داستان کوتاهی نوشته ایتالو کالوینو
ترجمه ابراهیم قربانپور
شوالیه جوان و لاغراندام چند بار با تردید هوای مهمانخانه را بو کشید و بعد بدون آنکه با کسی حرفی بزند، دوباره به ظرف گوشت پخته و شلغمی که چند دقیقه قبل جلویش گذاشته بودند، هجوم برد. تقریبا چیزی از طعم غذا نمیفهمید و ایــن را بــه فـال نیـــک میگرفت، چــــون دو ســـه وعده اخـیر غـذاییاش را صرفا به این خاطر گرسنه مانده بود که طعم غذاهای مهمانخانههای بین راه غیرقابل تحمل بودند. داشت یک لقمه بزرگ غذا را فرو میداد و به این فکر میکرد که آنقدر نوشیدنی ته لیوانش مانده که یک جرعه بزرگ دنبال این لقمه کند یا نه، که راهب دومنیکن سالخوردهای که روی صندلی پشتی نشسته بود، سرش را به سمت او خم کرد و با صدایی شبیه یک معلم خسته شرعیات که چیزی بدیهی را برای بار چندم توضیح میدهد، گفت: «بوی قند سوخته است. برای طعم دادن به نوشیدنی.» و بعد انگار که بخواهد راز مهمی را با او در میان بگذارد، صدایش را پایین آورد: «و برای از بین بردن بوی مرداب. شبها حتی برای یک دقیقه هم نمیشه تحملش کرد.» و بعد دوباره از او فاصله گرفت و مشغول جویدن یکی از چند زیتون خشکی شد که با حقارت در ظرف غذای جلویش پخش شده بودند. شوالیه بعد از چند لحظه فکر کردن تصمیمش را گرفت؛ از راهب خوشش میآمد.
پیرمرد نحیفی که یک میز آنطرفتر داشت برای بار چندم تهمانده خیالی نوشیدنیاش را از لیوان چوبی سر میکشید، دوباره به میز شوالیهها نگاه کرد و با صدایی که بدون هیچ دلیل خاصی بلند بود، گفت: «خدای من فکرش رو بکنید! چقدر حماقت لازمه که یک نفر تصمیم بگیره تا این سن و سال هیچ صنمی با هیچ زنی نداشته باشه؟»
مهمانخانهدار که یک سینی پر از نان داغ روی دستش داشت، گفت: «خیلی کمتر از حماقتی که برای سر کشیدن اون لیوان خالی لازمه. اگه فکر میکنی هنوزم به اندازه کافی خراب خراب نشدی، بهتره دلش رو داشته باشی و یه سکه دیگه بدی.»
شوالیه صورتزخمی که سمت چپ شوالیه لاغر نشسته بود، گفت: «و بعضیها هستند که برای نداشتن رابطه با زنها دلایل شرافتمندانهای دارند.»
شوالیه سوم که تازه چند دقیقه قبل به مهمانخانه رسیده بود و جخ از دعوای بیهودهاش به خاطر تمام شدن هر چیزی در مهمانخانه که بشود به آن اسم گوشت داد، خلاص شده بود، گفت: «مثلا یه صورت به زشتی مال تو؟»
مهمانخانهدار یک قاشق پر پوره جو روی نان او ریخت و گفت: «دعواهاتون رو برای فردا صبح نگه دارید که از مرداب رد میشید. اینجا برای من فرقی نداره که به پاکی برگ گلید یا مثل این بابارومئو به اندازه موهای سرتون حرومزاده دارید. اینجا فقط غذا میخورید.»
راهب دومنیکن که کارش با زیتونها تمام شده بود، روی نیمکت چرخید، طوری که سرش درست بین سر دو شوالیه قرار گرفت و بعد از اینکه دست ظریفش را با دستمال مرتبی که از جیبش درآورده بود، تمیز کرد، گفت: «من هم با حرف شما موافقم. معمولا باید یکطور انگیزه بلند الهی در میون باشه تا یک نفر بتونه تا این سن از رابطه با زنها پرهیز کنه. اینو منی خوب میفهمم که سالهاست مردایی رو میبینم که موقع زمستون به صومعه میاند و قسم میخورند که تصمیم گرفتند جسمشون رو وقف منجی ما کنند، اما به محض اینکه اولین اشعههای آفتاب بهاری یخ زمین رو شل میکنه، با دیدن هر موجود مادهای که از صد قدمی صومعه رد بشه، عهدشون رو فراموش میکنند. آره! یه انگیزه درست و درمون لازمه.»
