«حمله مرد چکش بهدست به مامور اورژانس»/خبرآنلاین
روایت زیر با الهام از این خبر نوشته شده است.
سرم را که تکان میدادم انگار کوهی را جابهجا میکردم. روی هر پلکم وزنهای ده کیلویی بود. به محض اینکه محمد آمد، گفتم: «من دیگه میرم؛ جون ندارم رو پاهام وایسم.» از در بیمارستان که بیرون آمدم و داخل تاکسی نشستم فهمیدم بیسیم را هم با خودم آوردهام. میدانستم مشکلی ندارد. دیگر نای برگشتن نداشتم تا بیسیم را در کشوی محل کارم بگذارم. از سر کوچه زیر نور چراغ برق جلوی خانه شبحی را میدیدم که پرسه میزد. چشمهایم آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم تشخیص بدهم چه کسی است. نزدیکتر که رسیدم، شبح چهرهای انسانی به خود گرفت. ابتدا کمی طول کشید تا او را بشناسم ولی کمی دقیقتر که شدم، شناختمش. باقر بود؛ بیماری که چند روز پیش در بیمارستان بستری شده بود. انگار وزنهها را از پشت پلکهایم برداشتند. در دلم گفتم: «اینم از بخت من! یعنی انقدر حافظهش خوب بود؟» خودم او را نجات داده بودم. یک بسته قرص خورده بود تا خودش را بکشد. با شستوشوی معده دوباره به زندگی برگشت. باز در دلم گفتم: «عجب غلطی کردم! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟»
خودش به اورژانس زنگ زده بود. گفته بود فردی در خانهاش دچار تشنج شده؛ من به محل اعزام شدم. وقتی رفتم خودش تنها در خانه بود. گفت خودش به قصد خودکشی قرص خورده و حالا پشیمان است اما نتوانسته به اورژانس بگوید. سریع او را به بیمارستان منتقل کردم. یک روز تحت نظر بود. توانستند او را نجات بدهند. خوشحال بودم که جان یک انسان را نجات دادهام. به او سر زدم، گفت: «خیلی مردونگی کردی. آدرس بده میخوام شیرینی بخرم بیام در خونهت.» گفتم: «من فقط وظیفهمو انجام دادهام.» اما همینطور اصرار کرد. با خودم گفتم آدرس خانه را به او میدهم، قرار نیست که با یک بار گفتن در خاطرش بماند. محمد را در حیاط بیمارستان دیدم، گفت: «حواست باشه این بیمار اسکیزوفرنیه، زیاد دور و برش نچرخ» فکر کردم چیزی که نشده، آدرس که در ذهنش نمیماند. باقر باید بستری میشد. فردای همان روز فهمیدم از بیمارستان فرار کرده. اطمینان داشتم که به سراغ من نمیآید، اما حالا اینطور به نظر میآمد که اشتباه کردهام.
باقر روبهرویم ایستاده بود. دستهایش را پشت سرش گرفته بود و از روی سایهاش میتوانستم تشخیص بدهم که چیزی را پشت سرش قایم کرده. مطمئن بودم آن چیز، جعبه شیرینی نیست. آن لحظه خودم را بیچارهترین آدم روی کره زمین احساس میکردم. مهلت ندادم، در کسری از ثانیه پا به فرار گذاشتم. از کوچه خودمان بیرون آمدم. در حالیکه خواب از سرم پریده بود و مغزم از شدت خستگی فرمان نمیداد، اشتباهی رفتم داخل کوچه کناری که بنبست بود. باور نمیشد، خودم با پاهای خودم گیر افتاده بودم. برگشتم و دیدم باقر با چکش بزرگی در دست به سمت من میآید. به آخرین خانه در کوچه بنبست رسیدم و محکم با مشت و لگد به در کوبیدم. ناگهان در باز شد و به داخل پرت شدم. از زمین بلند شدم و در حالیکه چشم در چشم باقر شدهبودم در را بستم و به داخل حیاط نگاه کردم. فکر کنم ده نفری بودند که دور هم نشسته بودند و در حیاط شام میخوردند. تا آمدم بگویم که هستم و قضیه چیست، باقر فریاد زد: «قاتل، آدمکش! این آدمکشه! در رو باز کنید» این را که گفت، زنهای داخل حیاط جیغ کشیدند، چند تا از مردها به طرفم حملهور شدند تا من را بگیرند، درست در لحظهای که داشتم ایمان میآوردم چقدر بیچاره هستم، بیسیمی که به همراه داشتم به صدا در آمد و باعث شد مردها کمی عقب بروند و تامل کنند. بیسیم جان من را خرید. چند ثانیهای مجال دادند تا من بیسیم و کارت شناسایی را به آنها نشان بدهم و برایشان ماجرای باقر را بگویم. با ترفندهایی باقر را پشت در نگه داشتیم و اورژانس را خبر کردیم تا بیایند و او را به بیمارستان ببرند. حالا چند روزی است که باقر زیر نظر پزشکها مراقبت و نگهداری میشود اما من باز هم دنبال خانهای جدید میگردم. به هر حال کار که از محکمکاری عیب نمیکند.
گردسوز قبلی را از اینجا بخوانید.