یک
نگار من که به مکتب نرفت اما لیسانس گرفت
اصلا اگر یک ویژگی باشد که بچههای چلچراغ در آن سرآمد باشند و هیچکس به گرد پایشان نرسد، نبوغ اقتصادیشان است. یعنی روزی نیست که در دفتر چلچرغ باشید و نشانهای از درخشش فواره هوش بشری را نبینید که از یک گوشه دفتر قلقل میکند و بالا میآید. اصلا علت اینکه چلچراغ همیشه وضعش اینقدر خوب است و از فرط ثروت دارد شبیه فتحعلی اویسی فیلمهای دهه ۶۰ میشود، همین است. آن از عید که بعد از آنکه غزل محمدی را فرستادیم برود سر چهارراه گل بفروشد، یکهو همهشان به فکر گل فروختن افتادند و البته چون نوع «گل» مورد فروش(!) را اشتباه انتخاب کرده بودند، شکست خوردند. آن از سیدمهدی احمدپناه که چون دید بچهها ظهرها گرسنه میمانند، میخواست اغذیهفروشی داخلی راه بیندازد و به بچهها کوکوسیبزمینی بفروشد. آن از فرید دانشفر که… خوبیت ندارد آدم درباره ایدههایش حرف بزند.
به نظر من که علت این قبیل طرحهای تخیلی اقتصادی این است که بچهها چشمهایشان را درست باز نکردهاند تا ببینند چه چیزی توی مجله بازار دارد و نیازش احساس میشود. همینطوری اللهبختکی یک چیزی میپرانند، بعد شاکی میشوند چرا ایدههایشان جواب نمیدهد. من خودم امروز فقط مدت یک ساعت خوب دقت کردم و ملتفت نیاز اول بچههای مجله شدم و میخواهم طرحم را هم خیلی زود عملی کنم.
شما تصور کنید دارید توی مجلهای کار میکنید که خبرنگارش (پ.م) تا حالا فکر میکرده اسم آن جانور تکشاخی که در آفریقا زندگی میکند، «کرگردن» است و مسئول مسابقه زیبانش (س.س) اسم علی معظمی را در لپتاپ مجله «علی مؤذمی» ذخیره کرده است. به نظر شما نیاز اول همچین مجلهای چیست؟ قطعا کلاس اکابر. من همین فردا صبح اول وقت کلاس اکابر چلچراغ را باز میکنم. پانیذ میلانی و سمیه سهیلی هم (ای بابا! قرار بود اسم نبریم که! من چقدر تصادفی اسمهایشان از دستم در رفت) که ایده این طرح اقتصادی با الهام از آنها شکل گرفت، از ۶۳ درصد تخفیف ویژه برخوردارند. ضمنا آن صندلی ردیف اول را کسی رویش ننشیند. آنجا مال الهه حاجیزاده است.
دو
الهی تب کنم شاید ویروسش را از تو گرفته باشم
من تا این دفعه هر چه سرماخوردگی گرفته بودم، از گرهگوریهای مثل خودم بود، با یک عالمه خلط بینی که اینقدر زیاد بود که طبق اصل لانه کبوتری نصفش هم از ناحیه خلفی میریخت توی حلق و دوایش هم فقط شش تا پنیسیلین بود که بعدش تا یک هفته فلج اطفال میگرفتم. این دفعه از مریم عربی سرماخوردگی گرفتهام. اصلا تومنی صد دینار با آن قبلیها فرق دارد. خلط بینیاش خیلی کم است و همهاش هم از جلو خالی میشود. دکتر هم که رفتم، برایم آنتیبیوتیک ننوشت و گفت: «این سرماخوردگی دارو نیاز ندارد، خودش خوب میشود. شما فقط از خوردن سوپ و آب مرکبات غافل نشوید.» غرض اینکه این باکلاسها سرماخوردگیشان هم با ما دهاتیها فرق دارد. اگر خواستید سرماخوردگی بگیرید، حتما از یک آدم مریم عربیمانند بگیرید.
سه
شادی اندر کس نمیبینیم؛ مخصوصا اندر اکبر اسماعیلی
آن قدیمها که این چیزها مد نبود، ما فقط یک نوع افسردگی داشتیم که اسمش افسردگی بعد از جام جهانی بود. این مرض هر چهار سال یک بار اتفاق میافتاد، طول مدت بیماری معمولا دو سال بود و دوایش هم جام ملتهای اروپای بعدی بود. بعدتر که آمدیم تهران، فهمیدیم افسردگیهای جدیتری هم هست که آدمها میگیرند. زنها افسردگی بعد از زایمان میگیرند. مردها افسردگی بعد از خدمت میگیرند و از این قبیل قرتیبازیها. حالا تازگی من با یک رقم افسردگی جدید هم آشنا شدهام.
اکبر اسماعیلی یک هفتهای است افسردگی بعد از آبگوشت گرفته. یعنی از بعد از مراسم شکوهمند آبگوشت که در آن مرکز توجه همه بچهها و مهمانها بود و همه هم کلی تحویلش گرفتند، دیگر نتوانسته آن آدم قبلی شود. صدای رادیویش را اینقدر کم کرده که دیگر از آشپرخانه بیرون نمیآید. نشسته است روبهروی کابینت چند دقیقه یک بار دیگ را نگاه میکند و آه میکشد. حتی یکی از بچهها میگفت دیده است که گوشتکوب را بغل کرده بوده و داشته با آن درددل میکرده. حالا همه اینها هیچی! خیلی وقت است دیگر از آن همه مبارزه مدنی خبری نیست.
از همه کسانی که راهی برای درمان این بیماری دارند، دعوت میشود پیشنهادات خود را به دفتر مجله ارسال کنند. ضمنا پیشنهاد «دوباره آبگوشتخوری راه بیندازید» مردود است. با این قیمت گوشت بخواهیم این کار را بکنیم، خود آقای خلیلی و باقی بچهها افسردگی بعد از تعطیلی چلچراغ میگیرند.
تکمله ۱
من نمیدانم این چه وضعش است که سنتها هی دارند بالا پایین میشوند. والله آن زمانها ما جرئت نمیکردیم پایمان را جلوی بزرگترمان دراز کنیم، حالا این غزل محمدی راه افتاده رفته درباره کافور مطلب نوشته. به قول آن پیرمردی که با وزیر کشاورزی حرف میزد، آقای خلیلی خودش میداند و مجلهاش، اما آخر دو روز دنیا ارزش این بیناموسیها را دارد؟
تکمله ۲
این چند روز یک ذره زیادی در دفتر سروصدا میکنیم که همهاش هم تقصیر همان شاگردان کلاس اکابر مجله است. هر دفعه میآیم از جلوی میز خانم بهزادی، منشی، مادرخرج و همهکاره دفتر، رد شوم، یکطور التماسآمیزی نگاه میکند که در عین حال لابهلایش یک «این حنجره کوفتی تو کی توانش تمام میشود؟» خاصی است. خواستم از همینجا در جواب سوال ایشان اعلام کنم هیچوقت!
- منبع چلچراغ ۷۴۸
عالی بود :)))
فکر نکنم خیلی اغراق خاصیم توش شده باشه :)))