی نداشت و ندارد. ثریا اولین بار وقتی بدنش را میبیند که مریض شده و غده را زیر گلویش میبیند. رمان با دو تا واژه آغاز میشود «mind and body» که میشود ترجمهاش کرد روح یا بدن، یا جان و بدن. از این دوگانه نسل ما جان را، روح را، ذهن را اهمیت میداد. نمیخواهم بگویم نسل جدید تماما بدن را میبیند، ولی لااقل به اندازه ما بدن را منکوب نمیکند.
تفاوت یا شکاف نسلی دقیقا از قصه حضرت آدم با فرزندانش شروع میشود. این امر کاملا طبیعی و پیشبرنده است. وای به حال ملتها و نسلهایی که تفاوتی بین دو نسل نباشد. مسئله سر این است که آیا این تحولات باعث فروپاشی روابط و مناسبات میشود یا نه؟
نظرتان درباره زنانهنویسی چیست؟ صرفا فقط یک نویسنده زن میتواند شخصیت موفق و موثر زن بیافریند.
خیلیها معتقدند ما زنانهنویسی نداریم، بعضیها هم مثل ایریگاری و کریستوا و سیکسو معتقدند زنانهنویسی یعنی از تن و با تن نوشتن. بسیاری از فمنیستها معتقدند در طول تاریخ بدن زن و زبان زن سرکوب شدهاند. از افلاطون به بعد همواره متفکران تن را منکوب کردهاند. تن ارزش والایی در مقابل روح و جان نداشته و هنوز هم در نزد بسیاری از اهل فکر ندارد. بسیاری تن را ماشین و اسب میدانند. دلیل تاکید فمنیستها بر تن این است که اصولا در طول تاریخ تن زن نادیده گرفته شده. حالا وقتی شما به عنوان یک نویسنده زن میخواهی بنویسی، باید از تنت بنویسی، چون مهمترین وجه ممیزه تو با مرد را تنت تعیین میکند و کارکردهای تنانهات. مثلا زن عادت ماهانه دارد مرد ندارد، زایمان دارد مرد ندارد، شیردهی دارد مرد ندارد. اینجاست که فمنیستها میگویند اگر میخواهید زنانه بنویسید، معنایش این است که باید از تن خودت بنویسی. هم نگاهی دارند به آن گذشته دور که همگان تن را پنهان میکردند، هم به اینکه تن ممیزه من از مرد است. تن فقط یک امر طبیعی نیست، یک امر اجتماعی هم هست و کارکردهای اجتماعی متفاوت دارد. اعم و اخص محصولات جهان سرمایهداری همه به بدن زن ربط دارد. کارکرد اجتماعی بدن زن با کارکرد اجتماعی بدن مرد متفاوت است. به خاطر همین است که در خانواده یا در حکومتها بدن زن را کنترل میکنند. مثلا به شما میگویند لباست کوتاه است، دیگران را تحریک میکند، یا در خانواده مادر میگوید بدنت را اینطور تکان نده زشت است، پس اینطور نیست که بدن یک چیز فیزیکی ناقابل باشد. اتفاقا در مناسبات اجتماعی فوقالعاده اهمیت دارد. به همین دلیل هم است که زنان میگویند از بدن بنویسید.
