مادربزرگم همیشه میگفت آدم وقتی تنها زندگی میکند، دیگر دل و دماغ آشپزی کردن ندارد. میگفت مزه آشپزی به این است که لااقل یک نفر همراه تو دستپختت را بخورد و بهبه و چهچه کند. یک بار آشپزی میکرد و یک هفته میخورد. آن موقعها که دلمان به شام های دورهمی دستپخت مامان گرم بود، معنای حرفش را نمیفهمیدم، اما الان توی ۴۰ سالگی به حرفش رسیدهام. آشپزخانهام تعطیل است و پاتوقم شده رستوران سر خیابان.
شامهای تنهایی من یک مناسک آیینی خاص دارد. خسته و کوفته از سر کار برمیگردم خانه. نیم ساعت روی کاناپه لم میدهم و در و دیوار و سقف را تماشا میکنم و فکر میکنم امشب یک چیز راحت آماده کنم یا نه. بیحوصلگی و تنبلی تقریبا همیشه به میل سالمخوری و پول پسانداز کردن غلبه میکند. سوییشرت را تنم میکنم و دستی میکشم توی موهایم که به خاطر خوابیدن روی کاناپه، پریشان شده. از خانه میزنم بیرون و سوار آسانسور میشوم. تا از طبقه پنجم برسم پایین، چند بار برچسب مخصوص بیمه را میخوانم که کنار آینه چسبانده شده و از هزینه خسارت ناشی از خرابی یا سقوط آسانسور میگوید. بعد پیش خودم فکر میکنم که ببین جان آدم چقدر بیارزش است و از این چیزها.
از آسانسور که جان به در میبرم، میپیچم توی خیابان و تا چهارراه بعدی روی سنگفرشهای پیادهرو راه میروم. بعد با خودم فکر میکنم که کدام احمقی اولین بار این سنگفرشهای قلمبه را اختراع کرده که وقتی آدم زیاد رویشان پیادهروی میکند، کف پاهایش تاول میزند. به این فکر میکنم که آسفالت چه بدی داشت که همه پیادهروها دارد سنگفرش میشود، تا اینکه تابلوی نئون جلوی در رستوران توی چشمم میزند. وارد رستوران میشوم. طبق معمول این ساعت روز خلوت است. نه وقت ناهار خوردن است و نه هنوز وقت شام خوردن شده. پیشخدمت از دور دستی تکان میدهد که یعنی شناختمت و حواسم هست تقریبا هر روز تنهایی میآیی اینجا. با یک لبخند زورکی منو را میگذارد جلوی دستم. چند باری منو را بالا و پایین میکنم و شک دارم غذا سفارش بدهم یا سالاد بخورم و بعدش قهوه و پای سیب؛ شاید هم کیک هویج. چه فرقی میکند؛ غذای خانگی که نباشد، پیتزا و پاستا و سالاد همهشان یک طعم را میدهد. دلم برای خوراک مرغ و سبزیجات مامان یک ذره شده. طعم مرغ و کاری میآید زیر زبانم و دهانم آب میافتد. منو را یک بار دیگر بالا و پایین میکنم و پیتزای کاری مرغ سفارش میدهم با نوشابه زیروی مشکی.
یک هفتهای میشود که کنار پنجره رستوران چند تا گلدان سانسوریا چیدهاند. صاحب رستوران به خیال خودش سلیقه به خرج داده و چند تایی از این خرتوپرتهای تزیین تولد هم چسبانده به در و دیوار رستوران. ریسههای براق روی برگهای سبز سانسوریا چشمک میزند. یاد تولدهای بچگیمان خانه مامان میافتم. یاد ردولوتهای دستپخت مامان که هزار تا شمع میچپاند رویشان تا سر فوت کردن شمعها با هم دعوا نکنیم. زل زدهام به ریسههای براق که پیشخدمت با همان لبخند مسخره زورکی بالای سرم ظاهر میشود و میپرسد: «چیزی نیاز ندارین؟» خیلی چیزها نیاز دارم. کاش یکی بود مثل پیشخدمت میآمد بالای سرم و یکییکی جلوی نیازمندیهای زندگیام تیک میزد و ظرف یک چشم به هم زدن میگذاشتشان جلوی رویم. پیشخدمت بر و بر نگاهم میکند. زورکی لبخند میزنم و میگویم: «چای و ردولوت لطفا.» روی برگه توی دستش دو تا تیک میزند و ناپدید میشود. یادم رفت بگویم روی کیک شمع بگذارد؛ ۴۰ تا شمع برای تولد ۴۰ سالگی.
مریم عربی
اینستادرام قبلی را از اینجا بخوانید.
ممنون از خانم مریم عربی. کاش اینستادرام بیشتر باشه در چلچراغ.