مبلغی نقاشی، مقداری فرانسه
طی همین چند روز اخیر، همین پیش پای شما، درست در مقابل من، پل سزان مُرد و پابلو پیکاسو به دنیا آمد، ژُرژ دانتون به دنیا آمد و المپ دو گوژ از بین من و شما و همه ما رفت. انفجار نقاشی از سزان تا پیکاسو به حدی شدید بود که حتی اگر میخواستم به ۱۰۰ سال پیشتر از آن برگردم و درباره انقلاب فرانسه چیزی بنویسم، مجبور و محکوم بودم که از بوم نقاشی عبور کنم و این همانجایی بود که پای شخص یا حتی اشخاص ثالث هم به میان کشیده شد: ژان پل مارا که مُرد و ژاک لویی دیوید که لحظه مرگ او را روی بوم نقاشی جاودانه کرد. پس با همان منطق نقاشی تقدم برای من با ژان پل ماراست و مرگ او، یا به عبارت بهتر ابتدا میخواهم از «مرگ مارا» حرف بزنم و پس از آن با توالی تقویمی به سراغ المپ دو گوژ بروم و سپس ژرژ دانتون.
مرگ
زمانی نوشت «آزادی تنها از خلال صحنههایی تراژیک محقق میشود» و شاید یکی از همان صحنههای تراژیک، تصویری از لحظه جدا شدن روح او از بدنش باشد.
ژان پل مارا نماینده تمامقد تفکری بود که از دریچه آن بعدها فهمیدیم که «انقلاب فرانسه تو سرخ از آب درآمد و باید که در میآمد». روزنامهنگار رادیکالی که یکی از مبلغان و پیشروان نگاهی بود که منجر به «سپتامبر خونین» در فرانسه شد و همین «سپتامبر خونین» بود که بعدها شارلوت کوردی را بر آن داشت که مسبب «مرگ مارا» شود. دیوید آخرین نفس مارا را به گونهای کشید که گویی نهتنها قتلی اتفاق نیفتاده، بلکه «قهرمان مردم با آرامش خاطر از این جهان میرود و به انتظارشان میماند». اگر خوب به چهره مارا خیره شوید، میبینید که لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بسته و چاقوی قتالهاش نه در سینه که بر روی زمین قرار دارد و در دستش یک قلم و کاغذ هستند، همان یاور و یار همیشگی روزنامهنگاری که کلمات پرشورش زبانههای انقلاب فرانسه را به آسمان کشاند. نوری که دیوید روی مارا منعکس کرده است، از تبار نوری است که از قلمموی کاراواجیو بر پیکر عیسی در «به خاک سپردن مسیح» میتابید و دستهای رها و آراممانده مارا ذهن را میبرد به سمت «ترحم» میکلآنژ. روی آن کاغذ هم نام شارلوت کودری که در واقعیت چند گام آنطرفتر در آرامش ایستاده بود، نوشته شده است و شاید این آخرین راهنمایی «قهرمان شهید» برای مردمی باشد که پس از او باقی ماندهاند.
شارلوت کودری از ژروندنها بود و از نظرش مارا مسبب اصلی لطماتی بود که در سپتامبر خونین سال پیش به آنها وارد شده بود. هرچقدر دیوید قصد داشت تا نگاهها را به سمت مقتول ببرد و صحنه قتل را به شهادت تبدیل کند، پل ژاک بودری تمایل داشت تا روی تضاد صحنه قتل دست بگذارد. باز هم مارا مُرد، ولی اینبار اتاق بههمریخته و شلوغ است و چاقو در سمت راست سینهاش فرو رفته و کودری در کنج اتاق و گوشه تابلو ایستاده است. دست راست کودری به شکلی گره خورده که جای خالی چاقو در آن قابل بازیابی است و نگاهش به جایی گره خورده که از آن ملازمین مارا و ماموران وارد اتاق میشوند. کودری به مسیری نگاه میکند که ماموران از آن وارد میشوند و او را دستگیر میکنند و از همان مسیر میبرند و چند روز بعد به جرم قتل پدر معنوی و صدای انقلاب، اعدام میکنند.
جان
چهرهای مهربان و شمایلی پاکیزه تمام آن چیزی است که از او میدانیم و باید بدانیم. اما خوب به تصویر خیره شوید! آیا تنها چیزی که میبینید، مهربانی است؟ منظورم این است که آیا از آن دست مهربانیهاست که بسیار رنگورورفته و متزلزل هستند؟ من اینطور فکر نمیکنم و وقتی به چشمهایش خیره میشوم، انسانی مصمم و استوار و باثبات را میبینم.
