محمدعلی مومنی
طرح : لاله ضیایی
نون و آب مجلس سهرابکشی
توی خانه سهراب سرک کشیدم و رفتم تو. رسیدم به اتاقش. لای در باز بود. با یک چشم نگاه کردم. کسی نشسته بود و توی اتاقی با پتپت یک چراغ کمنور، نقاشی میکشید. از پشت شبیه خود سهراب بود. فکر کردم شاید پیکره سهراب سپهری را ساختهاند و اینجا گذاشتهاند. اما تکان میخورد. نقاشی میکرد و گاهی یواشکی اطراف را میپایید.
در را باز کردم و پریدم داخل اتاق و گفتم: پخخخخ!
از جا پرید، زل زد به من و گفت: خب زهرمار! هزار بار نگفتم «نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من؟!» با چه زبونی بگم؟
خود مرحوم بود. گفتم: ئه! سهراب سپهری! مگه نمرده بودی؟! بدل نیستی؟! الان بدل داشتن مدهها!
گفت: شاعر بدل میخواد؟! اهل کجایی؟!
گفتم: پشت کاجستانم!
گفت: یه کم سنگین باش! با این پخخخخ بیمزهات مردم و زنده شدم!
گفتم: یعنی با پخخخخ میشه آدم زنده کرد؟ چه نیازی به پخ؟! هنرمندا و شاعرا توی آثارشون به حیاتشون ادامه میدن!
گفت: چرند نگو. این حرفا خیلی لوسه. من خودم زندهام!
گفتم: پس چرا همه جا اعلام شد که مردی؟!
گفت: بهتره که فکر کنن مردهام. دارم از مزایای مردگی استفاده کنم!
گفتم: مردگی مگه مزایا داره؟!
گفت: پس نه! زندگی مزایا داره!
گفتم: مزایاش چیه؟!
گفت: این تابلو رو چند میخری؟!
گفتم: چه خوبه این نقاشی! ۵۰ هزار تومن، خیرشو ببینی!
گفت: خاک بر سرت! همون دیگه. چون فهمیدی زندهام. حالا اگه فکر کنی من مردهام، چند میخری؟!
گفتم: یک میلیون!
گفت: تو اصلا مرده و زنده حالیت نمیشه! مرد حسابی اثرم رو سه میلیارد تومن توی حراجی تهران فروختن! وقتی میتونم مرده باشم و پول خوب بگیرم، واسه چی زنده باشم؟!
زنده باشی، هر کی یه چنگ تو صورتت میاندازه. ولی بمیری، هی کتابهات تجدید چاپ میشن! برات تجلیل میگیرن! کلی مزایا داره!
تو هم شتر دیدی، ندیدی! برو بذار بمیرم!
قبل مشروطه شاه پشت و رو نداشت!
قبل از مشروطه شاه پشت نداشت. اگر هم داشت، نیاز نداشت که مردم پشتش باشند.
اما پادشاه جلو هم نداشت. اگر هم داشت، مردم غلط میکردند جلو پادشاه باشند!
درنتیجه مردم کلا نمیدانستند «کجای پادشاه باشند»!
اما جهت رفاه حال عموم مردم جایی به نام «زیر سایه» برای پادشاه علم کردند که مردم در همان منطقه گذران عمر میکردند و سماق میمکیدند.
تا اینکه بعد از مشروطه «پشت» اختراع شد! قرار شد مردم رأی بدهند و بروند پشت منتخبشان! «جلو» هم اختراع شد که عدهای کارشان این باشد که جلو منتخب مردم بایستند.
مردم وقتی احساس کردند پشت منتخب جای خطرناکی است، بیخیال رأی دادن شدند و گفتند: نه رأی میدیم، نه پشت منتخب میایستیم!
کمکم مردم راضی شدند رأی بدهند، ولی فعلا در همین حد! بنابراین رأی دادند، اما پشت منتخب را خالی کردند! مردم آب پاکی به دست منتخب ریختند و گفتند: «خودت میدانی و پشتت!»
کمکم در پشت منتخب امکاناتی فراهم شد. مثلا میشد از پشت منتخب به ساکنان جلو منتخب، زباندرازی کرد. مردم از پشت منتخب خوششان آمد. این دوره مردم رأی میدادند و پشت منتخب هم میایستادند.