بابارومئو داد زد: «آخه مرد خرفت! تو از کجا میدونی که این شوالیههایی که امشب اینجا موندند، دارند راست میگن؟ شرط میبندم که همین الان یه ولایت اونطرفتر زنهایی هستند که منتظرند اینا برگردند و پدری بچههاشون رو بکنند.»
یکی دیگر از محلیها که همین تازه آخرین قطعه از بال خروس ماسیدهاش را به نیش کشیده بود و هنوز داشت سبیلهایش را میلیسید، گفت: «دریوری نگو بابارومئو! اگه کسی که انگشتر تئوی مقدس رو دستش میکنه، حتی یه بارم با یه زن سروکار پیدا کرده باشه، همون دم سیاه میشه و میمیره.»
«خدای من! نگاه کنید. هنوزم کسایی پیدا میشن که به این چیزا اعتقاد داشته باشند! سر هر چی که بخواهید شرط میبندم این انگشتری تئوی مقدس رو میتونم دست خودم یا هر کدوم از بچههام بکنم و به ریش همهتون بخندم.»
راهب گفت: «ممکنه حق با شما باشه! بله! ولی مسئله اصلی اینجا اون انگشتر نیست. مسئله ایمانیه که شوالیهای که اون انگشترو دستش میکنه، باید داشته باشه. ایمانی که نشونهش پرهیزکاری اون شوالیه است.»
شوالیه سوم که داشت ته بشقاب پورهاش را با ولع میلیسید، گفت: «اگه مهم پرهیزگاریه، چرا یکی از نوچههات رو برای دست کردن اون انگشتر نمیفرستی راهب؟ یا بهتر از اون خودت؟ فکر نمیکنی یکی از اون انگشتای نازپروردهت برای دست کردن اون انگشتر به درد بخورند.»
«متأسفانه انگشتهای من سالهاست با اسلحهای سنگینتر از قیچی باغبانی کار نکردند و اون انگشتر هم نمیتونه به دستهام کمکی برای کشتن اون اژدها بکنه. راهبهای بیچاره من نه به اندازه کافی پرهیزگارند و نه به اندازه کافی قدرتمند. هر چند فکر میکنم لااقل از بعضی از شوالیههای توی این اتاق بهتر بتونند شمشیر دست بگیرند.»
«حواست هست که میتونم همینجا عین این تیکه نون نصفت کنم.»
مهمانخانهدار گفت: « نه! نمیتونی. حداقل اینجا نه. و پول اون نون رو هم حساب میکنی؛ حتی اگه یه لقمه هم ازش نخوری. کی ممکنه نونی رو که با اون دستهای کثیفت چربش کردی، بخوره؟»
صورتزخمی که از بعد از کنایه شوالیه خوشقیافهتر دیگر کلمهای حرف نزده بود، آرام و با لحنی مطمئن از اینکه بحث قبلی تمام شده است، به راهب گفت: «منظورتون چی بود که گفتید راهبهاتون پرهیزگار نیستند؟ صومعه شما توی تمام این اطراف به مقدس بودن معروفه.»
«البته که معروفه. و شهرتش دروغ هم نیست. اما شوالیه عزیز فراموش نکن که پرهیزگاری فقط وقتی معنا داره که یک نفر مثل شماها پا روی امیال خودش بگذاره و علیرغم اینکه آتش یک خواسته درونش شعله میکشه، بهش اعتنا نکنه. راهبهای بیچاره من اینطور نیستند. از من نخواهید که بیش از این چیزی بگم، اما اونها اصلا فراموش کردند که اون میل چطوری بوده.»
شوالیه جوان که حس میکرد تمام صورتش از شرم قرمز شده است، گفت؛ «یعنی همه اونها رو .. اونها رو خواجه میکنید.»
«البته که نه! وای! چه فکر وحشتناکی! اونها به اندازه من و شما و بابارومئو مرد هستند. فقط اینکه طبیعت پره از گیاهای عجیب و غریب که میتونند کارای عجیب و غریبی بکنند. و خب! من چیزهای زیادی دربارهشون میدونم.»
