درباره غول بی شاخ و دم سربازی و سرگردانی میان پادگان و دانشگاه
الهام متقیفر
سربازی؛ گول ظاهر ساده این چند حرف را نخورید. بعد از دوره لیسانس، کوک ما آدم کوکیها که از هفت سالگی کوکمان کردند، تمام میشود و ما میمانیم که با زندگیای که احتمالا بخش زیادی از آن را نظام آموزشی برایمان ساخته است، میخواهیم چه کار کنیم؟ اینبار اگر دختر باشید، شانس آوردهاید و بیشتر در ساخت زندگی آیندهتان
نقش دارید. البته اگر پاسپورت ایرانی، قیمت دلار، شرایط اقتصادی و هزار چیز دیگر اجازه بدهند. اما اگر پسر باشید، به نظر میرسد گرفتار شدهاید و به جز لیست بالا یک دیوار بزرگ به اسم سربازی روبهرویتان سبز میشود و این یعنی باقی مسیر را هم شما نمیچینید و باید بر اساس ارتفاع این دیوار یا توانایی خودتان در پرش از مانع یا سن
پدرتان و هزار چیز دیگر بچینید و شاید یکدفعه به خودتان بیایید و ببینید باز هم کوکتان کردند که ارشد بخوانید، آزمون دکتری بدهید، انصراف بدهید و… البته اینجا دیگر به خودتان بستگی دارد که کی کوکتان تمام شود!
پایینتر بچهها از این گفتهاند که در سالهای جوانی چه تصمیمهایی را سربازی برایشان گرفته!
از همان اولِ بازی تسلیم بودم
محمد پیشهور
درست شبیه یک موجود چند دست و پا از اول زندگی یک پسر دنبالش میکند و فکر میکنم همان حوالی پیشدانشگاهی باشد که ما پسرها صدای نفسهایش را میشنویم و تازه میفهمیم قضیه چقدر جدی است و بیخ گوشمان است و از آن چیزی که در آینه میدیدیم، نزدیکتر است. اما برای من از همان اول موجود عجیب و ترسناکی نبود، یا شاید هم بود، اما میدانستم یک روز دستش به من میرسد!
من هم اولین باری که فهمیدم سربازی دقیقا قرار است چه بلایی سر زندگیام بیاورد، ١٨ سالم بود و نتایج کنکور را زده بودند و همان رشتهای را که قبول شده بودم، رفتم تا خطر سربازی رفتن را نداشته باشم. بدون اینکه به دوست داشتن یا نداشتن رشتهام فکر کنم. سربازی همان چیزی بود که همیشه برای هر تصمیمی یک عجله یا ترس به جانم میانداخت… مثلا همین انتخاب رشته، اگر چیزی به اسم سربازی در سرم چرخ نمیزد، یک سال دیگر میخواندم و رشته دیگری را ادامه میدادم.
این ماجرا قطعا همینجا تمام نشد و تمام دانشگاه روی سرمان سایه انداخته بود و تاثیر خودش را داشت، حتی در ادامه دادن یا ندادن تحصیلمان. اما برای من به شخصه اینطور نبود که برای سربازی نرفتن ارشد بخوانم، به اینکه یک مدرک کارشناسی ارشد دستم باشد و بعد سرباز شوم، فکر میکردم، اما هیچوقت به سربازی نرفتن، مهاجرت یا فرار کردن فکر هم نکردم. از همان اولِ بازی تسلیم بودم:))) من از همان اول یک گوشه از ذهنم به دنبال کارهای دولتی و آزمونهای استخدامی بودم و فکر میکنم خیلی از پسرها هم مثل من به جایی میرسند که فکر میکنند حالا درسشان را هم خواندند، جایی ندارند که بروند، پس باید سرباز شوند و بلکه بعدش زندگی بیفتد روی روال خودش.
شبیه دری که اگر بازش نکنی، به مرحله بعد نمیروی. در این مقطع زمانی است که به خودمان میگوییم: بذار سربازی رو برم، برگردم، راحت بشوم و به بقیه کارها برسم! اما درباره همه صدق نمیکند. مثلا یکی از بچهها وسط ارشد به این نتیجه رسید به دردش نمیخورد و آمد کاروبار خودش را راه انداخت و حالا، هم درآمد خوبی دارد، هم در بازار کار خودش شناختهشده است. اگر از من بپرسد سربازی بروم یا نه، میگویم نه! البته که به نظرم آنقدرها خل نیست که حتی سوالش را بپرسد: ) نهایت این است چند سال خارج نمیرود و تمام.