اصطلاح ادبیات آشپزخانهای را چطور ارزیابی میکنید. آیا صرفا به معنای بیان جزئیات بیارزش زنانه است، یا بیان چیزهای مهمی است که تابهحال مهم به نظر نمیرسید؟
این لفظی است که مردهای نویسنده و منتقدان نویسنده مرد ما مطرح کردند برای اینکه نگاه تحقیرآمیزی به ادبیات زنان داشته باشند. در وهله اول باید درک کنیم که این اصطلاح اصلا معنای توصیفی ندارد، بلکه بار ارزشی دارد. چنین ادبیاتی چه نوع ادبیاتی است؛ در این نوع از ادبیات زنها از تجربههای زیستی خودشان که بیشتر مرتبط با خانواده و مکانهای محدودی مثل آشپزخانه و اتاق خواب است، میتوانند بنویسند. اما عملا این نوع نوشتهها به آشپزخانه محدود میشوند. اما از اتاق خواب نمیتوان نوشت، پس میماند آشپزخانه. حالا میتوان پرسید چرا زنهای ما محدودیت دید دارند؟ یا زنهای ما چرا از بیرون نمینویسند؟ شاید یک دلیلش این است که در جامعه ما زنها خیلی هم در عرصه عمومی حضور ندارند. از طرف دیگر در این سالها قشری از زنها قلم در دست گرفتند که شغل اصلیشان خانهداری است. اینها تجربههای زیستیِ تاریخی- اجتماعی فلان و بهمان که ندارند، همین تجربههای کوچکشان را میخواهند بنویسند. در چنین وضعیتی ادبیاتی خلق میشود که وجه ممیزهاش نوشتن از تجربههای زندگی روزمره در فضاهای بسته است. خب این ادبیات ایدههای بزرگ در خودش ندارد. در بسیاری از مواقع کمجان و بیمایه است. پر از جزئیات کلافهکننده بیمصرف است. رابطه آن با مناسبات اجتماعی و تاریخی قطع است. گاهی حتی قصه هم ندارد. با این همه در همین ادبیات بسیاری از زنها خودشان را و زندگی روزمره پرملال خودشان را میبینند.
این نوع ادبیات چطور به وجود آمد؟
قبلا هم گفتهام که این نوع ادبیات اصولا یک واکنش بسیار طبیعی است به ادبیات رئالیستی و اجتماعینگار ما که چندین دهه یکهتاز میدان بود و نُرم ادبی محسوب میشد. به این معنا که نسل جدید نویسندگان دیگر نرفتند از تاریخ، از اجتماع، از انقلاب، از جنگ بنویسند. سعی کردند از زندگی خصوصی، از تجربههای کوچک بنویسند. به این دلیل آمدند در فضاهای کوچک، یعنی این نوع نوشتن واکنشی در برابر اجتماعینگاری ما بود. اختصاص به زنان هم نداشت. مردان هم در این زمینه آثاری چند نوشتند؛ احمد محمود، محمود دولتآبادی، سیمین دانشور، جلال آلاحمد، همه اجتماعینگاری بودند، ولی اینها میگویند همین تجربههای کوچک، همین مکانهای کوچک، همین عرصههای کوچک برای ما اهمیت دارد. البته به یک معنا ادبیات آشپزخانهای از دیدگاه آقایان، ادبیاتی منحط است که چیزی به ادبیات ما نیفزوده است. خب راستش هنوز غبارها فرو ننشسته است. تاریخ غربال به دست از پشت سر میآید، ای بسا بعضی از این کارها ماندگار شود.
وضعیت نویسندگی را بین زنهای نویسنده تازهکار چطور میبینید؟ آیا میتوان در این جامعه موفقیتی برایشان متصور شد.
طی این سالها زنان ما قدمهای بزرگی برداشتند برای شناخت خودشان و از نویسندگی هم برای شناخت خودشان استفاده کردند. همان چیزی که میگوییم هویتیابی؛ من کی هستم، کجا هستم. از طرف دیگر، نویسندگی برای بسیاری از نویسندگان ما فعالیتی اجتماعی محسوب میشود. از طریق نوشتن تظلمخواهی میکنند. با نوشتن افشاگری میکنند. نوشتن برایشان تریبونی است برای اینکه صدایشان را به گوش نظام مردسالار برسانند. برای اینکه ظلمهای تاریخی را واگویه کنند. برای اینکه به همنوعانشان و فرزندانشان بگویند چه بر آنها و مادرشان گذشته است. برای اینکه تمرین گفتوگو کنند. نوشتن برای زنهای ما صرفا فعالیتی ادبی محسوب نمیشود. زنها حالا از فرصت بهدستآمده استفاده میکنند تا نقصانهای فرهنگ آپارتایدی را که در آن بزرگ شدهاند، جزء به جزء شرح دهند. به این معنا ادبیات داستانی همان معنایی را که برای مردان دارد، برای زنها ندارد. البته که ما هم دلمان میخواهد اسممان در تاریخ ادبیات بیاید. البته که ما هم دلمان میخواهد سری توی سرها دربیاوریم، مشهور شویم، قدر ببینیم و بر صدر بنشینیم، ولی هیهات که مسیری بس صعب پیش رو داریم.