در دوره جدید پشت منتخب آنقدر متقاضی پیدا کرد که آنها که رأی نمیدادند هم پشت منتخب را خالی نمیکردند.
کسانی که تحریم میکردند و رأی نمیدادند هم استتوس مینوشتند: «رئیسجمهور عزیزم! ما با توایم و پشتت را خالی نمیکنیم!»
چکیده ماجرا این است که «قبلا به یکی رأی میدادن، بعد پشتش رو خالی میکردن. الان رأی نمیدن، ولی بیخیال حمایت اینا نمیشن.» به این حالت میگن مرام و معرفت فول!
این بالاترین میزان «پشت منتخببودگی» در طول تاریخ است. بهاندازهای که میتوانیم مازادش را به کشورهایی صادر کنیم که از کمبود «حمایت از منتخحب مردم» رنج میبرند!
شتری که روی ایمیل خوابید
بعضی از رسوم و سنتهای ما هم دچار عارضه «آخ نگفتگی» شدهان. حتی یه خال بهشون نیفتاده. مثلا رسم همیشگی «کش دادن».
مثلا پروژههای عمرانی و غیرعمرانی اونقدر کش داده میشدند که همزمان با افتتاح توی فهرست آثار تاریخی کشور ثبت میشدند.
در روز افتتاح از نهاد سازنده به سازمان میراث فرهنگی تحویل داده میشد که مردم برن تماشا و مثل ایوان مدائن، از این بناها هم عبرت بگیرن.
رسم «کشدادگی» در دوره مدرن و عصر انفجار اطلاعات هم برجا موند.
روزی از روزها تصمیم گرفتند ما خودمون ایمیل داشته باشیم و اصلا چه معنی داره که ایمیل مردم ما بره توی بساط یک مشت خارجی از خدا بیخبر. (با اون وضعیت استخرهاشون!)
پروژه ایمیل ملی کلید خورد. همزمان با راهاندازی پروژه ایمیل ملی، فضای وب از فضای ایمیل خارج شد و به حوزه شبکههای اجتماعی وارد شد. جوری هم وارد شد که هر کس ایمیل داشته باشه، رسما مورد استهزا و تمسخر دیگران قرار میگیره!
ما حالت دوندهای داشتیم که دو روز بعد از آخرین دونده به خط پایان رسیدیم و کلی هم هورا کشیدیم. بعد یکی اومد به ما گفت که عزیزم اینقدر حنجرهات رو مجرور نکن. این شتریه که در خونه هر کس میخوابه!
و این شتری بود که روی ایمیل ما خوابید!
ما که بوقیم و تو «بوق زدن، ممنوع!»
شنوندگان عزیز
تابلوهای راهنمایی و رانندگی کشور اعلام کردهاند: ماموریت ما تمومه؛ شهرها رو ترک میکنیم.
هماکنون به محل تجمع تابلوها آمدهایم. با تابلوی «بوق زدن ممنوع» گفتوگو میکنم.
رادیوچل: همه مهاجرت میکنن به شهرها، شما میخواین شهرها رو ترک کنین؟!
تابلو: دیگه نیازی به حضور ما نیست!
– واقعا؟ یعنی اینقدر فرهنگ رانندگی رشد کرده که دیگه نیاز به حضورتون نیست؟! مثل خارج؟!
تابلو: مثلا با تابلوی «بوق زدن، ممنوع» مصاحبه میکنی و اینقدر بوقی! نخیر! رفتن تابلوها دو دلیل میتونه داشته باشه. یا اینکه همه قانون رو رعایت کنن، یا اینکه همه قانون رو رعایت نکنن.
سعدیِ تابلوها میفرماید:
چو ببینی، روم از شهر؛ چو نبینی، روم از قهر
من که بایست نباشم، چه ببینی، چه نبینی!
– مگه تابلوها هم سعدی دارن؟!
تابلو: بوق زدن و بوق بودن ممنوع!
– الان به کدوم دلیل مهاجرت میکنین؟!
تابلو: تو بوقی و منم تابلوی «بوق زدن، ممنوع» سوالهای بوقیات میره رو مخم! تابلوئه به کدوم دلیل دیگه!
