ابراهیم قربانپور
سهشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
من و پدر آقای تریسترام شندی (شخصیت کتاب «زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی» لارنس استرن) ویژگیهای مشترک خیلی زیادی داریم. یکیاش هم این است که هر دویمان معتقدیم اسم یک نفر تاثیر زیادی بر سرنوشت او دارد. مثلا خودتان تصور کنید چند نفر را میشناسید که اسمشان غلام بوده باشد، اما در زندگیشان به جای درست و حسابی رسیده باشند؟ حالا به عکس چند نفر را میشناسید که اسمشان مثلا منوچهر بوده باشد و در زندگی به هیچ جا نرسیده باشند؟
ویژگی مشترک دیگر من و پدر آقای تریسترام شندی این است که با اینکه میدانیم اسم چه تاثیر مهمی در زندگی دارد، اما خودمان قربانیاش شدهایم. پدر آقای تریسترام شندی در یک شرایط عجیب ناچار شد اسم پسرش را تریسترام بگذارد که معتقد بود بدترین اسم دنیاست و من هم با اینکه از این تاثیر ماورایی آگاهم، برای تغییرش کاری نمیتوانم بکنم.
یک نمونه از تاثیر این اسم آنکه یک بار برای گرفتن یک شغل میرزابنویسی به یک دفتر تبلیغاتی رفته بودم. آبدارچی دفتر لای در را برایم باز کرد و پرسید کی هستم و با کی کار دارم. من با لحنی که انگار بگویم: «باند هستم، جیمز باند» گفتم: «قربانپور هستم. ابراهیم»
آبدارچی دفتر بلافاصله در را چهارطاق باز کرد و گفت: «بدو آقا بدو کل آشپرخونه رو آب گرفت. لوله زیر دستشوره.»
وقتی گفتم که برای شغل میرزابنویسی به دفتر آمدهام، نگاه کاسبکارانهای به سر تا پایم انداخت و گفت: «ابراهیم قبلی لولهکش بودا!»
پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵
آقای ف. همسایهمان (همان که هفته پیش گفتم دیگر دربارهاش توضیح نمیدهم، اما حالا دوباره مجبورم توضیح بدهم که کارمند نیروی انتظامی است و کارمندیاش خیلی به نیروی انتظامیاش میچربد، اما خودش دوست دارد شبیه نظامیها باشد) از وقتی مجبور شدم برایش توضیح بدهم اموراتم را با نوشتن میگذرانم، دیگر ول کنم نیست. معتقد است شغل کارمندی در نیروی انتظامی یکی از هیجانانگیزترین شغلهای دنیاست و اتفاقاتی که در این شغل میافتد، هر کدام برای ساختن یک فیلم سینمایی «نه آقا! اصلا فیلم کم است. سریال سینمایی» کفایت میکند. تقریبا روزی نیست که روی تلگرام برایم یک سوژه نمایشنامه، دو تا داستان کوتاه، یک فیلم هالیوودی و یک سریال معناگرا نفرستد. ژانر هر سوژه را هم خودش بهدقت معلوم میکند. یعنی مثلا اول پیامش مینویسد: «این برای یک سریال کمدی، نه از این دریوریها که سروش صحت میسازدها! یک سریال درست و حسابی مثل آنها که سیروس مقدم میسازد مناسب است. مثلا برای عید.» و آخرش هم برای آنکه چندان من را بیاهمیت در نظر نگرفته باشد، مینویسد: «حالا دیگر هر طور صلاح میدانید.»
پریشب ساعت دو، بعد از اینکه در طول روز یکی دو تا سوژه برایم فرستاد، یکهو دوباره در تلگرام چیزی فرستاد. باز کردم نوشته بود: «این یکی فقط برای شعر مناسب است آقا ابراهیم. نه ولش کن. این یکی را حیف است به شما بدهم. این را خودم مینویسم. شب خوش.»
سهشنبه ۲۶ دی ۱۳۵۷
شوهرخاله فقید من از آن نسلی بود که برای انقلاب جان کنده بود. از آن نسلی که به قول خودش «یادش رفته بود زندگی هم بکند». زندان رفته بود. ممنوعالفعالیت شده بود. از اداره اخراج شده بود و… برای آنها آن روزنامه معروف فردای ۲۶ دی با تیتر بزرگ «شاه رفت» شباهتی به این چیزی که ما از تلویزیون میبینیم، نداشت (نمیدانم هنوز هم همانطور بود یا نه). برای آنها آن تیتر «شاه رفت» چیزی نزدیک به فتح یک کشور بود. هدفی چنان دوردست که حتی هزینه دادن برایش هم احمقانه به نظر میرسید، چه برسد به باور داشتن به آن.