اما حالا که خدمت مقدس سربازی را پشت سر گذاشتهام و وارد یک کار دولتی شدهام، فکر میکنم دو سال در یک جمع آمیخته از آدمهای متفاوت و حتی مواجهه با آدمی که تابهحال با قاشق و چنگال غذا نخورده، چیزی است که هیچ جای دیگر نمیتوان تجربه کرد و گذشته از این، بارها از خودم پرسیدهام اگر اجبار سربازی پشت سرم نبود، ١٨تا ٣٠ سالگیام چطور سپری میشد؟
پیدا کردن جوابش کار سختی است، اما فعلا به این نتیجه رسیدهام اگر در همان شرکتی که قبل از خدمات کار میکردم، مانده بودم، با آن حجم کار و بسته بودن فضا، احتمالا هرگز از پیشرفت خبری نبود و همه چیز در یکنواختی پیش میرفت.
فقط از اینجا برو! هر طوری که میشود!
Unknown
راستش را بگویم که من قبل از آنکه ١٨ سالم شود، در ذهنم دلایل زیادی را برای معافیت لیست کرده بودم، اما با این وجود، سربازی برایم جدی بود و میدانستم تا روزی که کارت معافیت نیامده در خانهمان، خطر سربازی کاملا جدی است! همین هم شد. تک تک دلایلی که ردیف کرده بودم، یک به یک خط خورد و انگار کائنات تلاش داشت مرا راهیسربازی کند. یک نمونهاش اینکه چشمهای من ضعیف بودند و میشد دلیل معافیت من باشند. اما همین که اقدام کردم، شماره چشمم به طور ناگهانی کم شد. حتی یادم میآید یک روز برای کارهای سربازی به کلانتری نزدیک خانهمان رفتم و افسر تا مرا دید، گفت: چندسالت است بچه؟ تو واقعا باید بری سربازی؟ و انگار که جواب همین بود که، بله من واقعا باید بروم سربازی.
اما این موضوع توی کتم نرفت و هنوز هم نمیرود. با مقوله سربازی هیچ مشکلی ندارم، به جز علافیاش که البته مشکل بزرگی است. شاید هم خودش یک هنر باشد که چطور دو سال از عمرت را تلف کنی؟! با این وجود هنوز هم فکر میکنم راههای بهتری برای هدر دادن عمر عزیزمان داریم.
اولین تصمیمی که فقط به خاطر سربازی در زندگیام گرفته شد، شش سال طول دادن دوره کارشناسی بود. آن وقتها نشسته بودم و حساب کرده بودم که اگر شش سال کارشناسی طول بکشد و سه سال هم ارشد و یک سال هم فاصله این دو باشد، پدرم ۶٠ سالش میشود و من معاف میشوم، اما تقریبا اواخر دوره کارشناسی بود که قانون را عوض کردند و شد ٧٠ سال. حالا هم گمان میکنم ٧۵ سال باشد. خلاصه که هرچه طولش میدادم، راه به جایی نمیبرد و البته هزار مسئله دیگر باعث شد باز هم شش سال کارشناسی طول بکشد. خواندن دکتری دومین تصمیمی بود که باعث و بانیاش صرفا خدمت سربازی بود! من مجبور شدم برای کنکور دکتری اقدام کنم و این استرس و دغدغه خودش را داشت، چون فکر میکردم دو حالت دارد؛ یا بعد از این آزمون باید علافی بکشم و سرباز شوم، یا در بدترین حالت در هر دانشگاهی که شد، دکتری بخوانم تا به کار و زندگیام برسم و حس نکنم به کاری مجبور شدهام. گرچه هر طور آخر ماجرا را نگاه کنی، من «مجبور» شدهام. حالا هم مجبورم دانشجوی مقطع دکتری دانشگاه امیرکبیر باشم.
با این هزینههایی که تا امروز دادهام، دیگر حتی به سربازی رفتن فکر هم نمیکنم. قبل از تمام شدن دکتری باید انصراف بدهم و چمدان بپیچم و برای همیشه از ایران بروم. این را که تا الان ماندهام و این طور ادامه دادهام، پای یک اشتباه میگذارم و اینکه انسان جایزالخطاست…
در زندگی من سربازی نهتنها باعث پیشرفت نشده که مرا از خیلی کارها عقب انداخته است. اگر دست خودم بود تا ارشد بیشتر نمیخواندم، سراغ کار کردن میرفتم. احتمالا سابقه کار بیشتری داشتم و حتی شرایط کاری بهتر، چون تابهحال چند موقعیت کاری خوب را فقط به خاطر نداشتن کارت پایان خدمت از دست دادهام.
