پروندهای درباره اکسپرسیونیسم ادبی به مناسبت ترجمه کتاب «سوی دیگر»
ابراهیم قربانپور
««وقتی از هنر فاسد حرف میزنیم، منظور ما دقیقا چنین چیزهایی است.» و بعد یکی از شمارههای «اشتورم» را در برابر چشمان حاضران طوری با دو انگشت بالا آورد، انگار که اگر با آن تماس بیشتری داشته باشد، ممکن است فساد هنر موجود در آن در وجودش نفوذ کند و دیگر نتواند خودش را از آن پاک کند.»
این توصیف یکی از حاضران از همایش معروف حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان (حزب نازی) است که خروجی آن محکومیت عمده هنرهای مدرن در آلمان بود. خود هیتلر، گوبلز و اندیشمندان و هنرمندان نزدیک به نازیها بارها نظراتشان را درباره هنر منحط مدرن بیان کرده بودند، اما این نخستین بار بود که یکی از سخنرانان حزب به صورت مصداقی داشت یک مجله را بهعنوان نمادی از این هنر منحط و فاسد معرفی میکرد. مجله اشتورم (توفان) مجلهای بود که در آن شاعران، نمایشنامهنویسان و نویسندگانی مانند ارنست تولر، هاینریش مان، برتولت برشت، گئورگ کایزر، آلفرد دوبلین، گوتفرید بن و دیگر همفکرانشان مطالبی را منتشر میکردند. همان گروهی که بعدها، پس از مرگ بیشترشان، جایشان را در تاریخ ادبیات با عنوانی که از هنرهای تجسمی به عاریه گرفته شده بود، باز کردند؛ اکسپرسیونیسم.
سالهای آغازین قرن بیستم در بیشتر هنرها سالهای اضطراب و هیجان بود. رشد سریع اقتصادی اروپا و تغییر چهره دیوانهوار این قاره به سوی صنعتی شدن مناسبات اجتماعی را با سرعتی سرسامآور تغییر میداد. کسی نمیتوانست به گوشهای از این جریان سیال تغییر دست بیندازد و همانجا احساس آرامش و امنیت کند. هنوز مدت زیادی از آغاز قرن نگذشته بود که جنگ اول جهانی ناقوس مرگ را در سرزمینهایی که در رویای پیشرفت مداوم تا رسیدن به قلههای دستنایافتنی غرقه بودند، به صدا درآورد. پس از پایان جنگ سوسیالیسم با لحن هنوز غنایی سالهای نخستین پیدایش جماهیر شوروی خبر از مسیری تازه در برابر بشر میداد. ردپای تمامی این تحولات اقتصادی و سیاسی را میتوان در هنر اروپا هم پی گرفت.
روزی نبود که یک جنبش هنری یا ادبی تازه از گوشهای از قاره کوچک اروپا اعلام موجودیت نکند. مکتبهای ادبی به همان سرعتی که به وجود میآمدند، بر هم تاثیر میگذاشتند، از یکدیگر اعلام برائت میکردند، به بنبست میرسیدند، اعلام انشعاب میکردند و در گوشهای حقیر اما قابل احترام از تاریخ ادبیات و هنر برای همیشه دفن میشدند. تنها در مقطعی کوتاه از ابتدای پیروزی حزب بلشویک در شوروی تا رسمیت یافتن هنر رئالیسم سوسیالیستی در زمان استالین سه جنبش سمبولیسم، فوتوریسم و آکمهایسم در کشور شوروی دست بالای جریان ادبی را به دست آورد و از دست داد. جنبش دادائیسم به همان سرعتی که در یک کافه در زوریخ پا به دنیا نهاده بود، در اضطراب جمعی جنبشهای دیگری مانند سورئالیسم و فوتوریسم گم شد. هنرمندانی که تا دیروز خود را سرسپرده یک مکتب خاص میدانستند، ناگهان به خصم آشتیناپذیر آن تبدیل شدند. ردیابی دقیق مسیر جنبشهای هنری و هنرمندان این دوران به قدری گیجکننده است که اکثر تاریخنگاران از آن سر باز میزنند و به ذکر کلیات بسنده میکنند.