بابارومئو داد زد: «باز هم یکی از مردان خدا یه جوون معطل رو پیدا کرده که خیلی خوب میتونه توی باغبونی کمکش کنه.»
یکی دیگر از محلیها گفت: «یه نوشیدنی دیگه به بابارومئو بدید. بیایید پولشو بین خودمون تخس کنیم. وگرنه تا صبح فقط باید صدای نعرههاش رو بشنویم.»
صورتزخمی که ظاهرا قصد نداشت در هزینه تامین نوشیدنی بابارومئو مشارکت کند، بلند شد که به اتاقش برود. راهب پاهایش را کنار کشید تا به چکمه شوالیه برخورد نکند. مهمانخانهدار که معلوم نبود از فروش یک لیوان نوشیدنی بیشتر ذوق کرده است یا از ساکت شدن بابارومئو، زود لیوان چوبی او را برداشت تا دوباره پرش کند. همین وقت بود که در مهمانخانه با شدت باز شد و یک سرباز که معلوم بود دوست دارد هر چه سریعتر از شر سیاهی بیرون خلاص شود، وارد شد و بدون اینکه آدم خاصی را طرف خودش قلمداد کند، با صدایی بیش از حد لزوم بلند گفت: «بهترین اتاقتون رو آماده کنید. دختر سرور ما نتونستند در ساعت مناسب از مرداب رد بشند. امشب اینجا میمونند.»
سه شوالیه ترجیح دادند بدون توجه به نور شمع که محوطه مشاع میان سه تخت را روشن کرده بود، در تاریکی مختص خودشان فرو بروند و به هم نگاه نکنند. سکوتی که در اتاق پیچیده بود، ربط چندانی نداشت به آن سکوت همیشگی آخر شب یک مهمانخانه بین راهی که همه در آن از فرط خستگی خوابیدهاند. سکوتی بود که بلافاصله بعد از ورود شاهزاده در کل مهمانخانه حاکم شد. سکوتی که به یک اندازه از زیبایی و از نسب والای مهمان ناخوانده میآمد و در آن شیفتگی هم به اندازه هراس سهیم بود.
شاهدخت به محض ورود از میان مهمانها رد شده بود و اگر هم احتمالا نگاهی به آنها انداخته بود، سریعتر از آن بود که کسی متوجهش شود. در رد شدنش سرعتی بود که میگفت در کل آن تالار کوچک چیزی نیست که ارزش حتی یک لحظه اضافه متوقف ماندن را داشته باشد و در عین حال کندی توجهبرانگیزی که میگفت کمترین ترسی از ماندن در آن محیط یکسره مردانه ندارد. چهره او همانقدر آرامش داشت که اگر یک نقاش تلاش میکرد آن را روی بوم بکشد، و طوری بیتوجه از میان میزها رد میشد که انگار دستکم از یک هفته پیش مطمئن بوده است چنین شبی را در مهمانخانه محقر مرداب لاکلو سر خواهد کرد. چهار سربازی که همراه شاهدخت داخل مهمانخانه آمدند، بدون آنکه لازم باشد تهدید خاصی کنند، طوری شمشمیرهایشان را در غلاف روی کمرهایشان سفت و شل کردند که میشد فهمید آنها را به بیرون آمدن سریع به وقت نیاز عادت دادهاند.
بعد از آن تا چند لحظه تنها صدایی که از نیمکتها بلند میشد، قژقژی بود که بابارومئو موقع جابهجا کردن پشتش درست میکرد و خسخس مختصر سینه شوالیه دیررسیده که اتاقش را به خاطر آمدن مهمان جدید از دست داده بود و باید در اتاق دو شوالیه دیگر میماند. حتی خود مهمانخانهدار که عادت داشت آخر وقت پول خردهنانهای تلفشده سر میز را هم از همه بگیرد، آن شب بدون چانه زدن مبلغی را که هر کس میپرداخت، میگرفت. محلیها بدون اینکه رسم تا نیمهشب اختلاط کردنشان را به جا بیاورند، از مهمانخانه بیرون رفتند. راهب دومنیکن چپق کوچکی به دهان گذاشت و بدون اینکه آن را روشن یا حتی پر کند، متفکرانه به پلههایی خیره شد که شاهدخت چند لحظه قبل از آنها بالا رفته بود و بعد انگار که احساس کرده باشد توان غلبه بر جادوی آنها را دارد، با تکان مختصر سر از شوالیهها خداحافظی کرد و از پلهها بالا رفت. سه شوالیه آخرین کسانی بودند که نیمکتها را ترک کردند و به اتاقشان رفتند.