دو گوژ نمایشنامهنویس معروفی بود که جای خود را در حلقههای ادبی و روشنفکری فرانسه بهخوبی باز کرده بود. البته اینکه به همین راحتی کلمه روشنفکری را به کار میبرم، نیازمند یک توضیح مختصر است. شاید بهتر باشد بگوییم که دو گوژ خود یکی از ارکان اساسی شکل گرفتن تصویر و تصور امروزی از کلمه «روشنفکری» است. او این کار را بیش از ۱۰۰ سال پیش از تولد ژان پل سارتر که شاید تمثال اصلی روشنفکری قرن بیستم باشد، انجام داد.
به مرور زمان و بالا گرفتن چالشهای اجتماعی و سیاسی در فرانسه و در کشورهای مستعمره آن دو گوژ به سخنگوی بیباک محرومان و ضعیفان بدل شد. رابطه نزدیکی با ژروندنها داشت و از همان ابتدای کار اختلافی عمیق با ژان پل مارا و ماکسیمیلیان روبسپیر که هر دو ژاکوبن بودند، پیدا کرد. مارا در نظر او «تباهی نوع بشر» بود، اما مسئله به همینجا ختم نمیشد. دو قرن پیش این سوال برای دو گوژ پیش آمد که چرا زن و مرد باید در وضعیتی نابرابر در برابر قانون زندگی کنند؟ میگفت «زنی که حق اعدام شدن دارد، قطعا حق داشتن تریبون هم دارد» و نوشتههایی عظیم در مورد همین مسئله نوشت.
درگیری چنان بالا گرفت که غروب سوم ماه نوامبر دو گوژ توسط گیوتین اعدام شد. بسیاری افراد او را نماد «زبان سرخ و سر سبز بر باد رفته» میدانند، اما من مطمئن هستم که باید به همین تصویر تکیه کنیم و مطمئن باشیم که در همان غروب آفتاب تا آن لحظهای که خورشید کامل در افق مغرب ناپدید شد، دو گوژ باز هم آرام، زیبا، باوقار و مصمم بود. وقار و آرامش او به همه ما نشان داد «زنی که حق اعدام شدن دارد، قطعا حق داشتن تریبون هم دارد» و او بهای این موضوع را با سر و جان خود داد. تخطی او از منطق سفت و سخت و صلب روزگار باعث عروجش بر فراز انقلاب فرانسه شد.
بدن
تا اینجای کار همراه دو شخصیت متضاد با هم بودیم که گرچه در دو سوی کاملا متفاوت این میدان ایستاده بودند، اما جای پایشان روی باورهایشان مستحکم بود. نفر سوم اما در گزارش تاریخی چنین نیست. ژرژ دانتون در ابتدا همراه با ژاکوبنها و جریان تند انقلابی بود، اما بعدتر توسط خود انقلاب محاکمه شد.
دانتون مردی تنومند و چالاک بود و سخنرانی توانمند. تمام این ویژگیها غروری به او میبخشید که چشمهایش را در برابر چرخش ناگهانی میز بازی بسته بود. او در ابتدا و حتی تا همان آخرها، کاملا همراه ژاکوبنها بود و اتفاقا کسی بود که با صدای بلند به این نتیجه رسید که ژروندنها میبایست به لحاظ سیاسی سرکوب شوند. اما اختلاف نظری که با ماکسیمیلیان روبسپیر پیدا کرده بود، اوضاع را برایش سخت میکرد.
چیزی نگذشت که سخنگو و قانونگذار و مرد متفکر سالهای اولیه انقلاب با اتهاماتی نظیر همکاری با دشمنان فرانسه و فساد مالی بسیار گسترده روبهرو شد. انقلاب فرانسه که از یک سو سروکارش با آزادی بود و از سر دیگر عدالت برایش مسئلهای پیشپاافتاده نبود، توانایی تحمل این شکل از اتهامات را نداشت و درنهایت دانتون را به گیوتین سپرد.
اما مسئله مهم نه سرگذشت دانتون، بلکه غرور اوست که در زندگی و مرگش و حتی امروز ما نقشی اساسی بازی میکند. مردی که زمانی میگفت «برای پیروز شدن باید شجاعت به خرج دهیم و شجاعت به خرج دهیم و شجاعت به خرج دهیم» و تمام خط تحول و ترقی و حرکت رو به جلو را با همین یک جمله صورتبندی میکرد، وقتی که به سوی اعدام قدم برمیداشت، با سری افراشته و سینهای جلوداده رو به جلادش گفت: «سرم را به مردم نشان بدهید، ارزش دیدنش را دارد.» در هر دوی این جملات غرور نقشی پررنگ بازی میکند و موتور محرک جملات و تصمیمات است و ما میتوانیم دانتون را به این ویژگی بشناسیم.
شماره ۷۲۱