در این بین داستان اکسپرسیونیسم با بیشتر هنرهای دیگر متفاوت بود. ادبیاتی که امروز آن را به نام ادبیات اکسپرسیونیستی میشناسیم، در دوران حضور جدی و پررنگش هیچگاه به این نام معروف نبود. درحقیقت آن گونه از ادبیات هرگز برای خود نامی نداشت. برخلاف تمامی مکتبهای ادبی و هنری این دوران اکسپرسیونیسم نه در کشورهای پیروز یا رستگار جنگ جهانی اول مانند روسیه، شوروی و فرانسه و ایتالیا، که در کشور مغلوب جنگ، آلمان، پا گرفت. از دید بیشتر اروپاییان چیزی که در آلمان، کشوری که با توحش سازمانیافته اروپا را تا مرز نابودی کامل پیش برده بود، به وجود میآمد، هیچگاه آنقدر جدی نبود که ارزش بررسی دقیق را داشته باشد. بعدتر یکی از نویسندگان فرانسوی در توصیف شرایط ادبی چنین گفت: «لندن و نیویورک چشمانشان به ما دوخته شده بود. از برلین حرف نمیزنم که آن سالها در میان وحشت تورم و گرسنگی و اکسپرسیونیسم دست و پا میزد.» برای اروپاییان هنر و ادبیات آلمان چیزی هولناک و هراسآور بود که بیش از هر چیز حاصل وحشت حاکم بر کشوری شکستخورده است. نادیده گرفتنی که بیشباهت به برخورد هنرمندان عصر رنسانس با هنر گوتیک نبود و از قضا درست مانند هنر گوتیک، اکسپرسیونیسم هم بعدتر اهمیت خود را نشان داد.
برای خود نویسندگان اکسپرسیونیست داستان تا حدود زیادی متفاوت بود، اما به نتایجی یکسان میرسید. ادبای اکسپرسیونیست آلمان و یکی دو کشور شمال اروپا اگرچه با یکدیگر در تماس بودند و در چند مجله مشخص مانند توفان آثارشان را به چاپ میرساندند، اما هیچ تمایلی به تشکیل یک جبهه متحد و ارائه یک مانیفست ادبی نداشتند. اکسپرسیونیستها در معنای عینی کلمه زادگان اضطراب بشر بودند و کمترین تمایلی برای به سامان در آوردن این اضطراب نداشتند. اکسپرسیونیستها معتقد بودند رشد جامعه بشری به آخرین مراحل خود نزدیک شده است و اینک در مسیری به سمت فاجعه و زوال پیش میرود. آنها در تغییرات اروپا نه نشانههای رشد یک قاره پس از یک جنگ هولناک، که نشانههای آشکار خطری را میدیدند که بهزودی سر بر خواهد آورد و احتمالا تمامیت قاره را درمینوردد. تاریخ نشان داد که آنها چندان هم بدبینتر از چیزی که باید، نبودند. زیر پوست اروپا فاشیسم داشت برای بلعیدن جهان آماده میشد.
در اینکه اکسپرسیونیستها از چه منابعی الهام گرفته بودند، کمتر تردیدی وجود دارد. ریشه عمده ادبیات اکسپرسیونیستی را باید جایی دور از کاغذ و قلم و روی بومهای نقاشی پیدا کرد. هنر تجسمی پیش از ادبیات به ناتوانی هنر کلاسیک و واقعگرا در به بیان درآوردن احساسات عصر نو پی برده بود و بلافاصله پس از اوجگیری امپرسیونیسم با کنار گذاشتن آن به سمت شیوه نویی پیش رفته بود که به اکسپرسیونیسم معروف شد. تابلوی جیغ ادوارد مونک یکی از محبوبترین نمادهای هنر در میان نویسندگان اکسپرسیونیست بود. رنگهای تند، غیرواقعگرا و وحشیانه هنرمندانی مانند گوگن و ونگوک الهامبخش آنها برای کنار گذاشتن روشهای کلاسیک در درام، شعر و داستان بود. آنها مانند نقاشان احساسات شخصیتها را با ذهنیترین هنجار ممکن و بدون کمترین پایبندی به واقعیت توصیف میکردند. جهانی که اکسپرسیونیستها توصیف میکردند، درست مانند دنیای ترسیمی هنرمندانی مانند مونک پر از پیچوتابهای شگفت و غیرواقعی بود. دنیایی در حال در هم پیچیده شدن با نشانههای وحشتآوری از زوال و نابودی. بیهوده نیست که بسیاری از ادیبان اکسپرسیونیست در عین حال به هنرهای تجسمی نیز میپرداختند. کسانی مانند ارنست بارلاخ و آلفرد کوبین اگرچه از نمادهای نوشتار اکسپرسیونیستیاند، اما بیشتر عمر را به پیکرهسازی و نقاشی گذرانیدهاند.
پیشزمینه فکری اکسپرسیونیستها با ترکیب ناهمگنی از نیچه، فروید و مارکس رنگآمیزی میشد. این حکم نیچه که جهان ما تنها در حیطه زیباییشناسی و هنر ارزش زنده ماندن دارد، یکی از قوانین دنیای نویسندگان اکسپرسیونیست بود. برای آنان دنیا به خودی خود زبالهدانی بیش نبود و این تنها هنر و ادبیات بود که میتوانست به یاری آن بیاید. همین باور باعث شده بود آثار آنان چندان خالی از لحنی پیامبرگونه و مذهبی نباشد. بسیاری از آنان بعدتر و پس از ظهور فاشیسم در هیجانات مذهبی مسیحی غرق شدند و مسیحیت را به یکی از عناصر اصلی آثارشان بدل کردند. فروید با کنکاش ناخودآگاه آدمی آنان را در این ایده که جهان ذهنی تا چه اندازه میتواند با حقیقت بیگانه باشد، یاری میکرد و مارکس با آشکار کردن گوشههای تاریک و آمیخته به نکبتی از دنیای مدرن سرمایهداری به آنها در نشان دادن پلیدی دنیای مدرن کمک میکرد.