بیش از این سرتان را درد نمیآورم. فقط اینکه اگر کسی از من راهنمایی بخواهد، بیدرنگ به او میگویم:
فقط از اینجا برو! هر طوری که میشود!
از ناسا تا سرگردانی در دانشگاههای ایران
وحید کنعانی
یادم میآید که سالهای دبیرستان موضوع سربازی برایم بیشتر از همیشه پررنگ شده بود و البته زمان ما گزینه دیگری به اسم مهاجرت هم برای خودش سبز شده بود؛ مهاجرت قبل از ورود به دانشگاه. آن روزها خیلیها برای پیچاندن سربازی، گزینه مهاجرت را انتخاب کردند. من هم همان روزها برای خودم سربازی رفتن را اولویت آخر زندگی قرار دادم و دانشگاه رفتم.
از اول دبیرستان با یکی از دوستانم که آلمان زندگی میکرد، قرار گذاشته بودیم که پذیرش ناسا را بگیریم. منطقیترین حالت گرفتن این پذیرش، درس خواندن در یکسری دانشگاههای خاص بود. دوستم برای این مسئله محدودیت خاصی نداشت، چراکه شهروند آلمان بود. اما من نتوانستم و یکی از مهمترین موانعم سربازی بود. راهش مهاجرت به اروپا و رفتن به یکی از دانشگاههای آنجا بود که به هزارویک دلیل نشد. بعد از این داستانها با خودم گفتم نمیشود که زندگی را تعطیل کنی! یک برنامه دیگر بریز و برو دانشگاه.
در روزهای انتخاب رشته برای انتخاب کردن و برنامهریزی تجربه کافی نداشتم، فقط میدانستم که اگر یک سال دیگر بخوانم، احتمال دارد رشته و دانشگاه بهتری بیاورم، اما سربازی این شانس را هم از من گرفت و درنهایت رشته نفت دانشگاه شیراز را با این دید خواندم که در ادامه تغییر رشته میدهم. در روزهای دانشگاه از یک جایی به بعد فکر و ذکر تمام دانشجوها چیزی به اسم کار کردن میشود که لازمهاش گذراندن دوران سربازی است. خوب یادم است ترس از سربازی در این بازه زمانی فکر و خیال خیلیهامان شده بود، حتی بچههایی که تقریبا مطمئن بودند که معاف میشوند.
من هفت ترم بیشتر مهندسی نفت نخواندم و از آن رشته بیمحابا انصراف دادم تا شاید بتوانم اپلای کنم. اما خب از اینکه شش ماه بعد از انصراف سرباز میشوم و جدای از این در کل مقاطع فقط یک بار میتوانم انصراف بدهم و معافیت تحصیلی داشته باشم، هیچ خبر نداشتم و همین چند جمله آخر مرا به سمت و سوی دیگری کشاند، حتی تا خواندن و ثبتنام رشته پزشکی.
قصهاش طولانی است، اما الان بعد از گذشت هشت سال از کنکور کارشناسی من دانشجوی کارشناسی مهندسی نرمافزار یک دانشگاه غیرانتفاعی هستم و تمام تلاشم این است که ارشد را در یک دانشگاه خوب بگذرانم و بعد از ارشد هم به سربازی بروم. تمام این سالها به این فکر کردیم که اگر سربازی نرویم، از یکسری مزیتها محروم میشویم، اما واقعیت این بود که آنها مزیت نبودند، محدودیت بودند و آنقدر شرایط سخت میشود که ما به چشم مزیت میبینیمشان.
توجیه و بهانه سربازی این است که کشور نیاز دارد پسرها سربازی اجباری بروند، اما ای کاش میشد شکلش را عوض کنند و یک سرباز که خودش دوست دارد، استخدام نیروهای مسلح شود، حقوقش را بگیرد و من به دنبال علایقم بروم و مالیاتش را پرداخت کنم. یا کاش کسی باشد که قوانین عجیبش را شفافتر بگوید تا بهترین سالهای زندگیمان هدر نرود.
