به مناسبت ۸۰ سالگی فیلم «سایه یک شک» اثر آلفرد هیچکاک
در نظرسنجی مجله نقد سینما، در سال ۱۳۸۱، برای انتخاب بهترین فیلمهای عمر، دستکم دو منتقد «سایه یک شک» را یکی از ۱۰ فیلم محبوب تمام زندگیشان به حساب آوردهاند. در نظرسنجی نهایی «سایه یک شک» جزو انتخابهای اصلی نیست و میان ساختههای هیچکاک، پایینتر از «سرگیجه»، «پنجره عقبی»، «روانی» و «شمال از شمال غرب» قرار میگیرد؛ معمولا در رده شاهکارهای دیگری مثل «بدنام» و «پرندگان». اما با یک تفاوت از آنها. «سایه یک شک» کمی از کارنامه معمول آثار هیچکاک بیرون میزند. البته اغراق است اگر بخواهیم آن را با «دردسر هری» یا حتی «مرد عوضی» قیاس کنیم، اما باید قبول کرد اینجا، هیچکاک هنوز جوان کمی بیرون از قاعدهای عمل کرده است که بعدتر فرمول موفق هر فیلم هیچکاکی شد.
آمریکای کوچک
هیچکاک فیلم «سایه یک شک» را سال ۱۹۴۳ ساخت، یعنی دقیقا سه سال بعد از اولین فیلمش در هالیوود؛ «ربهکا». در فاصله میان این دو فیلم هیچکاک سه فیلم دیگر ساخت. «خبرنگار خارجی»، «سوءظن» و «آقا و خانم اسمیت». ویژگی مشترک همه این فیلمها آن بود که هیچکاک هنوز نتوانسته بود تیم واقعی هالیوودیاش را پیدا کند. تا قبل از «سایه یک شک» هیچکاک عملا هنوز فیلمسازی انگلیسی با تیمی انگلیسی بود که داشت بختش را برای کار کردن در هالیوود امتحان میکرد. لوکیشن این چند فیلم را بهراحتی میشد از آمریکا کند و به انگلستان، جایی که هیچکاک خیلی خوب آن را میشناخت، منتقل کرد. انگار مرد فربه جوان هنوز آنقدر با محیط تازه آشنا نشده بود که یک داستان آمریکایی واقعی را تجربه کند.
«سایه یک شک» دقیقا همان اولین تلاشی بود که هیچکاک برای نزدیک شدن و فهمیدن آمریکا انجام داد. خیلیها معتقدند بهترین کارگردانان هالیوود آنهایی هستند که از خارج از آمریکا به این کشور آمده بودند و میتوانستند جنبههای دراماتیک این جامعه را بهتر ببینند. آلفرد هیچکاک، فریتز لانگ، جان فورد، ارنست لوبیچ، روبن مامولیان، بیلی وایلدر و… همه از کشورهای دیگر به آمریکا آمده بودند و بخش درخشان سینمای کلاسیک هالیوود را شکل دادند.
هیچکاک برای این اولین تلاش سراغ سانتاروزا رفت؛ شهری کوچک با جمعیت بسیار کم. میشود اینطور تعبیر کرد که هنوز برای نزدیک شدن به شهرهای بزرگ آمریکایی آماده نبود. میشود هم اینطور نتیجه گرفت که هیچکاک به درامی که زیر پوسته آرام و لطیف این شهرهای کوچک پنهان شده بود، پی برد.
نویسنده داشتن یا نداشتن، مسئله این است
هیچکاک بهندرت حاضر بود با نویسندگان بزرگ کار کند. چه در انگلستان و چه در آمریکا ترجیح میداد یا فیلمنامه فیلمهایش را خودش بنویسد، یا از تکنسینهای ساده نویسندگی استفاده کند که فقط کار شکلی فیلمنامه را پیش ببرند و بخش خلاقه را به خود او بسپارند. استثنای بزرگ در این میان همین «سایه یک شک» است. نویسنده فیلمنامه فیلم، تورنتون وایلدر، نمایشنامهنویس بزرگ آمریکایی، بود که دستکم به خاطر نمایشنامه «شهر ما» و جوایز آن، جای ثابتی در میان بزرگترین نویسندگان آمریکا دستوپا کرده بود.
تورنتون وایلدر خودش متخصص شهرهای کوچک آمریکایی بود؛ شهرهای کوچکی که بخش بزرگی از جمعیت را در خودشان جا دادهاند، اما هنوز کسی آنها را به حساب نمیآورد و در معادلات بزرگ نادیده گرفته میشوند. از دید ساکنان شهرهای بزرگ در این شهرهای کوچک، آدم دهاتیهای ابلهی زندگی میکنند که کارهای مسخره دارند و با حیاتی نباتی فقط زندهاند و بدون هیچ ویژگی ممیزهای عمر را سپری میکنند.
