دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۵
ساعت هفت صبح تلفن زنگ خورد. پشت خط خانمی با عشوههای متداول بازاریابها شروع کرد به معرفی محصولاتشان. دمنوش داشتند: دمنوشهایی با خواص گوناگون آرامشبخش، ضدافسردگی، مسکن قلب، کاهشدهنده وزن، افزایش قوای جنسی و…
گذاشتم حرفهایش تمام شود. بعد گفتم: «خانم من صدایم شبیه آدمهایی است که ناآراماند؟»
یک خنده نخودی کرد و گفت: «نخیر آقا منظورم این نبود.»
«صدایم شبیه آدمهایی است که افسردهاند؟»
خنده بیشتر: «نه آقا خدا نکنه.»
«صدایم شبیه آدمهاییه که قلبشون درد میکنه؟»
خنده قطع شد: «نه آقا شاید یکی از اعضای خانواده…»
«صدایم شبیه کسیه که ناتوانی جنسی داره؟»
با عصبانیت: «بله! از نوع حاد و شدیدش» قطع کرد.
چند ثانیه بعد تلفن زنگ خورد. برداشتم.
«یک دمنوش هم داریم برای آدمهای خیلی بینمکی که خیال میکنند خیلی بامزهاند.» قطع کرد.
نمیدانم چرا تازگیها حتی بازاریابها هم دیگر شبیه قبل نیستند.
جمعه ۷ بهمن ۱۳۹۰
در خلال سالهایی که کاربر حرفهای اتوبوسهای تهران-نجفآباد بودهام، دیگر حدود مختصات همه ساعات اتوبوسها دستم آمده است. اینکه در کدام ساعات اتوبوس خانوادگی است و باید تا مقصد صدای وینگ وینگ بچهها و قربان صدقه رفتن مادرهایشان را شنید. در کدام ساعات اتوبوس پر از دانشجو است و باید برای دریافت یک پک کامل محصولات فرهنگی از آخرین فیلم کوتاه کشفشده دیوید لینچ که خودش هم از ساختن آن بیخبر است گرفته تا فلان آهنگ زیرخاکی راجر واترز که زمانی که داشته با گیتار «اگه یه روز بری سفر» را تمرین میکرده به ذهنش رسیده، آماده شد. چه ساعاتی اتوبوس کارگری است و میشود با خیال راحت خوابید و چه ساعاتی اتوبوس کارمندی است و باید بیمزهترین فیلم موجود در شبکه خانگی را با بلندترین حد ممکن خندههای بیدلیل تحمل کرد.
یک بار داشتم با اتوبوس ساعت کارگری میرفتم شهرستان، اما خانم جوانی که ظاهرا چندان با من درباره ساعت خانوادگی اتوبوسها موافق نبود، با دو بچه سوار شد و درست روی دو صندلی مجاور من نشست. از «حد ترخص شرعی» قم خارج نشده، یکی از بچهها که هنوز بغل مادرش بود، به گریه افتاد. دلم برای کارگرهایی که بچه خوابشان را تعطیل میکرد سوخت، به همین خاطر بچه را از مادرش گرفتم تا کمی راهش ببرم و آرامش کنم. بچه آرام گرفت و یک ساعتی پیش من ماند. وقتی بچه را به مادرش پس میدادم، برای خودشیرینی گفتم: «ظاهرا چهرهام بچه آروم کنه.» مادرش گفت: «نه آخه این باباش هم مثل شما قیافهاش یغور و گنده است. به همین خاطر آرومه بغل شما.»
پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۸
یکی از تئوریهای اساسی مردم ایران در قبال هر موضوعی تئوری «کار خودشونه» است. بر اساس این تئوری برگی از درخت نمیافتد و آبی در جویی حرکت نمیکند، مگر آنکه «خودشون» تصمیم به انجام آن گرفته باشند. قابل ذکر است که «خودشون» در این عبارت همان «خودشون» در عبارت «این هم یکی از خودشونه» است که در ایام هر انتخابات کاربرد دارد و به کرات شنیده میشود. در ضمن این «خودشون» اشاره به هیچ گروه خاصی ندارد، چراکه همین که ما فکر میکنیم فلان کس ممکن است جزئی از «خودشون» باشد هم «کار خودشونه» تا ما به اشتباه بیفتیم و نفهمیم اعضای حقیقی «خودشون» کیها هستند.
لوله آب ترکیده بود و تمام سطح خیابان را آب گرفته بود. به راننده تاکسی گفتم کمی جلوتر نگه دارد تا موقع پیاده شدن خیس نشوم. زیر لب گفت: «بله این هم کار خودشونه.» معلوم شد منظور این است که عمدا کاری کردهاند که راننده تاکسیها مسافرینشان را نه سر خیابان که کمی جلوتر که بنر اعلان یک مراسم عزاداری رسمی نصب شده بود پیاده کنند. با خنده گفتم: «ای بابا! چه کار تبلیغاتی پیچیدهای!»
راننده باقی پولم را داد و گفت: «این هم کار خودشونه.»
نفهمیدم. گفتم: «چی؟»
گفت: «تحمیق امثال شما» و گازش را گرفت و رفت.
پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲
سلمانی سر کوچه معمولا سرش خلوت است. گران هم نمیگیرد. برای همین من هیچوقت برای اصلاح جای دیگری نمیروم. معمولا وقتی مینشینم روی صندلی توضیحاتی درباره اینکه چه باید بکند میدهم و او جواب میدهد: «نه، این شکلی به شما نمیآید. من یک مدلی بلدم که فقط برای سر گرد شما جواب میدهد» و کار خودش را میکند.
یک بار به صورت تصادفی وقتی من رفتم یک نفر دیگر جلوتر از من بود. آن آقا که صورت دراز و باریکی داشت، مدل درخواستیاش را گفت. آقای سلمانی جواب داد: «نه، این شکلی به شما نمیآید. من یک مدلی بلدم که فقط برای سر باریک شما جواب میدهد.» و درست همان مدلی که همیشه موهای من را اصلاح میکند، موهای او را هم زد.
وقتی آن آقا رفت، گفتم: «آقای نادری شما که سر همه را عین هم میزنید. حالا راست و حسینی بگو چه مدلی به سر من میآید؟»
همانطور که داشت پیشبند را جلوی من میبست، گفت: «آقا ابراهیم راست و حسینیاش رو اگر بخوای که هیچ مدلی به شما نمیاد!» و کار خودش را کرد.
شماره ۶۹۵