به مناسبت تولد اریک فون اشتروهایم
جین هرشولت
ترجمه: احسان قراخانی
شاید آرتر نایت در کتاب تاریخ سینمای خود، بهترین لقب را به اشتروهایم داده؛ یاغی. اشتروهایم در طول حیات هنری خود، حاضر به سازش با سیستم هالیوودی نشد و به قول خودش بههیچوجه خیال چاپلوسی نداشت. با دستیاری گریفیث کارش را آغاز کرد، صاحب نام و اعتبار شد، به کارگردانی روی آورد و فیلمهای درخشان و غیرمتعارفی چون «شوهران کور» (۱۹۱۹) و «همسران ابله» (۱۹۲۱) را ساخت؛ فیلمهایی که منهای موضوعات بهشدت خلاف جهت زمانهشان، خبر از فیلمسازی میدادند که به حد جنون کمالگراست؛ تا جایی که لباس زیر بازیگران را هم خودش انتخاب میکرد. بعدتر به صرافت ساختن اقتباسی از رمان «مک تیگ» اثر پرآوازه فرانک نوریس افتاد. داستان ساخته شدن «حرص» (۱۹۲۴)، از خود فیلم «حرص» مشهورتر است. آنچه بر سر این فیلم در اصل ۱۰ ساعته آمد، از تلخترین و تراژیکترین وقایع تاریخ سینماست. استودیو میگفت که مردم تحمل دیدن ۱۰ ساعت سیاهی و بدبینی را ندارند، بنابراین نسخه نهایی را به دو ساعت کاهش دادند. اشتروهایم تا سالها حاضر به تماشای این نسخه نیمهکاره نشد، ولی همان دو ساعت هم فیلمی بهشدت گزنده، بدبینانه و تکاندهنده از آب درآمد. فیلم جایگاهش را در تاریخ سینما پیدا کرد و تاثیر تعیینکنندهای بر نسل بعد از خودش گذاشت. شاید از این جهت بتوان آن را با «همشهری کین» (۱۹۴۱) مقایسه کرد. از آن زمان تابهحال، کارگردانهای زیادی «حرص» را جزو یکی از چند فیلم عمرشان برمیشمارند. آنچه میخوانید، حرفهای جین هرشولت، یکی از بازیگرهای نقش اول فیلم «حرص» است.
با مای موری(۱)، مشغول بازی در فیلمی بودم که بهم خبر دادند (اریک فون) اشتروهایم قصد دارد از من در فیلم «حرص» (۱۹۲۴)، برای ایفای نقش مارکوس شولر(۲) استفاده کند. قبلا رمان مک تیگ(۳) را خوانده بودم و میدانستم که این نقش چه موقعیت بینظیری برای من به وجود خواهد آورد. با این حساب، در یک چشم به هم زدن، در ازای ۲۵۰ دلار دستمزد در هفته، با استودیوی گولدوین قرارداد بستم. فوریه ۱۹۲۳ بود که اشتروهایم، همراه فیلمنامه «حرص» به هالیوود برگشت. تمام عوامل فیلمش را انتخاب کرده بود و همگی آماده کار بودند.
خاطره اولین دیدارم را با فون (دوستانش همیشه با این اسم صدایش میکردند) هیچگاه از یاد نخواهم برد. درست دم دروازههای استودیو کالورسیتی(۴) بودم که فون با ماشین بزرگش، که رانندهای یونیفرمپوش میراندش، از راه رسید. همراه او، دستیار و مدیربرنامهاش، یعنی ادی سودرز(۵)، هم بودند، که اتفاقا ادی را میشناختم. وقتی فون از ماشین پیاده شد، ادی به طرفم آمد و با هم دست دادیم و بعد به طرف رئیسش برگشت؛ که مردی بود درشتاندام، شق و رق، بیاندازه خوشپوش و با موهایی بسیار مرتب که از چوبسیگار بلندی سیگار میکشید.
ادی گفت: «گمانم تابهحال جین هرشولت(۶) را ندیدهاید؛ ایشان همانی هستند که برای نقش مارکوس شولر با شما قرارداد بستهاند.» اشتروهایم چوبسیگار را از میان لبهایش برداشت و به من زل زد، و درنهایت با آن صدای توحلقیاش پرسید: «جین هرشولت شمایید؟ سرکار اصلا آن بازیگر مدنظر بنده نیستید.»