وایلدر و هیچکاک، تصمیم گرفتند این پوسته یکدست را کنار بزنند. نگاه آنها آمیخته به طنزی تلخ است. پدر خانواده و دوستش در «سایه یک شک» تمام اوقات فراغتشان را درباره روشهای مختلف قتل بحث میکنند. ایدههایی بهغایت ابلهانه و مضحک و در عین حال ترسناک و خبیثانه. و طنز هولناک هیچکاکی همینجا هویدا میشود که دقیقا یکی از همین دو ابله است که نقشه قتل چارلی به دست چارلی (ترزا رایت به دست جوزف کاتن) را که با جزئیاتی دقیق و هوشمندانه طراحی شده است، ناکام میگذارد.
در آینه
«سایه یک شک» فیلم دوتاییهاست. درواقع سراسر فیلم جدالی است میان دوتاییهای متضاد که هم بسیار به هم شبیهاند و هم بسیار از هم متفاوت. دوتایی اصلی بدون شک همان دو چارلی هستند. چارلی، با بازی ترزا رایت، دختر جوانی است که احساس میکند ملال سانتاروزا دارد خانوادهشان را میپوساند و برای همین آرزو میکند دایی چارلیاش، با بازی جوزف کاتن، پیش آنها بیاید. از قضا همان وقت دایی چارلی هم از راه میرسد. همه معتقدند دو چارلی بسیار به هم شبیهاند و این شباهت بسیار فراتر از نامشان است. خیلی زود چارلی جوان میفهمد داییاش درگیر پرونده قتل چند بیوهزن است و بهزودی کسی که بنا بود منجی باشد، به اصلیترین نیروی شرور فیلم تبدیل میشود.
دایی چارلی سعی میکند از شر چارلی جوان خلاص شود و چارلی جوان، دقیقا در نقطه مقابل چیزی که در ابتدای فیلم آرزو میکرد، تمام تلاشش را میکند تا داییاش را از خانه و از سانتاروزا بیرون کند.
تقابل مهم دیگر همان شهر کوچک و بزرگ است که به ظاهر قرار است یکسره با هم متفاوت باشند، اما در عمل در سانتاروزای کوچک و دوستداشتنی هم چیزی جز جنون پول و میل به خشونت جاری نیست. دایی چارلی که قتلهایش را در شهری بزرگ انجام داده، حالا قصد دارد در شهر کوچک مخفی شود. اما برای این کار باید دوباره مرتکب قتل شود و مردی که تمام فکر و ذکرش روشهای مختلف قتل است، ناخواسته مانع او میشود. پلیس شهر کوچک احمقانه برای رد شدن از چراغ قرمز جنجال به راه میاندازد، ولی از توطئه قتل بیخ گوشش بیخبر است. اما دست آخر همین شهر کوچک است که کاری را که سازمان عریض و طویل شهر بزرگ در انجامش ناتوان مانده بود، به سرانجام میرساند.
حقیقت و دروغ هم به شکل یک دوتایی دائم با هم جا عوض میکنند. چارلی جوان در ابتدا دوست ندارد حرف کارآگاهی را باور کند که داییاش را متهم به قتل میکند. اما دقیقا وقتی که پلیس شهر بزرگ به این نتیجه رسیده است که دایی چارلی قاتل نیست، او متوجه میشود که حقیقت عکس آن است. از اینجا به بعد او و دایی چارلی راز مشترکی دارند که باید یکی از آنها بابت آن بمیرد و واقعیت این است که قربانی هر کدام که باشند، درنهایت حقیقت پنهان باقی میماند.
آهنگی که ابتدای فیلم باعث آرامش چارلی میشود، در ادامه او را برمیآشوبد. گذشتهای که همه از آن به نیکی و درخشانی یاد میکنند، سایه سیاهی میشود بر سر همه چیز. هیجانی که به نظر میرسد تنها راه نجات دادن زندگی پرملال سانتاروزا است، بهزودی تبدیل میشود به چیزی که در حال نابود کردن آن است. تصویربردار سادهدل تلویزیونی به کارآگاهی تبدیل میشود که تنها کسی است که حقیقت را درست حدس میزند.
نمای معروف بالا رفتن دوربین در کتابخانه سانتاروزا دقیقا به خاطر همین است که این همه تاثیر میگذارد. کتابخانهای که تا چند دقیقه پیش این همه خواستنی بود، ناگهان با خواندن خبری در روزنامه تبدیل به جهنمی هراسانگیز میشود و…
شوخی
تمامی فیلمهای هیچکاک، شاید به جز «سرگیجه» و «مرد عوضی»، شوخیهای کوچک خودشان را دارند. اما بهندرت پیش آمده است که او به این شدت میان شوخطبعی و تراژدی نوسان کرده باشد. «سایه یک شک» احتمالا گذشته از «دردسر هری» شوخطبعانهترین فیلم معروف هیچکاک است و در عین حال از معدود فیلمهای اوست که پایان آن را نمیشود یک پایان خوش واقعی تلقی کرد. شاید هیچکاک هنوز انگلیسیتر از آن بود که شوخی را کنار بگذارد و هنوز آنقدر آمریکایی نشده بود که معتقد باشد در آخر همه چیز درست میشود.
بله. گاهی هم در آخر چیزی درست نمیشود، حتی در سانتاروزای کوچک دوستداشتنی.
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۵