– حالا چرا «بوق زدن، ممنوع» سخنگوی تابلوها شده؟!
تابلو: چون من مظلومترین تابلوی شهرم! شاید بعضیها گاهی تابلوی سبقت ممنوع، دستانداز، سرعت مجاز و اینجور چیزها رو ببینن، اما تابلوی «بوق زدن، ممنوع» هیچوقت دیده نشد! اگرم دیده شد، جدی گرفته نشد!
– ولی خیلیها هم رعایت میکنن!
تابلو: هه! وقتی پلیس باشه! چقدر حرف زدن پشت سر ما که «تابلو رفته بزرگترش رو آورده!» خودم مگه زبون ندارم؟! ما تابلوها اعتمادبهنفمون رو از دست دادهایم!
شنوندگان عزیز! تابلوی «بوق زدن، ممنوع» مصاحبه را ترک کرد! تابلوهایی که در روستا بودند، به شهر فکر میکردند، تابلوهایی که در شهر بودند، به روستا!
یکبار مصرفهای چند بار مصرفشده!
اکبر آقا همکار ما در چلچراغ، به اتاق فرمان آمده. به نظر حالش خوب نیست. با مشت به دیوار کوبید و مثل فیلمها به دیوار تکیه داد و سر خورد و نشست!
شما به موسیقی «دلم گرفت» گوش کنید، من برم ببینم اکبر آقا چش شده!
دلم گرفت
ترانه سرا: اهورا ایمان
آهنگ و تنظیم: بابک بیات
خواننده: حامی
اکبر آقا از نامردمیها و نامردیهای روزگار گلایه کرد و گفت: همه دوستیها شده یکبار مصرف! جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است!
بهش گفتم: روزی که چاقوی یکبار مصرف واسه ما آوردی، باید فکر این روزها رو هم میکردی!
چند لحظه به من خیره شد و گفت: اگه میخوای آموزه محیط زیستی بدی، برما. برم به درد خودم بمیرم!
گفتم: الان همه چیز شده یکبار مصرف. سفرههای یکبار مصرف، ظرف یکبار مصرف، دستکشهای یکبار مصرف، دستمالهای یکبار مصرف… حتی میترسم عصرونهها هم یکبار مصرف باشه!
اطمینان داد که خوراکیها یکبار مصرف نیستن و مثلا نیمروی امروز مال هفته پیش بود که گرم کرد و ما هم خوردیم.
گفتم: بههرحال وقتی همه چیز یکبار مصرفه، طبیعیه که آدمها هم یکبار مصرف بشن.
اکبر آقا خیلی تحت تاثیر آموزههای محیط زیستی من قرار گرفت و وعده داد که این رویه رو اصلاح کنه.
در همین راستای حفظ محیط زیست از فردا هر محصول یکبار مصرف رو چندین بار استفاده کرد! سفره یکبار مصرف چندین بار استفاده شد. لیوان یکبار مصرف را میشست و دوباره استفاده میکرد.
خدا رو شکر کردم که آقای اسماعیلی پزشک نیست که از سرنگها چند بار استفاده کنه؛ یا از چوبهای دندانپزشکی…
اکبر آقا اینجوریه. عمرا اگه فکر کنه که کلا محصول یکبار مصرف استفاده نکنه. استفاده میکنه، اما چند بار استفاده میکنه!
آگهی دوستیابی موقت
دوستی کله و پاچه خور، بدون ادا و اطوار، که حال آدم را بد کند، نیازمندم! این دوستی فقط برای یک کله پاچه خوردن ساده است و مسئولیتی بعد از آن متوجه هیچکدام از طرفین نیست. الکی آویزان نشوید!
شعر مربوطه:
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی
رودکی
حکایت بدآموزیدار لب ساحل
توی سواحل قناری از دور دریا رو نگاه میکردم. حکیمی از لب ساحل رد میشد که از من پرسید: چرا پیش نروی؟!
گفتم: واسه کسی که از دریا میترسه، همینجا خوبه.
حکیم گفت: اگر خواهی بزرگ شوی، باید بتوانی که غرق شوی!
حکیم این سخن بگفت، بر عصایش نشست، Take Off کرد، پرید و رفت!