اینبار نوبت من بود که به او خیره شوم. وقتی فون به طرف ادی برگشت، او کمی دستپاچه به نظر میرسید.
«آیا واقعا آقای هرشولت برای این نقش انتخاب شدهاند؟»
ادی به او اطمینان داد که هر دو طرف قرارداد، یعنی من و روسای استودیو، پای آن را امضا کردهایم.
فون گفت: «به دفتر من بیایید؛ شاید بتوانم نقش دیگری برایتان پیدا کنم.» همراه او به دفتر یک طبقهایاش رفتیم. فون توی صندلیای فرو رفت و همچنان مرا نگاه میکرد. هنوز سر حرفش مانده بود: «شما مارکوس شولر نیستید؛ حالت چشمانتان بیش از حد مهربان است.»
به فون گفتم که میتوانم حالت چشمانم را، هرقدر که او میخواهد، پلید نشان دهم و یادآوری کردم که حالت چشمان خود او هم مهربان است؛ البته بماند که او در فیلمهایی چون «قلبهای جهان» (۱۹۱۸)(۷)، «همسران ابله» (۱۹۲۲)(۸) و دیگر فیلمها، در قالب نقشهای منفی ظاهر شده و موفقیتهای بزرگی هم کسب کرده بود.
فون ادامه داد: «اما شولر مددیار کلینیک نگهداری از سگهاست. او مردی چاپلوس، وقیح و خودپسند است که کت و شلواری جلف و پرزرقوبرق میپوشد، کلاه دِربی(۹) به سر میگذارد، و همیشه سیگار به دهان دارد. شما حتی مدل موهایتان هم ایراد دارد؛ گردن شولر تراشیده و موهایش چرب و روغنزده است. شرمندهام؛ ولی شاید بتوانیم نقش دیگری برای شما دستوپا کنیم.»
به خانه برگشتم. کاملا مایوس و دلسرد شده بودم. اما روز بعد، به آرایشگاه زَن(۱۰) در لسآنجلس رفتم و یک نوبت طولانی آنجا ماندم. یکی از بهترین چهرهپردازان آمریکا گریمم کرد. از او خواستم که سبیلهایم را بزند و به موهایم مدل باوِری(۱۱) بدهد. سپس کت و شلواری آنچنانی با زیورآلات هم تنم کردم تا سر و وضعم جور باشد. وقتی آرایش موهایم تغییر کرد، شخصیتم بهکل عوض شد. صبح روز بعد، سیگاری ارزان لای دندانهایم گذاشتم و دوباره به دیدن اشتروهایم رفتم.
به من خیره شد؛ در آن لحظه باورش نمیشد که من همان بازیگری هستم که یک روز پیش با او مصاحبه کرده. بالاخره اشتروهایم مثل نظامیها پا جفت و تعظیم کرد، و با متانت و وقار اتریشیاش گفت: «عذرخواهی میکنم آقای هرشولت. شما بهراستی خود مارکوس شولر هستید. بسیار خوشحال هستم، و البته ناراحت از اینکه چرا قبلا به این موضوع پی نبرده بودم.»
ما ۹ ماه بهطور مداوم مشغول کار روی «حرص» بودیم، هرچند اصلا نفهمیدم که هزینه ساخت فیلم چقدر شد. علاوه بر این ۹ ماه، اشتروهایم شش ماه دیگر را هم صرف تدوین کرد، که اول فیلم را به ۳۰ حلقه (که هیچکدام از این ۳۰ حلقه در داخل استودیو ساخته نشد) و سپس به ۲۰ حلقه کاهش داد. اما دیگر حاضر نشد به فیلم دست بزند. درنهایت، «حرص» به دست تدوینگران استودیو افتاد و فقط ۱۰ حلقهاش روی پرده رفت. اما حتی با این وجود، «حرص» کار خودش را کرد و فیلمی ماندگار و تاریخساز شد.
ما هفت ماه تمام در هتل فرمونت سانفرانسیسکو اقامت داشتیم، و حتی یک بار هم به خانه سر نزدیم. مضاف بر این، دو ماه هم در دره مرگ(۱۳) مشغول فیلمبرداری بودیم. از ۴۱ نفر مردی که همراهمان بودند، ۱۴ نفر بیمار شدند و مجبور شدیم آنها را به خانههایشان برگردانیم. وقتی فیلمبرداری تمام شد، ۲۷ پوند وزن کم کرده و در بیمارستان بستری شده بودم و از شدت تب هذیان میگفتم.