اینطور که تعریف میکرد، دوست همکار و همسنگری داشتند که از بد روزگار در زمان تبعید گرفتار تبریک هم شده بود. تعریف میکرد آن روز وقتی خبر رفتن شاه را شنیدم، خودم را با ذوق رساندم به اتاقی که عبدالله داشت آنجا دود میکرد. با ذوق داد زدم: «عبدالله رفت! شاه رفت». عبدالله دود را از منخرینش بیرون داد و گفت: «کجا رفت؟ بگو بیاد این تازه گل انداخته.»
پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۷۳
پدرم عمهای داشت که بزرگ خاندان ما محسوب میشد. پیرزنی نود و چند ساله با پشتی خمیده و موهایی که از فرط سفیدی نگاه کردن به آنها سخت شده بود. خودش میگفت از روزگار جوانی همه چیزش کمتر شده الا دو چیز که خیلی بیشتر شده است: یکی خال گنده بدقواره کناری بینیاش و دیگری ناخن خشکیاش که خودش به آن میگفت «احتیاط کاری».
عمه یک قفسه پر از داروهای گیاهی قدیمی داشت که روی هر یک از آنها کاغذی چسبانده بود و اسم آنها را با خط خوش رویش نوشته بود. یکی از تفریحات من و خواهرم وقتی به خانه عمه میرفتیم خواندن اسمهای مسخره داروها و شوخی با آنها بود: کفلمه، شیرخشت، قدومه، سفارق و… ما به هیچ وجه اجازه نداشتیم در داروها را باز کنیم. یکی از بامزهترین اسمها دارویی به نام طلجور بود که ما همیشه تخیل میکردیم چطور چیزی میتواند باشد.
وقتی عمه مرد خانه شلوغ شد. من و خواهرم که احساس میکردیم این شلوغی آخرین فرصت برای کشف معمای طلجور است یواشکی سر گنجه داروها رفتیم و با ترس و لرز قوطی طلجور را برداشتیم و با خودمان به پستویی روی حیاط بردیم. آنجا با زحمت در قوطی را باز کردیم. داخل قوطی یک جوراب بود. خواهرم دستش را کرد داخل جوراب و وقتی بیرون آورد یک جفت گوشواره کوچک تویش بود. معلوم شد «طلجور» مخفف «طلای توی جوراب» بوده است. همه تخیلهایمان نقش بر آب شد.
جمعه ۲۴ دی ۱۳۹۵
سوییس برای ایرانیها چیزی شده است شبیه بهشت در ادبیات عرفانی؛ با تمام ویژگیهای آن: درست مثل بهشت همه چیزهای خوب دنیا آنجا است و درست مثل بهشت فقط عدهای از ما بهتران به آن چیزهای خوب دسترسی دارند.
سالها است که هر کس را معتقدند خیلی پولدار است، یک طوری به سوییس ربط میدهند. محمدرضا شاه را میگفتند نصف سال در سوییس اسکی میکند. اشرف پهلوی را میگفتند از ایران به سوییس عتیقه قاچاق میکند. هر کس را که میخواهند بگویند فساد مالیاش خیلی زیاد است، میگویند در سوییس حساب بانکی دارد و…
شاید به همین خاطر کارخانجات دخانیات ایران تصمیم گرفتند روی پاکت بهمن قرمز کاغذی بنویسند «تهیه شده از اصل فرمول سوییسی» و اسمش را «بهمن سوییسی» جا بیاندازند. یعنی که این سیگار از همان جایی میآید که فقط ار ما بهتران میتوانند بروند. دوستی داشتیم که معتقد بود اگر دولت سوییس بفهمد اسم این سیگار در ایران «بهمن سوییسی» است، سالیانه چند میلیون دلار به کارخانجات دخانیات ایران اعانه یا غرامت میدهد فقط به این شرط که اسمش را عوض کنند یا اسم یک کشور دیگر را بگذارند رویش.
شماره ۶۹۴