صورتزخمی روی تختش کمی جابهجا شد و از دهانش صدای نامفهومی بیرون داد. وقتی کسی به صدای نامفهوم او جوابی نداد، غرغر دیگری کرد و دراز کشید. مرد دیگر که حالا، از نزدیک، معلوم بود چقدر پیر و شکسته است، بیآنکه مشخصا با کسی باشد، گفت: «یه شاهدخت درست و حسابی! همونطوری که باید باشه. مگه نه؟»
صورتزخمی که این را لابد جواب غرغر نامفهوم خودش در نظر گرفته بود، گفت: «من که قبلا یکیشونو از نزدیک ندیده بودم. چه میدونم باید چه شکلی باشند.»
«اما از زرهت معلومه قسم خوردهای. لابد اربابت دختری، زنی چیز داره دیگه. کدومشون به این خوشگلیاند؟»
«آدمها هر چی پولدارتر میشند، خوشگلتر میشند.»
«مثل یه گونی شلغم بیمنطق حرف میزنی. تو تموم عمرم چیزی به قشنگی این دختر ندیدم. حاضرم تهمونده عمرم رو بدم یه همچه زنی داشته باشم.»
«فکر نکنم چیز زیادی از عمرت مونده باشه.»
«برای تو هم زیادی خوشگل بود، نه؟ تو که قسمخورده هم نیستی. لابد دفعه اولته که اینقدر نزدیک یه قصر میشی، نه؟»
شوالیه جوان بعد از چند لحظه تازه متوجه شد که مرد پیرتر با اوست. کمی خودش را روی تخت جابهجا کرد و گفت: «آره. دفعه اوله.»
«فکر میکنید یه شوالیه واقعی تو این وضعیت چی کار میکرد؟»
«من یه شوالیه واقعیام.»
«آره. یه شوالیه واقعی بیپول که دفعه اوله از ولایتشون زده بیرون. من که میگم اگه یه شوالیه واقعی، یکی از اون کلهگندهها بین ما بود، الان داشت با سربازای در اتاق میجنگید که بره تو. چی میتونست جلوش رو بگیره؟»
صورتزخمی مثل همیشه زیرلبی گفت: «شرافت.» و بعد انگار که بحث را تمامشده بداند، ادامه داد: «و عقل. مگه ندیدی چند نفر بودند؟»
«میبینی؟ منظور منم از شوالیه واقعی همینه. یکی از اون شوالیههای قدیمی هیچوقت نمینشست حساب کنه که اونا چهار نفرند و دو نفر هم دم در اون بیرون واستادند. میرفت و باهاشون میجنگید. این چیزا ربطی به شرافت نداره.»
«چرا! یه شوالیه درست و حسابی امکان نداشت به یه دختر بیدفاع کاری داشته باشه.»
«خب! دستکم میرفت و سعی میکرد دلش رو به دست بیاره. ها؟ نمیرفت؟»
«نمیدونم. من… من تا حالا هیچوقت اینقدر به یه زن اشرافزاده نزدیک نبودم.»
«منم! لعنت به من! فکر نمیکردم باید اینطوری باشه. انگار شمشیرم اونجا کنار زرهم داره صدام میکنه.»
«بهتره به صداش گوش نکنی و بخوابی.»
«گمون نکنم بتونم امشبه رو بخوابم.»
«اگه تو میخوای خودت رو به کشتن بدی، به خودت مربوطه. ولی من میخوام بخوابم.»
«چرا متوجه نیستید. ما سه نفریم. یعنی سه تا شوالیه از پس شش تا سرباز برنمیاییم؟»
شوالیه جوان که حوصلهاش از این گفتوگوی مزاحم که نمیگذاشت خوب در تصوراتش فرو برود، سرآمده بود، گفت: «معلوم هست توی فکرت چی میگذره؟ همین الان گفتی یه شوالیه واقعی سعی میکرد دلش رو به دست بیاره. حالا داری حرف از یه حمله سهنفره میزنی؟»
«خب! میتونیم سه نفری حساب سربازا رو برسیم، بعد مثل قدیما بین خودمون بجنگیم، تا فقط یکیمون بره پیش شاهدخت و شانسش رو امتحان کنه.»