فرانک نوریس(۱۳)، نویسنده مک تیگ، رمانش را بر اساس یک ماجرای قتل واقعی و مهیب که چند سال پیش در سانفرانسیسکو رخ داد، نوشته بود و ما صحنههای مربوط به سانفرانسیسکو را در همان خانه و مکانهایی گرفتیم که در رمان نوریس توصیف شده بودند. ما همان خانهای را که جنایت در آن رخ داده بود، کرایه کردیم، و بخش اعظمی از فیلم درآن خانه فیلمبرداری شد. وقتی فیلمبرداری در سانفرانسیسکو تمام شد، به خانه برگشتیم و بعد هولناکترین تجربهای که تابهحال از سرگذارندهایم، شروع شد؛ فیلمبرداری در دره مرگ.
با هفت ماشین پر از سرنشین، که شامل خودم، گیبسون گولند(۱۴) و ۴۱ نفر کارگر فنی میشد، به سوی دره مرگ حرکت کردیم. در طول دو هفتهای که در بدترین جای دره مرگ بودیم، دمای هوا در بالاترین حالت ۱۶۱ درجه سانتیگراد و در پایینترین حالت ۹۱ درجه سانتیگراد بود.
هوای داغ، بدنهای تاولزدهمان را میسوزاند و خواب را بر ما غیرممکن میکرد. بعد از چند روز و چند شب، حتی یک نفر از ما با دیگری حرف نمیزد، مگر فقط در صورت لزوم. هوا آنقدر گرم و سوزان بود که فقط کافی بود تخممرغی را در ماهیتابه میشکستی تا بلافاصله نیمرو شود. از هفت ماشین، دو تاشان میان دره و ایستگاه بیکِر، که نزدیکترین ایستگاه راهآهن به دره بود، مدام در رفتوآمد بودند تا افراد مریض را به شهر برسانند و برای ما آب، آب، و باز هم آب بیاورند…
من و گیبسون گولند، هر روز، مایلها میان آن شورهزار خشک بیآبوعلف سلانه سلانه راه میرفتیم. مارکوس شولر قاتل مخوفی را تعقیب میکرد که سوگند خورده بود از او انتقام خواهد گرفت. حاضرم قسم بخورم وقتی من و گولند با بالاتنه برهنه، ریش نتراشیده، بدنهای تاولزده، سوخته و خونینمان به هزار زحمت حرکت میکردیم و دیگر به خسخس افتاده بودیم، با تمام وجود قصد کشتن همدیگر را داشتیم. و در این میان، اشتروهایم زندهترین و طبیعیترین بازیها را از وجود ما بیرون میکشید. روزی که به صحنه نبرد مرگبار مارکوس و مک در دره مرگ رسیدیم، تقریبا دیگر مغزم فرمان نمیداد. اشتروهایم در کلههای داغکرده و آشفته ما فرو کرد که این آخرین صحنه فیلم خواهد بود. تاولهای بدنم، به جای آنکه روی پوستم سر باز کنند، رو به تو سر باز کرده بودند. درد امانم را بریده بود. من و گولند روی زمین خشک و بایر، تلوتلو میخوردیم. پاهای گولند را گرفتم و او را زمین زدم. هردو، درحالیکه دیگر واقعا به خون هم تشنه شده بودیم، به جان هم میافتادیم و یکدیگر را کتک میزدیم. اشتروهایم سر ما نعره میکشید: «به جان هم بیفتید! همدیگر را بزنید! سعی کنید همانقدر که از من بدتان میآید، از همدیگر بدتان بیاید!»
این روش معمول فون در کار با بازیگران بود؛ او برای آنکه بتواند بازیهای زنده و واقعی از بازیگرانش بیرون بکشد، کاری میکرد که واقعا حالت از او به هم بخورد.
وقتی اشتروهایم فیلمی را کارگردانی میکرد، همه چیز در خدمت فیلم بود و بعدا بود که پای احساسات و سلیقه شخصی به میان میآمد؛ ابدا اهمیتی نمیداد که بازیگرانش چه احساسی نسبت به او دارند. نتایج بهدستآمده، روشهای او را در کارگردانی بهخوبی توجیه میکرد. چند ماه بعد، وقتی فیلم را تماشا کردم، متوجه شدم که در طول این همه سال کار در سینما، بهترین نقشآفرینیام فیلم «حرصِ» اشتروهایم بوده.
شماره ۷۱۸