مریم عربی
از خانه بابابزرگ متنفرم. از نان بیات توی یخچال و سیبزمینی آبپز. دلم سیبزمینی سرخکرده میخواهد با سس قرمز، اما بابابزرگ بلد نیست سیبزمینی سرخ کند. از بالای عینک نگاهم میکند و میگوید: «نمیخوری؟» سرم را میاندازم بالا. عین خیالش هم نمیشود. با بدبختی یک سیبزمینی برای خودش پوست میکند و یک خروار نمک میپاشد رویش و درسته میگذارد توی دهانش. اگر مامان بود، حسابش را میرسید. مامان میگوید نمک برای بابابزرگ مثل سم است.
خانه بابابزرگ بوی تخممرغ آبپز میدهد. یک بالش گلگلی بوگندو میگذارد زیر سرش و تا بعدازظهر که مامان از سرکار بیاید دنبالم، زل میزند به سقف. هر نیم ساعت یک بار بلند میشود و برای خودش چای میریزد. حالم از چایهای سیاه خانه بابابزرگ به هم میخورد. مزه آب استخر میدهد. مثل وقتهایی است که از بالا شیرجه میزنم توی استخر و آب بوگندو میرود ته حلقم. بعد هی عق میزنم، چون دوستم میگوید بعضی دخترها توی آب استخر جیش میکنند.
بابابزرگ امروز برایم پاپکورن خریده که موقع کارتون تماشا کردن بخورم و به قول خودش کمتر غر بزنم به جانش. یک مشت پاپکورن ریخته توی بشقاب گلسرخی. یکی میاندازم توی دهانم. مزه نانهای بیات توی یخچال بابابزرگ را میدهد که یک خروار نمک پاشیده باشند رویش. من پاپکورن پنیری دوست دارم، آن هم توی کاسه گود و خالخالی خودم. به پاپکورنها لب نمیزنم. بابابزرگ لجش میگیرد.
خانه بابابزرگ تاریک است. تلویزیونش کوچک است و موقع کارتون تماشا کردن باید بچسبی به تلویزیون. بابابزرگ غر میزند و میگوید: «بیا عقبتر. میخوای مثل من عینکی بشی؟» از عینک تهاستکانی بابابزرگ بدم میآید، اما از جایم تکان نمیخورم. بابابزرگ هی نچنچ میکند و غر میزند.
شکمم قار و قور میکند. دلم ماکارونی و پنیر مامان را میخواهد. صدای قار و قور شکمم اینقدر بلند میشود که میترسم بابابزرگ بشنود. حتما مجبورم میکند تخممرغ آبپز بخورم با گوجه. یک خروار نمک هم میریزد روی تخممرغها و گوجهها که مزه گندشان معلوم نشود. از گوجه خوشم نمیآید، مخصوصا اگر یک خروار نمک رویش ریخته باشند. یکی دو ساعت مانده تا مامان بیاید دنبالم. از همان جلوی در هولهولکی لپهای آویزان بابابزرگ را ببوسد و به من بگوید: «زود باش حاضر شو بریم.» من از الان حاضرِ حاضرم. کتابها و عروسکهایم را چپاندهام توی کولهپشتی و آمادهام که برگردم توی اتاق صورتی خودم.
مامان میرسد. لپهای آویزان بابابزرگ را میبوسد. من تند از لای دست و پایشان میپرم بیرون و میدوم سمت ماشین. مامان میگوید: «بابابزرگ رو نمیبوسی؟» با اخم برمیگردم و لپهای آویزان بابابزرگ را میبوسم. بوی تخممرغ آبپز میدهد. مامان به بابابزرگ میگوید: «چیزی لازم نداری؟» بابابزرگ سرش را میاندازد بالا. لپهایش انگار از همیشه آویزانتر شده. مامان دست میکشد به بازوهای لاغرش و میپرسد: «خوبی دیگه؟ خیالم راحت باشه؟» بابابزرگ میگوید: «خوبم، برو به سلامت.» صدایش فرق کرده. مثل وقتهایی که آدم میخواهد گریهاش بگیرد و سعی میکند گریه نکند. میدوم سمت ماشین مامان. بابابزرگ جلوی در خانه ایستاده و نگاهمان میکند. برایش دست تکان میدهم. لبخند میزند و برایم دست تکان میدهد. مامان میپرسد: «بابابزرگ رو که اذیت نکردی؟» شیشه را میکشم پایین و سرم را میکنم بیرون. چیزی نمیگویم. فقط دلم میخواهد هوا بخورم.
منبع چلچراغ ۷۴۹
خیلی سطحی بود . مخصوصا اینکه هیچ بار مثبتی نداشت . خب به خواننده چه