صورتزخمی گفت: «منو از این جنگت بیرون بذار پیرمرد. من نه با سربازا کاری دارم، نه حاضرم به خاطر همچین چیزی مبارزه کنم. ترجیح میدم به جای اینکه آویزونم کنند، فردا توی قصر اون انگشتر تو دستم باشه.»
«از اولش هم روی تو حساب نکرده بودم. یه بشکه گه مثل تو چی ممکنه از زیبایی اون دختر سرش بشه. تو چی میگی؟»
«من… من نمیتونم. توی روستامون خیلی روی من حساب میکنند. همهشون چشمشون به پاداشیه که به اژدهاکش میدن.»
«واقعا فکر میکنی بین این همه شوالیهای که دارند از تمام ولایتها میان، تو هم شانسی داری؟»
«معلومه که داره! مرد جوون به حرفاش توجهی نکن. تو هم مثل بقیه ما شانسی داری.»
«شانس ما امشب همینجا توی این مهمونخونه است. دو تا اتاق اونطرفترو با لباس ابریشمیش دراز کشیده توی تختش. اونوقت شما بین اون و یه انگشتر که تازه وقتی دستتون کنید باید برید و با اژدها بجنگید، دارید دومی رو انتخاب میکنید. شماها چی هستید؟ دو تا تیکه گه؟»
صورتزخمی نیمخیز شد تا جواب تندی بدهد که صدای در اتاق بلند شد و بعد، بدون اینکه منتظر جوابی از این طرف بماند، یکی از سربازهای محافظ شاهدخت داخل اتاق آمد. نگاهی به هر سه شوالیه انداخت و بعد بدون اینکه در انتخاب درستش تردید کند، نزدیک شوالیه جوان آمد و کاغذ کوچک تاشدهای را به او داد. بعد همینطور که میرفت، گفت: «زودتر. وقت خوابشونه.»
شوالیه جوان کاغذ را باز کرد.
«چشمهای من ممکنه کمسو شده باشند، اما مطمئنم توی این کاغذ چیزی از اتاق من ننوشته مرد جوان! حرف از یه اتاق دیگه است که به طرز عجیبی دلپذیرتر از اتاق من به نظر میرسه. بهعلاوه فکر نکنم شاهدختها عادت به معطل شدن داشته باشند.»
راهب توتونهایی را که روی سطح میز ریخته بود، با گرد سبزرنگی که از کیسه چرمی درآورده بود، قاطی کرد و دوباره نگاهی به کاغذ انداخت.
«فکر میکنید باید برم؟»
«معلومه! شاهدخت با صدای پدرش فرمان میده!»
«و…؟»
«خب! شرط میبندم اون دو تا همقطارت حاضرند هر چی که دارند بدند تا جای تو باشند. اون وقت تو اومدی اینجا و داری از یه راهب خسته تنها میپرسی «و؟». بهتره صاف بری سر اصل مطلب شوالیه!»
و شروع کرد چپقش را با توتون پر کند.
«خودتون گفتید. درباره ارزشهای والا و این چیزا. منظورم اینه که بله. من… من مبهوت زیبایی ایشون شدم. و بعد این کاغذ. انگار میتونه دروازه بهشت باشه. اما شما هم میدونید ما واسه کار دیگهای این همه راه رو اومدیم. میدونید. همولایتیهام. همهشون از جون مایه گذاشتند تا من بتونم تا اینجا بیام. زره درب و داغونم رو اونا تعمیر کردند. کوره آهنگری یه شبانهروز روشن بود. بعد همهشون برای خرجی سفرم پول جمع کردند. حتی اونایی که هیچ پولی نداشتند، بهم نون بیات و سیب خشکشده دادند تا توی راه بخورم. همهشون… خب! همهشون مطمئن بودند من میتونم صاحب انگشتر بشم. اونوقت الان… این کاغذ قراره همه چیزو خراب کنه.»
«از کجا مطمئنی؟ شاید فقط بخوان ازت چند تا سؤال بپرسند.»
«اینطوری فکر میکنید؟»
یک تکه کاغذ را با شعله شمع روشن کرد و آن را بالای حقه چپقش تکان داد.
