ابراهیم قربانپور
شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۶
در همان سه، چهار روز اول سال که من در ولایت با خانواده پدری بودم، ظاهرا دزد بختبرگشتهای وارد ساختمان ما شده است و از آنجا که بیشتر ساکنان ساختمان فریضه سفر و در هم لولیدن در ایام نوروز را به جا آورده بودند، پایش به چندتایی از واحدها با موفقیت باز شده و چیزهایی برداشته. یکی دو تکه طلا از یک خانه، مقداری پول از آن یکی و یک تبلت از یک خانه دیگر. اما پیش از خروج از خانه جناب سرهنگ (همسایه روبهروی ما که بازنشسته ارتش است) سر رسیده و چون ذاتا به همه چیز مشکوک است، مچ طرف را گرفته و او را تحویل نیروی انتظامی داده است. روز پنجم سال همسایه دیگر ما آقای ف. که خودش کارمند نیروی انتظامی است، از راه رسیده و جناب سرهنگ به رسم اطلاعرسانی به او خبر داده که چه اتفاقی افتاده است. آقای ف. که خیلی بیش از آنکه «نیروی انتظامی» باشد، «کارمند» است، خیلی دوست دارد روی وجه «نیروی انتظامی»اش تاکید کند. برای همین بعد از چند ثانیه تامل با صدای خیلی عمیقی گفته است: «معلوم نیست چه مدت این خانه را زیر نظر گرفته تا مطمئن شود من در خانه نیستم.» جناب سرهنگ که چندان دل خوشی از اعتمادبهنفس آقای ف. ندارد، بدون اینکه ثانیهای درنگ کند، درآمده که: «بله، اتفاقا گفت صبر کردم همه ادارهجاتیها بروند سفر.»
یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶
روز ششم سال که من رسیدم خانه، جناب سرهنگ با ذوق و شوق آمد در خانه تا ضمن تبریک سال نو اخبار حماسی ورود دزد به خانه و سر رسیدن خودش را گزارش کند. بعد از اینکه خیلی مفصل و با ریز جزئیات توضیح داد که دزد از هر واحد چه برداشته است و کدام را تحویل دادهاند و کدام ضمیمه پرونده شده است و الباقی چیزها من گفتم: «پس شانس آوردم شما زود رسیدید، هنوز نوبت واحد من نشده بود.» جناب سرهنگ گفت: «اتفاقا خونه شما اومده بود. مثل اینکه فقط آب خورده بود. اینجا چیزی پیدا نکرده بود.»
در صدای جناب سرهنگ «خاک بر سرت با این سبک زندگیت» آشکاری بود که برای شنیدنش به فراست خاصی نیاز نبود.
یکشنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۵
این بههمریختگی اوضاع مالی کشور دیگر دارد کار را به جاهای باریک میرساند. مردم به مراحلی از خسّت و صرفهجویی و کنار گذاشتن تعارف با همدیگر رسیدهاند که آدم از دیدنش هم خجالت میکشد، چه برسد به انجام دادنش. در خیابان ما چند قدم آنطرف از سر کوچه مغازهای است که هم خشکبار میفروشد و هم در ایام عید و شب چله آجیل. امسال دو رقم مغز بادام داشت. یک رقمش کیلویی ۳۵ هزار تومان بود و یک رقمش کیلویی ۵۰ هزار تومان. روی کیسه مغزهای گرانتر کاغذی چسبانده بود که رویش این عبارت تایپ شده بود:
«همشهری گرامی ضمن تبریک سال نو، این بادامها تست ندارد. برای تست از آن یکی کیسه امتحان کنید»
اینطور که از شواهد برمیآمد، یکی تذکر داده بود که کسی نمیتواند با خوردن یک نوع بادام دیگر بفهمد این نوع بادام چه طعمی دارد و به قیمتش میارزد یا نه، چون زیر عبارت تایپشده با ماژیک اضافه کرده بود:
«بادامهای این کیسه دو برابر خوشمزهتر از بادامهای آن کیسهاند»
پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۶
یکی از معضلات شهرستانهای کوچک این است که آدمها بعد از بازنشستگی کار درست و درمانی برای انجام دادن ندارند. سابق هر کس یک دو جین نوه داشت که اگرچه هیچ خاصیت دیگری نداشتند، بهکار پرکردن اوقات بازنشستگی میآمدند. با کمتر شدن حجم زاد و ولد و تولید مثل این سرگرمی سالم روزهای فراغت از کار هم از سالمندان گرفته شده است. اما خوشبختانه اخیرا راهکاری برای این قضیه پیدا شده است که اگرچه همیشگی نیست و فقط چهار سال یک بار میتوان از آن استفاده کرد، اما بههرحال خودش نعمتی است. بهخصوص که اخیرا در فصل بهار هم واقع شده و میتواند اوقات ملالتبار بهار را پر کند؛ انتخابات شوراهای شهر و روستا.
در شهرستانهای کوچک چیزی نزدیک به ۸۰ درصد داوطلبان انتخابات شورای شهر سالمندانی هستند که از سر بیکاری و ملال تصمیم گرفتهاند عضو شورا شوند، یا لااقل یکی دو ماهی را با تبلیغات و خیال خوش ورود به آن سرگرم شوند. یکی از اقوام ما که سال قبل بعد از یک عمر خدمت صادقانه از آموزش و پرورش بازنشسته شده است، تصمیم گرفته اولین بهار فراغت از خدمت اجباری را به خدمت اختیاری به مردم شهر بگذراند. امسال که برای عیددیدنی به خانهشان رفتیم، پسرش میگفت: «امسال بابت آجیل خریدن ما را بیچاره کرد. یک روز گفت آجیل پرمغز بگیرید که مردم بخورند، کیف کنند و رأی دهند؛ یک بار گفت آجیل بیمغز بخرید که مردم بفهمند ما هم مثل خودشان سادهزیستیم. دست آخر بنا شد آجیل را پرمغز بگیریم، اما پدرم هرچند دقیقه یک بار بگوید: «باز خدا را شکر این پول سنوات هست که آدم دستش برای عید باز باشد.»
شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۶
یکی از اقوام تعریف میکرد که سیزدهبهدر دو سال پیش که برای تفریح به حوالی زایندهرود (نه آن قسمت داخل شهر اصفهان که همه دیدهاند، نزدیک سرچشمههایش در چهارمحال) رفته بودند، خانوادههایی که زودتر آمده بودند، همه لب آب را چادر زده بودند و اقوام ما ناچار شده بودند از منظره چادر خانوادههای سحرخیزتر استفاده کنند. سال بعد خیلی سحرخیزتر عمل میکنند و زود میروند و موفق میشوند چادرشان را درست لب رودخانه برپا کنند. بعد از علم کردن چادر چند دقیقهای میخوابند. وقتی بیدار میشوند، میبینند یک خانواده دیگر چادرشان را روی چیزی شبیه یک کلک چوبی سوار کردهاند و روی آب جلوی چادر آنها خودشان را به یک کنده بزرگ درخت بستهاند، بنابراین آن سال را هم به تماشای چادر خانواده دیگر میگذرانند.
با خنده گفتم: «امسال رو قرار شده شما برید روی کلک؟»
جواب داد: «امسال رودخونه خشکه.»
گاهی هم پایانش خندهدار نیست. کاری نمیشود کرد. (اینطوری گفتم که به شما القا کنم پایان بقیه خندهدار بوده است؛ اینطور مهندسی فکر میکنیم ما!)
شماره ۷۰۱