در کارهای اخیرتان با نوعی روایت بیقیدانه و قلم رها و آزاد مواجه هستیم، در اینباره بفرمایید.
بله، بستگی به سوژه و خیلی چیزهای دیگر دارد. بعضی سوژهها ایجاب میکند. در «مارون» از لحاظ زبانی چنان گستاخیهایی بود که جلویش را گرفتند. تمام داستان در روستا میگذرد و زبان روستا آن هم زبان آرگویِ روستا بهشدت اروتیک و بهشدت پرکنایه است. آدمهایی که گفتوگو میکردند، حرفهایشان را درست مثل روستاییانی که خودم آنها را میشناختم و با آنها بزرگ شدم، با کنایههای جنسی بیان میکردند. این زبان زنده روستاست. برای هر چیز کوچکی کنایهای، متلکی، ضربالمثلی و لطیفهای دارد. الان ممنوع چاپ شده. امیدوارم این امکان باشد که ما راحت و روان حرف بزنیم و خودمان را رها کنیم، ولی متاسفانه امکانش نیست. خب نتیجه این سختگیری این شد که من در کار بعدیام به نام «پیاده» که نشر چشمه آن را برای مجوز به ارشاد فرستاده، بسیار احتیاط کردم، تا آنجا که خودم در مقام جلاد بر متن ظاهر شدم و آن را قلعوقمع کردم. خودم را از این بابت هرگز نمیبخشم. اما چه کار میتوانستم بکنم. من تشنه آزادی هستم. آدمهای داستانهایم هم تشنه آزادی هستند. اما فعلا که این گوهر گرانبها از من رخ برتافته است.
نظرتان درباره فضاهای فرهنگی ادبی چیست؟ یکی از این فضاها هم مصاحبه و گفتوگوست. خیلی از نویسندهها، بهویژه زنها، استقبال نمیکنند و این باعث شده فضا کمی مردانه شود.
جالب است که بگویم هنوز آن مناسبات مردسالارانه کاملا در جامعه فرهنگی ما حاکم است. باور میکنید خود من از مصاحبه کردن زیاد میترسم! به دلیل اینکه مورد طعنه قرار میگیرم، حتی از سوی قوم و خویشان خودم! «باز هم عکست را در روزنامه فلان جا دیدیم!» بارها این حرف را از فامیل و دوست و آشنا شنیدهام. موضوع دیگر این است که اصولا بسیاری از زنهای ما غریزینویساند. یکجورهایی حدیثنفس میکنند در داستان. آمادگی این را ندارند که وارد گفتوگو شوند که به واژگان دیگر و به دانش دیگری نیاز دارد. اکثرا تحصیلات درست و حسابی ندارند، کم مطالعه میکنند. گفتوگو کردن مستلزم تواناییهای دیگری غیر از قدرت روایت تجربه زیستی است. از طرف دیگر، اعتمادبهنفس پایینی دارند، خودشان را برخلاف مردان محق نمیبینند که وارد عرصه عمومی شوند و جایگاهی برای خودشان داشته باشند. زنهای نویسنده ما به یک معنا همچنان پردهنشین هستند. حتی در پرداخت شخصیتهای داستانیشان هم از پس پرده سخن میگویند. میترسند از خیلی چیزها بنویسند، چراکه مدام مورد مواخذه قرار میگیرند. بارها از این و آن شنیدهام فلان شخصیت رمانت خودت هستی و از این نوع قضاوتها.
بسیاری از زنهای ما غریزینویساند. یکجورهایی حدیث نفس میکنند در داستان. آمادگی این را ندارند که وارد گفتوگو شوند که به واژگان دیگر و به دانش دیگری نیاز دارد. اکثرا تحصیلات درست و حسابی ندارند، کم مطالعه میکنند. گفتوگو کردن مستلزم تواناییهای دیگری غیر از قدرت روایت تجربه زیستی است.
