«دختربچه ۵ساله پس از افتادن در حوض آب پارکی در محله خاوران به طرز دلخراشی جان سپرد.»/تسنیم
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
مدام صدای شیرین خنده «شادی» توی سرش میپیچید. هنوز هم بعد از گذشت یک روز وقتی اون خنده به خاطرش میاومد انگار توی دلش از خوشحالی قند آب میکردن. به سمت کیسوک میرفت تا بعد از مدتها یه نخ سیگار بگیره و با خیال راحت و دل خوش دودِ هوا کنه. انگار بخواد غمهای این مدت رو دود کنه و بفرسته آسمون. توی خیالش به این شش ماهی فکر میکرد که زندگی براش جهنم شده بود. تقصیر اون نبود که توی کارخونه دیگه کارگر نمیخواستن و از کار بیرون انداخته بودنش. توی این شش ماه به هر میزد، بسته بود. ثریا هم سه ماه اول شاهد بود و هرچند با غرولند ولی سعی میکرد تاب بیاره. اما یه روز طاقتش تموم شد؛ میخواست دست شادی رو بگیره و بره خونه پدر و مادرش. اما مانعش شد: «جونم رو میدم اما نمیذارم این بچه گرسنه بمونه، تو هر جا میخوای بری برو» و ثریا رفته بود. سه ماه بود که شادی مادر نداشت. کمکم داشت ناامید میشد و میخواست شادی رو هم بفرسته پیش ثریا که انگار محسن مثل فرشته نجات سر راهش ظاهر شده بود.
محسن جهنم رو براش بهشت کرده بود. البته به همین آسونی هم نبود. اوایل هرچی محسن تو گوشش میخوند، قبول نمیکرد. دلش میخواست شادی با نون حلال بزرگ بشه. اما مگه محسن ول میکرد؛ از اون بدپیلهها بود: «بابا چیزی نیست که! اصلا برای اونا ارزش نداره ولی تو میتونی حداقل شکم بچهتو سیر کنی. این طفل معصوم چه گناهی کرده؟ زنت هم بالاخره برمیگرده خونه.» اولش سخت بود؛ نه خودِ کار، نفسِ کار. بهش عذاب وجدان میداد. بعضی وقتا هم برای اینکه عذاب وجدان نداشته باشه با خودش میگفت «چیزی نیست که! یه تیکه آهن، دوباره میذارن سر جاش، برای اونا خرجی نداره.» بالاخره وجدانش راضی شد و با محسن یه شب رفت و این کار رو کرد. خیلی هم سخت نبود. با پولی که گرفت یه چیزایی برای خوردن خرید و یه جفت کفش صورتی برای شادی؛ همون کفشهایی که خنده رو مهمون لبهای شادی کرده بود؛ همون خندهای که دلش رو گرم کرده بود. باز با خودش میگفت «قرار نیست که تا آخر عمر همینطوری بیکار بمونم، یه مدت این کار رو میکنم تا بالاخره یه جایی برای کار پیدا بشه؛ ثریا هم برمیگرده و همهچی مثل قبل میشه.» توی همین فکرها بود که رسید به کیوسک روزنامهفروشیِ محل
-احمد آقا یه نخ بهمن!
دوباره صدای خنده شادی پیچید توی گوشش، با انگشت شست و اشاره تابی به سیبیلش داد و لبخندی یهوری زد، گوشه چشماش از ذوق خنده دخترک چروک افتاده بود.
-بفرما!
سیگار رو گرفت و گوشه لبهاش گذاشت. فندکی رو که با نخ به یه گوشه کیوسک آویزون شده بود توی دستش گرفت و روشن کرد؛ سرش رو جلو آورد که سیگار رو روشن کنه؛ یه آن چشمش افتاد به نوشته روی روزنامه؛ نیمتای پشت روزنامه بود که با این جمله شروع میشد: «مادر گفت دخترم مُثله شد»؛ دلش ریش شد؛ بیخیال سیگار شد، کنجکاو شده بود خبر رو بخونه. انگار یه حسی وادارش میکرد روزنامه رو برداره و بخونه. روزنامه رو برداشت و بدون اینکه نیمتای روزنامه رو باز کنه تا تیتر خبر رو ببینه، ادامهشو خوند: «کفشهای دخترم روی آب شناور بود، به مامورایی که اونجا بودن میگفتم تو رو خدا پمپ آبنما رو خاموش کنین، اینا کفشای دختر منه، افتاده توی آب. اما دیگه کار از کار گذشته بود، دخترم چرخ شده بود» سرش داشت گیج میرفت. تای روزنامه رو باز کرد؛ بالای خبر نوشته بود: «سرقت درپوش فلزی پمپ آبنما، جان دختر پنجساله را گرفت». خنده شادی دوباره توی سرش پیچیده، این بار خندههای دخترک مثل پتک توی سرش میخورد.