اختاپوس
رضا دهبزرگی (ملقب به سرهنگ)
داستان سربازی رفتن ما پسرها تقریبا از سالهای آخر دبیرستان شروع میشود، وقتی که از شر و شور اوایل دبیرستان افتادی و کمکم میفهمی که باید به زندگی جدیتر نگاه کنی. آن وقتها که دانشگاه قبول شدن رقابتیتر بود، سربازی مثل یک اختاپوس دنبالت میکرد. همه خانوادهها متفقالقول بودند که یا دانشگاه قبول میشوی و خوشبخت، یا قبول نمیشوی و بعدش سربازی و بدبختی. هیچ گزینه دیگری هم این وسط وجود ندارد. با علم به همه این داستانها و ترس از اینکه نکند ببرنمان سربازی، با هزار بدبختی و کتابخانه و ضرب و زور کلاس خصوصی دانشگاه قبول شدیم. دانشگاه قبول شدن اولین روزهای فراموشی سربازی است. بههرحال دانشجو شدهای و فکر میکنی قرار است دنیا را عوض کنی، ولی همیشه ته ذهنت جایی برای آن اختاپوس گذاشتهای. با رسیدن به سالهای آخر دانشگاه، کمکم آن موجود بیدار میشود. کمکم فکرها میآیند سراغت که دانشگاه و استاد و درس و تفریح و همه روزهای خوب را باید بگذاری و تو میمانی و سربازی و پادگان و نگهبانی و اسلحه. همه این فکرها باعث میشود نه به خاطر ترویج
علم و نه به خاطر سواد خودت، فقط به دلیل اینکه نروی سربازی، به فکر ارشد خواندن بیفتی. دوباره داستان کتابخانه و کنکور و درس تکرار میشود. همه اینها در صورتی صادق است که خدای نکرده در دانشگاه عاشق نشده باشی و تصمیم به ازدواج نگرفته باشی. آن وقت است که پیه سربازی را به تنت میمالی و به قول معروف میروی که مرد شوی! حالا اینکه وسط کار چند بار پشیمان شوی و بگویی غلط کردم و زن نمیخواهم، خدا میداند. اگر در دانشگاه عاشق شوی ولی تصمیم به ازدواج نگرفته باشی، دوباره این داستان را ادامه میدهی؛ ارشد و ادامه تحصیل. دوباره دو یا سه سال این زجر مستمر را تمدید میکنی و این پایاننامه بدبخت را آنقدر کش میدهی تا
ببینی چه فکری برای سربازی میشود کرد. یک راه سومی که من انتخاب کردم هم این است که نه سرباز هستی، نه دانشجو (دقیقا مثل شترمرغ)! مدام بین پادگان و دانشگاه در حرکت هستی. سرباز هستی و وسط سربازی جواب ارشد میآید و از خدمت انصراف میدهی. از پادگان میروی دانشگاه و ارشد میخوانی. ارشد را تمام میکنی و دوباره میروی سربازی و در مدت پنج سال خودت هم نمیدانی سربازیی یا دانشجو. آنقدر درس را کش دادی که همدورهایهایت الان فارغالتحصیل شدند و دارند کار میکنند. از آن طرف هم آنقدر در پادگان ماندی که میتوانند درجه سرهنگ را بهت اعطا کنند.
ولی هر کدام از این راهها را که بروید، داستان سربازی برای پسرها آش کشک خاله است. حتی تا دکتری هم که درست را ادامه بدهی، باید سربازی را تمام کنی. درست است که ممکن است با مدرک دکتری شرایطتش آسانتر باشد، ولی مدت زمانش فرقی ندارد. کما اینکه دو سال برای یک پسر ١٨ ساله خیلی قابل هضمتر است تا یک پسر ٣٠ ساله با مدرک دکتری. تجربه شخصی میگوید وقتی دو یا سه سال از پایان خدمتت میگذرد، می فهمی که برخلاف آنچه فکر میکردی، دو سال وقتت تلف شده (که قطعا دو سال زمان زیادی است). دوره سربازی یکی از مهمترین دورههای زندگیات است که چیزهای زیادی راجع به واقعیتهای زندگی برخلاف فضای فانتزی دانشگاه یادت داده است. پس خیلی سخت نگیرید و از آن یک غول نسازید. سعی کنید با آن کنار بیایید و بسته به شرایط خودتان بهترین زمان برای رفتن را انتخاب کنید.
چلچراغ۸۲۶