غزل محمدی
– اسمهایی که میخونم جواب بدن ببینیم چند نفر نیومدن.
اطرافم را نگاه میکنم. ای کاش دانشکده ما هم گروه کوهنوردی داشت.
ساغر میگفت بچههای ادبیات حال و حوصله بالا رفتن از پلهها را ندارند، چه برسد به کوهنوردی.
مریم شایگان
دستم را بالا میبرم.
امیرحسین سلیمانی
سروش عباسی
سپیده لاجوردی
سارا سهیلی
همهشان رفیقاند. یکی نبود بگوید آخه نخاله وسط این همه آدم که همهشون با هم رفیقاند و اکیپ دارند، تو چی میگی.
ساعت شش و نیم است و هنوز سروکله شیرین پیدا نشده است. اگر نیاید، باید تنها بنشینم روی صندلی طرف پنجره و دلم بسوزد که چرا با هیچکس دوست نیستم و همصحبتی ندارم.
مردی کت و شلواری و جدی کنار پسری که از روی لیست اسم بچهها را میخواند، ایستاده است.
– شیرین خوشنظر
تند میگویم: میاد میاد… با منه.
– ما تا یه ربع دیگه حرکت میکنیم.
کوله کوهنوردی نارنجیام را تا خرخره پر کردهام. کمرم درد گرفته است.
شیرین کدام گوری مانده است. مرد کت و شلواری رو به بچهها میگوید:
خب همه گوش کنن: به لطف حرکات شایستهای که شما در اردوهای قبل انجام دادید، گروه کوهنوردی دانشکده یک سال فعالیت نداشت. خواهش میکنم با دقت به چیزی که میخونم، توجه کنید.
برگهای را از جیب کت خاکستریاش درمیآورد و شروع میکند به خواندن:
«امروز به منظور تقویت و تحکیم بنیه علمی، فنی، فرهنگی، اخلاقی دانشجویان گرد هم آمدیم تا با برگزاری اردوهای علمی و تفریحی و ورزشی بستر مناسبی برای یک زندگی دستهجمعی ایجاد کنیم.
به منظور ایجاد نشاط، روحیه، خودباوری و آشنایی با جاذبههای طبیعی و فرهنگی کشور، کمک به فرایند اجتماعی شدن و ارتقای مهارتهای جسمی دانشجویان فعالیت گروه کوهنوردی دانشکده فنی را از سر میگیریم و از تمام دانشجویان تقاضا داریم با تابعیت کامل از سرپرست گروه از ایجاد هر گونه ناهنجاری و مشکل خودداری کنند.
با توجه به اینکه در آییننامه اردوهای دانشگاهی قید شده است که برگزاری اردوهای مختلط ممنوع است، هر گونه تخلفی از جانب دانشجویان گریبانگیر استاد برگزارکننده اردو میشود.»
دو تا پسری که روبهرویم ایستادهاند، قدشان بلند است و نمیگذارند قیافه مردی را که دارد تعیین تکلیف میکند، ببینم. یکیشان در گوش آن یکی چیزی میگوید و به من نگاه میکند. سریع چشم و چالم را برمیگردانم به یک طرف دیگر که یعنی حواسم نیست. موبایلم را از جیبم بیرون میآورم و شیرین را میگیرم. موبایلش خاموش است. اگر نیاید، خوش نمیگذرد. توی دانشکده گفته بود که اهل سفر است و عاشق این است که یک بار با مریم بروند دریاکنار و بمانند و پاییز شمال چیز دیگری است. من هم گفته بودم: «دانشکده ما که اردو برگزار نمیکنه، ولی فنیها گروه کوه ثابتی دارند.» و شیرین هم ادای آدمهای خوش و دلگنده را درآورده بود و گفته بود: «بریم این هفته. فقط من وسایل کوهنوردی ندارم.»
فردایش یک عصای کوهنوردی و یک کوله بزرگ خریده بودیم.
هندزفری را هل میدهم توی گوشم و مارتیک را پلی میکنم.
مردی که آییننامه اردو را میخواند، رفته است و بچهها پراکنده شدهاند. هر کدام توی اکیپهای خودشان ایستادهاند و میگویند و میخندند.
سرم را به پوسترهای روی بورد گرم میکنم. موبایلم توی جیبم شروع میکند به لرزیدن. شیرین است و تا میگویم الو، قطع میشود. از پلهها میروم پایین. توی دانشکده آنتن نمیدهد.
شماره شیرین را میگیرم. بوق… بوق…
– الو؟
– کجایی شیرین؟
– فاطیام مریم. شیرین خواب موند. هنوز هیچ غلطی نکرده. تو خودت برو مریم.
دکمه قرمز را محکم فشار میدهم و از پلهها میدوم بالا. کولهام را برمیدارم.
– خانم دوستتون نمیاد؟
– نه. لطفا اسم منو هم خط بزنید.
آب دهانم پایین نمیرود از گلویم. گند بزنند این جمعههای مریض را!
– ببخشید خانم.
برمیگردم. یکی از همان پسرهاست. نفسنفس میزند. دویده است. نگاهم نمیکند. جمعیت پشت سرش را میبینم که راه افتادهاند که بروند به سمت اتوبوس.
– من یه چیزی تو کیفتون دارم.
نگاهش میکنم. خوابم میآید و درست نمیدانم چه میگوید. دلم میخواهد تمام این جمعه را بخوابم و یادم برود اردویی که صد سال یک بار برگزار میشود هم برای من شدنی نیست.
– ببینید، یه کیسه توی جیب جلوی کولهتونه. میشه بدینش به من؟
فقط نگاهش میکنم. حالا دیگر جمعیت بچهها دور شده است. کولهام را درمیآورم. پسر زیپ کیفش را باز میکند. یک کیسه فریزر میکشد بیرون. تویش یک پودر سفید است. کیسه را که میگیرد، شروع میکند به دویدن. من عجیب خوابم میآید.
تلاش شما برای نوشتن ستودنی است همانطور که یک انسان که توانایی راه رفتن ندارد ولی تلاش می کند از روی صندلی چرخدارش بلند شود و چند قدمی بردارد. تصور می کنم اندکی مطالعه بیشتر در کنار تلاش و اعتماد به نفس بالای شما روزی نویسنده ای شایسته از شما خواهد ساخت. در پناه حق