در ادبیات و درام انتشار «اولیس» جیمز جویس و کشف مجدد «وویتسک» گئورگ بوشنر بهعلاوه آثار رماننویسانی مانند داستایوسکی و تولستوی عمدهترین حوادثی بودند که به یاری آنها آمدند. پارهپارگی رمان جویس و فصلهای جدا از هم آن برای ساختن زیربنای شکلی رمانهای اکسپرسیونیستی راهگشا بود و درام بوشنر به آنان ایده درامهایی را با تابلوهای متعدد و بافت سیاه، اما غیرواقعگرا داد. جنبههای اخلاقی و احساساتگرای آثار داستایوسکی و تولستوی بهعلاوه بدبینی هر دو نویسنده به مظاهر تمدن نیز به بارورتر شدن ایدههای آنان یاری میرساند. چنانکه از نام نشریه «توفان» و شباهت آن به مجله بزرگ ادبی دوران رمانتیسیسم آلمانی «توفان و طغیان» میتوان دانست، رمانتیسیسم هم یکی از آبشخورهای اصلی ادبیات اسپرسیونیستی بود. شاید به همین خاطر باشد که آنها نیز مانند رمانتیکها بیش از داستان و رمان به شعر و درام اهمیت میدادند. به این ترتیب منظومه فکری اکسپرسیونیستها در عصیان علیه دنیای مدرن به هنجارهایی برای بازنمایی دست یافت. این آغاز زوال جنبشی بود که هرگز به دنیا نیامده بود.
رسم بر این است که به قدرت رسیدن نازیها و غیرقانونی شدن هنر اکسپرسیونیستی را عامل زوال این گرایش در ادبیات تلقی کنند، اما در یک دید کلی این چندان هم درست به نظر نمیرسد. ادبیات اکسپرسیونیستی زاده عصیانی ناکام و خاموش بود. این گرایش از ادبیات تنها در همبستگی شانه به شانه با اضطراب و اضطرار حاکم بر زمانه بود که امکان حیات داشت. به همین دلیل تقریبا هیچیک از اکسپرسیونیستها بعد از خروج از آلمان به آن وفادار نماندند.
مارکسیسم یکی از مکاتب فکری بود که با توجه به ضدیتش با فاشیسم و نزدیکی تفکر به مأمنی برای اکسپرسیونیستهای سابق تبدیل شد. برتولت برشت با کنار گذاشتن درامهای اکسپرسیونیستی آغازینش، تحت تاثیر مارکسیسم قرار گرفت و پایهگذار نمایش اپیک شد و به این ترتیب یکی از قدرتمندترین نحلههای متاثر از اکسپرسیونیسم را شکل داد. (منتقد آشتیناپذیر مارکسیستی مانند جورج لوکاچ دقیقا بهخاطر همان بازماندههای اکسپرسیونیسم در برشت هیچگاه نظر مساعدی به او پیدا نکرد.)
نویسندگانی مانند کافکا و توماس مان اگرچه هیچگاه اثری با هنجارهای کامل اکسپرسیونیستی خلق نکردند، اما هر یک در جنبههایی از کارشان بهشدت تحت تاثیر آن بودند. یوجین اونیل با نگارش نمایشنامه «گوریل پشمالو» راه اکسپرسیونیسم را به درام آمریکایی هم باز کرد و موجب تغییراتی در ساختار جاافتاده نمایش در آمریکا شد. شاعران اکسپرسیونیست بهتدریج به گرایشهایی آرامتر و اهلیتر رو آوردند و در جریانهای غالب اروپایی هضم شدند.
شاید عمر کوتاه این جنبش و کنار رفتن سریع آن باید باعث میشد که کسی بعدتر به فکر پیدا کردن نامی برای آن نباشد؛ اما چنین نشد. منتقدان امروز با احترامی عمیق از آن چند ساله کوتاه کمنامونشان یاد میکنند و نشانههای نفوذ آن را در هنر مدرن به چشم میبینند. ادبیات اکسپرسیونیستی یادآوری تازهای از این حقیقت است که نشستن بر تخته پارههای شکسته امواج طغیان شاید راهی برای نجات و زندگی نباشد، اما همیشه برای خراش دادن رویه سخت تاریخ کافی است.
شماره ۶۸۳
خرید نسخه الکترونیک