«نه! اگه بخوام صادق باشم، باید بگم منم مثل تو فکر میکنم، اما متوجه نمیشم که من ممکنه توی همچین موقعیتی کمکی بکنم.»
«چیزی که سر میز گفتید. درباره راهبهاتون. اینکه گاهی بهشون کمک میکنید…»
«آها! پس ماجرا اینه.»
راهب پک عمیقی به چپقش زد که باعث شد دود سبک خوشبویی در اتاق بپیچد و بعد ادامه داد: «فکر نمیکنم این دقیقا چیزی باشه که بهش احتیاج داری مرد جوون.»
«چرا؟»
«خیلی جوونتر از سنی هستی که همچین چیزی رو بخوای؟»
«ولی مطمئنا توی صومعهتون برای آدمای خیلی جوونتر هم این کارو کردین.»
«اونجا آره. اما اونا راهبان. قراره بدنشون رو وقف نجاتدهنده ما کنند. دود چپق که اذیتت نمیکنه؟»
«خب اینطوری فکر کنید که من هم قراره بدنم رو وقف چیز دیگهای بکنم.»
«من فکر میکنم تو درست ملتفت نیستی که داریم درباره چی حرف میزنیم. چیزی که من ازش حرف میزنم، تاثیرش قطعی و برای تمام عمره. انگار که از اول همچین چیزی توی وجودت نبوده. برات یه زن به زیبایی شاهدخت و یکی مثل اون همقطار صورتزخمیت به یه اندازه جذاب خواهند بود. هیچوقت نخواهی تونست ازدواج کنی یا بچهدار بشی. پشیمون شدن هیچ سودی نداره و هنوز دوایی ساخته نشده که بتونه تاثیرش رو برطرف کنه. مطمئنی که به همچین چیزی نیاز داری؟»
سر شوالیه جوان داشت از بوی عجیب دود چپق سنگین میشد. بااینحال میدید که راهب با اندوهی که نمیدانست از کجا میآید، به او نگاه میکند. شوالیه یک بار دیگر متن کاغذ را خواند و بعد بدون اینکه حتی یک لحظه تردید کند، گفت: «بله.»
سرسرای قصر آنقدر شلوغ بود که شوالیه جوان مطمئن بود هیچکس حتی متوجه اینکه او حال دلبههمخوردگی دارد هم نشده است. صبح او آخرین کسی بود که مهمانخانه را ترک کرد. عمدا منتظر مانده بود تا شاهدخت و سربازها حرکت کنند و بعد از اتاقش بیرون آمده بود. دلش نمیخواست با دو شوالیه دیگر، مخصوصا با شوالیه سالخورده که لابد مدام با چشمهای هیزش از اتفاقات دیشب میپرسید، روبهرو شود. به همین خاطر خودش را به خواب زده بود تا آنها بروند. وقتی خودش را به قصر رساند، سرسرا از صدای فلز زرهها و بوی ناخوشایند عجیبی پر شده بود. دلش میخواست همانجا بالا بیاورد، اما حدس میزد اینکار برایش گران تمام شود.
«دفعه اوله که این همه شوالیه رو یکجا میبینی؟ این بوی شوالیههاست. بوی گند عرق که با چرم و آهن قاطی شده. فقط بوی ریدن توی خودشون وقتی دارند میجنگند از این یکی بدتره. خودتم الان همین بو رو میدی.»
شوالیهای که اینها را میگفت، یک زره سبک نقرهایرنگ به تن داشت که به طرز خوشایندی او را تنومند نشان میداد.
«فکر میکردم…»
«باید باشکوهتر از این باشه؟ منم دفعه اول همین فکرو داشتم. بهش عادت میکنی. کافیه به بوی خودت هم فکر کنی. خب! آوردنش.»
همه تالار برای یک لحظه ساکت شد و به سمت تخت بالای قصر چرخید. شوالیهای با یک زره سراسر سیاه خوشقواره محفظهای شیشهای به دست گرفته بود و داشت آن را روی میز کوچک مقابل پادشاه میگذاشت. به نظر میرسید منظره انگشتر برای خود پادشاه هم به اندازه شوالیههای حاضر در سرسرا کنجکاویبرانگیز است. از آن فاصله چیزی از انگشتر پیدا نبود. پادشاه محفظه شیشهای را کنار زد و انگشتر را برداشت و آن را بالا گرفت. اما باز هم نمیشد دید چه شکلی است. شوالیه جوان فقط برای یک لحظه احساس کرد تلألؤ قرمزرنگی را میبیند که ممکن بود فقط خطای دید باشد. انگشتر را دوباره سر جایش برگرداندند و بعد پادشاه با دست به مرد کوتاهقامت ریشویی که پشت یک میز سمت چپش نشسته بود، اشاره کرد تا بلند شود.
