ابراهیم قربانپور
پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
هر سال در آستانه عید که میشد، آقای مصباحی سری به ما میزد. از دوستان قدیمی پدرم بود که مدتها بود خارج از کشور بود و عید به عید میآمد. چیزی شده بود شبیه حسین نصر با همان بار معنویت در چهره که از وسط آمریکا نگران حکمت قدسی و فراموش شدن روزبهان بقلی بود و در هر سفر بدون آنکه توضیح دهد چرا خودش برنمیگردد، برای ما میگفت که چقدر خوشبختیم که از ریشههایمان جدا نشدهایم و در وطن مادری زندگی میکنیم.
یک سال، در موعد دیدار آقای مصباحی، پدرم بهخاطر چند بدبیاری پشت سر هم بسیار غمگین بود. آقای مصباحی شروع کرد از همان حرفهای همیشگی بزند. در میانه حرف درآمد که «همین گل صورتیرنگ توی حیاط را نگاه کنید. من آرزو دارم که ای کاش میتوانستم هر روز آن را در آغوش بگیرم. ای کاش میشد اسم دخترم را از این گل میگرفتم (ناچار شده بود اسم دخترش را بگذرد النا، که انتخاب همسر فرنگیاش بود). اسم آن گل زیبا چیست؟»
خواهر کوچک من خیلی صادقانه جواب داد: «خرزهره».
پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۷۹
نمیدانم هنوز هم این طرح سر جایش است یا نه، اما زمان ما در مدرسهها چیزی وجود داشت به نام معلم پرورشی که برای خودش یک اتاق سوا و دفتر و دستک داشت و در برنامه همه کلاسها برایش ساعتی در نظر گرفته شده بود به نام «ساعت پرورشی». شیء موردنظر قرار بود مسئول قسمت پس از «و» در نام مقدس وزارت «آموزش و پرورش» باشد و باعث شود ما به همان اندازه که سهم خودمان را از علم روز دنیا دریافت میکنیم، از معنویت روز ایران هم بینصیب نمانیم و به این ترتیب تبدیل به دانشمندانی شبیه دانشمندان غربی شویم که با زاهدان و عابدان حوزه علمیه ترکیب شدهاند.
معلم پرورشی مدرسه ما خودش خوب میدانست معنویتی از آن یک ساعت نصیحت دست کسی را نمیگیرد. برای همین همیشه ساعتش را به معلمهایی که وقت کم آورده بودند یا احساس میکردند باید بیشتر با دانشآموزان کار کنند، قرض میداد. قضیه به حدی بالا گرفته بود که دیگر در برنامه درسیمان بزرگ روی دیوار نوشته بودند مثلا «پرورشی-ریاضی» یا «پرورشی-علوم». یک بار از اداره بازرسی آمده بود و توجهش به این برنامه جلب شده بود. مدیر مدرسه جواب داده بود که معلم پرورشی ما نوآوری کرده است و درسهای اصلی را با رویکرد معنوی تدریس میکند.
بازرس که مشکوک و در عین حال کنجکاو شده بود، تصمیم گرفت ساعت بعد در کلاس درس «پرورشی-ریاضی» ما شرکت کند. معلم پرورشی ما با اعتمادبهنفسی که نمیدانم از کجا آورده بود، در کلاس حاضر شد. از کل کلاس چیز زیادی یادم نمانده، فقط خاطرم هست که یک جایی از درس ما مخرج مشترک دین و زندگی را گرفتیم. دقیقا مخرج مشترکشان را.
یکشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۵
رابطه من و میوهفروش سر کوچه محدود است به خریدن سیبزمینی و پیاز و گاهی که تفننی به خرج بدهم، فلفل دلمه و لیمو ترش. به همان اندازه که از میوه خوردن خوشم میآید، اهل میوه خریدن نیستم. اصلا به صرافتش نمیافتم که میشود میوه هم خرید و خریدن میوه پیشنیاز خوردن آن است. این است که میوهفروشها کلا با من مثل پارازیتی که وسط کاسبی آنها میآید و خللی در اقتصاد کلان مغازه ایجاد میکند، برخورد میکنند.
پریروزها که دوباره برای خرید سیبزمینی به مغازه رفتم، چشمم افتاد به پرتقالهای توقرمز خوشرنگ و تصمیم گرفتم دو کیلویی هم پرتقال بگیرم. وقتی پرتقالها را کشید، دید چند گرم کم دارد تا بشود دو کیلو و نیم. پیشنهاد کرد از سرش کم کند تا به اندازه دو کیلو شود، اما من دستم را دراز کردم و دو تا دیگر رویش گذاشتم تا بشود دو کیلو و نیم. پسرک پشت دخل که از این تغییر رویه سخت متعجب شده بود، بلند گفت: «عبدالله بیا مهندس امشب مهمون داره.»
پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
برای روی یکی از کارتهای چندگانهای که هیچ کاربردی هم ندارند، به عکس نیاز داشتم. عکس شرایط خاصی نیاز داشت. قیافه اینوری و دماغ آنطوری و چشمها رو به دوربین و ریش و سبیل فلان و موی سر بهمان. برای همین نمیشد از عکسی که در یک اتفاق نامعمول و عجیب بدون آنکه تلاش خاصی بابتش صورت گرفته باشد خوب از آب درآمده و به همین خاطر معمولا همه جا آن را میدهم، استفاده کنم. وارد یک مغازه عکاسی شدم که آنطور که عکسهایش ادعا میکرد، زمانی از مرتضی احمدی عکس انداخته بود. آقای پیری با جلیقه مرتب و شلوار پارچهای اتوکشیده پشت میز نشسته بود و من را به داخل اتاق عکاسی دعوت کرد.
همینطور که آن تو نشسته بودم، آقای دیگری هم از راه رسید و شروع کرد به پرسوجو از اینکه چهره چقدر قابلیت روتوش دارد و اینکه آیا میتواند ریشهایش را با روتوش بتراشد تا بدون مدل باشد. آقای عکاس چیزی جواب داد و مرد در نوبت نشست. وقتی کار من تمام شد و بیرون آمدم، مرد منتظر را دیدم که ریش پروفسوری پری داشت. تعجب کردم. موقع حساب کردن به عکاس گفتم «ببخشید من قبلا یه جا رفتم برای عکاسی نتونستند ریشم رو با روتوش بردارند، ناچار شدیم بقیه صورت رو ریش بذاریم. شما راهکار خاصی دارید؟»
همینطور که داشت باقی پولم را از توی دخل جور میکرد، بیآنکه سرش را بلند کند، گفت: «چهره داریم تا چهره. چهره شما عادیش هم نافرمه، چه برسه بخواد روتوش کلی هم بشه.» و باقی پول را توی دستم گذاشت.