کتاب بعدیتان باز موضوع و سوژهاش به زنها برمیگردد؟
بله. همواره و همیشه. من از چیزی که میشناسم، مینویسم. واقعا مردها را به اندازه زنها نمیشناسم. طبیعی است که هر نویسندهای وقتی مینویسد، اگر ۵۰۰ جلد کتاب هم بنویسد، فقط ۵۰۰ بُعد از ابعاد وجودی خودش را به رشته تحریر درآورده است. نویسنده همواره از خودش مینویسد. من وقتی قلندر را در «سگ سالی» مینوشتم، قلندر مردی در درون خودم بود. بهتر است از چیزی بنویسیم که میشناسیم. چرا من آنا را بنویسم وقتی او را نمیشناسم. از طرفی اصولا باید از زنها نوشت، چون ما هزاران سال ساکت بودهایم، هزاران سال نادیده گرفته شدیم، هزاران سال صدا نداشتیم و حالا حالاها میتوانیم از زنها بنویسیم. جا دارد که بنویسیم. چرا ننویسیم.
یک بحثی که مدتی است پیش آمده، این است که نویسندهها گلایه دارند از ناشران که کار ترجمه را بیشتر چاپ میکنند و رسانهها که ترجمهها را با کارهای نویسندههای داخلی مقایسه میکنند، نویسندگان مدعیاند نمیتوانیم درباره اختلاس، دزدی، فساد اداری، خیانت و… بنویسیم، پس آن ادبیات درخشان و چه و چه را از ما طلب نکنید.
من هم موافقم. فرض کنید ما ۵۰، ۶۰ تا نویسنده داریم. حالا ما ۵۰، ۶۰تا نویسنده را دارند با ۵۰، ۶۰ هزار نویسنده برگزیده جهان مقایسه میکنند. کسی نمیرود فلان اثر فلان نویسنده متوسط را ترجمه کند، میرود بهترین اثر نویسنده فلان جا را ترجمه میکند. دارند ما ۵۰، ۶۰ نویسندهای را که به آب و نان محتاجیم و دستی هم روی دهانمان هست و نویسندگی هم سنت دیرپای ما نبوده، با اینها مقایسه میکنند. نمیشود که عزیز من. شما میروید هر سال بهترینهایی را که جایزه گرفتند، ترجمه میکنید. بعد هم از همان نویسندگان بهترینهای آن نویسنده را ترجمه میکنید. اینکه نمیشود! اصلا قیاس عادلانهای نیست، منصفانه نیست که نویسنده ایرانی جهان سومی را با آنها مقایسه کرد.
کتابهایتان چقدر به تیغ سانسور خورده؟
خیلی زیاد. اولین کتاب من، «بازی آخر بانو»، سه سال مجوز نگرفت. ناشر را عوض کردم، اسم کتاب را عوض کردم، آخر کتاب را عوض کردم و مجوز گرفت. بقیه کتابهایم هم همینطور بود. از همه بدتر کتاب «مارون» بود که بعد از سه چاپ جلویش را گرفتند، یا بدتر اینکه بعضی از کتابهایم مثل «شب طاهره» و کتاب صوتی «بازی آخر بانو» را در نمایشگاه کتاب امسال جمع کردند. یعنی بعد از اینکه مجوز میگیرید هم معلوم نیست کتابتان عرضه بشود یا نه. «مارون» را بعد از اینکه منتشر شد، گفتند دوباره باید اصلاح کنید، که ما هم اصلاحات را اعمال کردیم، ولی باز متوقفش کردند. قوانین ثابتی نیست. بعد هم تا جایی که به من مربوط است، این ارشاد نیست که درباره سانسور کتابها و مجوز آنها تصمیم میگیرد، بلکه جاهای دیگر هستند. با توجه به این مسائل الان هرکسی بگوید ما ادبیات درخشان نداریم، همواره باید این را مدنظر داشته باشد که آیا در چنین وضعیتی میتوانیم ادبیات درخشان داشته باشیم؟ بنا به قولی در زمانهای که دستی روی دهان تو هست، خلاقیتی صورت نمیگیرد، صدایی بیرون نمیآید، بنابراین در چنین وضعیتی همه ما دچار این مشکل هستیم که نمیتوانیم آنچه را که میخواهیم، بنویسیم.
- منبع چلچراغ ۷۴۸