مرد انگار که از فرمان پادشاه دلخور باشد، بلند شد و بعد با صدایی که از مردی به ابعاد او بعید بود، فریاد زد: «گوش کنید! گوش کنید!»
تالار ساکت بود و فریاد مرد هم نمیتوانست از آن ساکتترش کند. بااینحال، گویی موظف باشد حرفش را تکرار کند، یک بار دیگر گفت: «گوش کنید! گوش کنید. اعلیحضرت تمایل دارند از تمامی شوالیههای دلیری که امروز اینجا حاضر شدند تا بخت خدمتگزاری به ایشون رو پیدا کنند، تشکر کنند. همه میدونید که دست کردن انگشتری تئوی مقدس افتخاری نیست که بشه هر روز و هر ساعت به دستش آورد. اگر این اژدهای نابهکار توی کوههای مشرف به شهر لانه نکرده بود، اعلیحضرت اجازه نمیدادند هیچکس به انگشتری نزدیک بشه. اعلیحضرت و دربار امیدوارند شوالیهها متوجه باشند این انگشتری مقدس فقط توی دست کسانی میشینه که خودشون رو به زنها آلوده نکرده باشند. این آخرین اخطار برای اونهاییه که بدون توجه به این شرط به قصر اومدند. چون اگه شوالیهای انتخاب بشه، ناچاره انگشترو دستش کنه و اونوقت دیگه کاری از دست کسی برنمیاد.»
همهمه ناخوشایندی میان شوالیهها جوشید. صدای فلز زرهها بهوضوح بیشتر شد. میشد سست شدن زانوها را خوب احساس کرد. چند ثانیهای طول کشید تا صدای چند گام نامطمئن بلند شد و بعد لخلخ واضحی به راه افتاد. همه شوالیهها به سمت در برگشتند تا آنهایی را که میدان را خالی کرده بودند، ببینند. اما شوالیه جوان نتوانست رویش را برگرداند، چون هماندم شاهدخت از پشت سر پدرش پیدا شد. لباسهایی که به تن داشت، شباهتی به لباسهای سبک و سفری شب قبل نداشت و همین باعث شده بود به مراتب دستنیافتنیتر از دیشب به نظر برسد. شاهدخت ابتدا در گوش پدرش چیزی زمزمه کرد و وقتی او سرش را به علامت توافق تکان داد، به مرد کوتاهقامت اشارهای کرد و چیزی گفت. برای همین او دوباره بلند شد و داد زد: «گوش کنید! گوش کنید!»
بیشتر شوالیهها هنوز منظره خروج هملباسهایشان را جالبتر میدیدند. بااینحال، به سمت تخت چرخیدند و تازه متوجه حضور شاهدخت شدند. مرد ادامه داد: «علیاحضرت شاهدخت تمایل دارند شما از پاداش وعدهدادهشده به شوالیهای که انگشتری رو به دست میاره و به جنگ اژدها میره، باخبر باشید.»
موج همهمه دوباره شوالیهها را فرا گرفت. زرهها داشتند از شدت هیجان میلرزیدند. شوالیه جوان همانطور که سعی داشت بفهمد شاهدخت واقعا دارد به او نگاه میکند یا این فقط به خاطر خوشباوری اوست، گوشهایش را تیز کرد تا بفهمد پاداش پاکدامنی او برای مردم روستایش چقدر خواهد بود.
مرد کوتاهقامت با صدایی بلندتر از نوبتهای قبل داد زد: «پاداشی ورای تصورات هر یک از شما! شوالیه فاتح همسر علیاحضرت شاهدخت خواهد شد و فرزندان اونها بعدها به تخت پادشاهی خواهند نشست.»
شوالیه جوان در چهره شاهدخت نشانی از لبخندی شیطنتآمیز دید. شاید هم این فقط توهم او بود. کسی چه میداند؟
منبع چلچراغ ۷۴۹