نگاهی به فیلم نبات
شکیب شیخی
خیلیها میگویند: ««نبات» فیلم استانداردی است که گرچه فراز و فرود خاصی ندارد، اما ایراد بزرگی هم در آن نمیتوان پیدا کرد.» همین یک جمله بهتنهایی به قدری عجیب است که هر بینندهای را تحریک میکند تا دنبال این مسئله را بگیرد که «شاید فراز و فرود خاصی نداشتن، خودش یک ایراد بزرگ باشد».
«نبات» گویا اولین ساخته خانم پگاه ارضی است، یا شاید هم اولین ساخته ایشان در کشور ایران. عمدهترین ایراد این فیلم همان نداشتن فراز و فرود است، اما داستان در همینجا متوقف نمیشود. بالاخره این فیلم زمان حدود ۱۰۰ دقیقه خود را باید با چیزی پُر کند و نداشتن فراز و فرود– یا به زبان خودمانی، نداشتنِ درام- جای خود را به چیزهایی دیگر میدهند که نهتنها مفید نیستند، بلکه مضرند. چه باید باشد که نیست و چه نباید باشد که بود؟ این سوال را باز کنیم.
کی به کیه؟
مشکل چیست؟ مسئله داستان چه چیزی است؟ مادری کودک خود را ول کرده و رفته و پدر هم به دروغ به دختر گفته که مادرت مرده است. حالا که مادر برگشته، مسئله اساسی چیست؟ اینکه چرا ۱۰ سال پیش ول کرده و رفته است؟ یا اینکه حالا که برگشته، پدر بابت دروغش چه به دختر میتواند بگوید؟ چرا فیلم تکلیف خود را با این دو بحران نمیتواند روشن کند؟ اشتباه نکنید! این فیلم توانایی حفظ تعادل و تجمیع دو بحران با هم را ندارد، بلکه هر از گاهی به یکی از آنها نوک میزند. پدر دائم به دختر میپرد که چرا با این زن میگردی و به زن هم میگوید که دور دختر را خط بکش. تا اینجای کار به نظر میرسد مهمترین مسئله دروغی است که پدر به دخترش گفته و از افشای آن هراس دارد. به خاطر همین مسئله هم با زن وارد بحثهایی طولانی میشود که بلافاصله بر این نکته متمرکز میشوند که «اصلا چرا ول کردی رفتی تو که مادر بودی!»
قضاوت را به خود فیلمساز واگذار کنیم بهتر است. خود او از تماشای این فیلم یک لحظه این دلهره را پیدا کرد که اگر دختر واقعیت را بفهمد چه میشود؟ یا مثلا ای وای اگر زن بیماری لاعلاجی داشته باشد، چه کنیم؟ چرا فیلم نمیتواند از دقیقه ۱۰ به بعد، که زندگی بانمک این پدر و دختر را نشان داد، هیچ همذاتپنداری و درنتیجه حس دلهرهای را تولید کند؟ به خاطر اینکه دائما به مخاطب بدقولی میکند. کدام بدقولی؟ در ابتدای داستان فکر میکنیم این زن اجیرشده یک باند تبهکار است و داستان با فضای جنایی و کارآگاهی پیش میرود، تا حدی که زن خود را از «پدرش» مخفی میکند. ناگهان پدر از گنجهای یک گوشی تلفن خارج میکند و پیامی را گوش میدهد که اصلا معلوم نیست برای چه زمانی است و از کجا آمده و این شخص کیست که به او میگوید: «سعید دوستت دارم.» فردا هم زن به خانه پدر میآید و میفهمیم که مادر است. اگر قرار بود به این سادگی پیدایش شود، دیگر آن پنهانکاریها چه بود؟ مرد که گویا ۱۰ سال است از این زن خبر نداشته، چطور اینقدر آماده دیدن او در حیاط کلاس سفالگری و قرار گذاشتن بود. این جهشهای باعجله از وضعیت و حسی به وضعیت و حس دیگر برای چیست؟ پاسخ بانمکی دارد.

چی میگید شماها؟
فیلم عجله خاصی دارد برای اینکه ما را به منزل مقصود برساند. منزل مقصود چیست؟ دیالوگهایی بین زن و مرد که یک بار این طلبکار است و یک بار آن. چهار پنج بار همدیگر را میبینند و میتوانستند دو بار یا ۱۰ بار یکدیگر را ببینند. زن یکجا به مرد میگوید که ترکت کردم «چون دوستت نداشتم»، اما بلافاصله فردایش میگوید که «دیروز عصبانی بودم، حالا یه چیزی گفتم» و با هم ساندویچ میخورند. حتی شاید این ساندویچخوری برای بخش دیگری از فیلم باشد. کسی چه میداند؟ همین خلف وعده کردن به حسهای ایجادشده باعث میشود مخاطب توانایی پیگیری حسی فیلم را از دست بدهد و فیلمساز کوچکترین اهمیتی برای این مسئله قائل نیست.
میزان جدی بودن فیلمساز از پرداخت به مسئله آلزایمر کاملا روشن است. باز هم داستان را با هم مرور میکنیم. زنی که شوهر و فرزندش را رها کرده و رفته، حالا برگشته و به طرز مشکوکی به آنها نزدیک میشود. احتمالا انگیزه این نزدیکی مجدد او بیماریاش باشد. پس ببینید این بیماری چقدر میتواند مهم باشد. بیماری چیست؟ آلزایمر. یکی از دراماتیکترین بیماریهای جهان معاصر. حالا کل توان فیلم برای نشان دادن آلزایمر چیست؟ فراموش کردن کیف یا کلید، آن هم دو یا سه بار، و البته فراموش کردن این نکته که «۱۰ سال پیش بود رفتم یا هشت سال پیش».
به طور کلی حرفی که به طور عمومی درباره «نبات» زده میشود، کاملا صحیح است و این فیلم «فراز و فرودی ندارد»، اما مشکل فیلم هم همینجاست؛ ستون فقرات مهمی به اسم درام خارج شده و جایش را یک توده گسترده و بیشکل از دیالوگهای بیسروته گرفته است.