هیتلر به عنوان یک انسان چگونه مردی بود؟ او حدود ۵۰ میلیون انسان را به کام مرگ فرستاد، تمدن غرب را به آستانه نابودی کشاند و ملت خود را شرمنده دنیا کرد. بااینحال، از پذیرفتن این واقعیت تلخ گریزی نیست، که او هم انسان بود. اما چگونه میتوان این همه خودپرستی، جاهطلبی، قساوت و بیرحمی را در وجود یک انسان درک کرد؟ آدولف هیتلر واقعا که بود؟ برند آیشینگر و الیور هیرش بیگل، سازندگان فیلم «سقوط»، برای پاسخ به این معمای تاریخی دو هفته آخر زندگی «پیشوا» را زیر ذرهبین قرار دادهاند.
فیلمهایی که در سـالهای اخیر درباره «جنگ جهانی دوم» ساخته شدهاند، تفاوت چشمگیری با فیلمهای این ژانر در دهههای گذشته دارند. مسیر از «غلاف تمام فلزی»، «خط سرخ باریک» و «نجات سرباز رایان» آغاز شد. فیلمهایی که پلیدیها، هـراسها و اضـطرابهای جنگ را عریان و نمایان به تصویر کشیدند تا مخاطب ناآگاه، تشنه «کشتن» نباشد و زشتیهای جنگ را از یاد نبرد. «پیانیست» نابودی زندگی فردی و اجتماعی آدمیان را به گـویاترین و دردآورتـرین بـیان نمایش داد و «دشمن بر دروازهها» حـقایق تـلخی از جـبههها را به واقعیتهای دردناکی که «خط سرخ باریک» و «نجات سرباز رایان» بیان میکردند، افزود.
از ۱۷ تا آخر آوریل سال ۱۹۴۵. در این مرحله پایانی است که پس از فرو ریختن ماشین نظامی و دستگاه سیاسی عظیم رژیم، میتوان چهره واقعی رایش، فلاکت ایدئولوژیک، بیمایگی معنوی و سقوط اخلاقی آن را بهروشنی دید. در اولین نمای فیلم هیتلر با تمهیدی استادانه معرفی میشود. تماشاگر مانند منشیهایی که به حضور «پیشوا» فرا خوانده شدهاند، بیصبرانه انتظار میکشد تا سیمای مقتدرترین دیکتاتور تاریخ را ببیند. «پیشوا» مثل موشی ترسان از اتاق بیرون میخزد. از آن جاه و جبروت، نطقهای تهدیدآمیز و حملات رعبانگیزی که سراسر جهان را به وحشت افکنده بود، دیگر خبری نیست. او اینک مردی فرتوت و افسرده است با پشت خمیده و گامهای لرزان.
هیتلر شخصیتی دوقطبی دارد. به کودکان علاقهمند است و به آنها محبت میکند، اما در جایی دیگر با اعطای مدال به نوجوانان برای نجات خود از آنها سوءاستفاده میکند. درحالیکه به سگ خود علاقه دارد، کوچکترین ارزشی برای جان انسانها قائل نیست و چنان خودشیفته است که مردم بیدفاع شهر را سپر انسانی خود کرده است. به زنان احترام میگذارد، اما به خاطر نسلکشی و کشتار یهودیان به خود میبالد. در جایی لبخند به لب دارد و گاه دیوانهوار فریاد میکشد و همه را به خیانت متهم میکند. اقدامات او کشورش را به ویرانی کشانده و ماکتی که اشپیر برایش طراحی کرده، بیشتر توهمات پیشوا را منعکس میکند!
در لحظه خداحافظی با اشپیر، اشک در چشمانش حلقه میزند تا مخاطب درک کند که هیتلر نیز درنهایت یک انسان است! برونو گانتس، هنرپیشه سوییسی، با مهارت این نقش را بازی میکند. پیشوا قامتی خمیده دارد و درحالیکه به دلیل ابتلا به پارکینسون دست چپش میلرزد، کاریزمای خود را به رخ اطرافیانش میکشد! در روزهای پایانی عمرش بیشتر به فکر وجهه خود در تاریخ است و به همین دلیل از ترک برلین سر باز میزند و با اوا براون ازدواج میکند. فیلمساز در به تصویر کشیدن خودکشی او وقت زیادی صرف میکند تا مخاطب را در جریان کامل جزئیات قرار دهد.
کارگردان با نمایش لحظات شیدایی و مستی اوا براون و دیگر ساکنین پناهگاه بهخوبی توانسته ترس و وحشت عمیق آنها را منعکس کند. تصاویر مربوط به خودکشیها و اعدام شهروندان و کشتار و ویرانی آنقدر در فیلم تکرار میشود که برای بسیاری از مخاطبین آزاردهنده است.
در یک سکانس دکتر شینک که برخلاف پیشوا تمام تلاش خود را برای نجات جان انسانها میکند، با انبوهی از اجساد مواجه میشود که به نحو مشمئزکنندهای روی هم انباشته شدهاند و بلافاصله سالخوردگانی نشان داده میشوند که در جبهه جنگ به حال خود رها شدهاند. مشاهده پروفسور هاس در حال بریدن اعضای بدن مجروحین با اره عمق فاجعه را نشان میدهد. اما در تکاندهندهترین صحنه، گوبلز به همراه همسرش، شش فرزند خود را با زهر میکشد تا اندیشه نژاد برتر آریایی به نهایت ابتذال خود برسد.
در پایان، تراودل یونگه، منشی هیتلر، که بخشی از فیلمنامه بر اساس اظهارات او نوشته شده است، به همراه پیتر، پسر نوجوانی که عضو سازمان جوانان هیتلری بود و خانوادهاش به دست نازیها اعدام شدند، موفق به فرار از جنگ میشود تا کارگردان نشان دهد که برخلاف تفکر نازیها، آلمان کماکان به راه خود ادامه میدهد.
بنا به گفته کارگردان، برای تکمیل فیلمنامه این اثر بیش از ۴۰ کتاب مطالعه شده، اما بیشترین بخشها بر اساس کتابهای «پناهگاه هیتلر» اثر تراودل یونگه، کتاب «تا آخرین ساعت» ملیسا مولر، کتاب «هیتلر» یوآخیم فست و کتاب خاطرات آلبرت اشپر و ارنست گونتر باده روایت شده است.
با توجه به تخریب و انهدام کامل پناهگاه زیرزمینی هیتلر پس از اشغال برلین به دست روسها، کارگردان برای ساخت این لوکیشن تنها امکان استفاده از اظهارات اشخاص بازمانده را داشته و میتوان گفت که در این بازسازی تا حد زیادی موفق بوده است. اتاقهای کوچک و کمنور محصور در دیوارهای بتنی خاکستری که با رنگ یونیفرم نازیها نیز سازگار است، بهخوبی فضایی را به مخاطب ارائه میدهد که اضمحلال اندیشههای نازیسم را به تصویر میکشد!
چارلی چاپلین (در فیلم کمدی «دیکتاتور بزرگ») این وجه از فاشیسم را تا آخرین حد به نمایش گذاشته و به تمسخر گرفته است. در گوشه و کنار فیلم «سقوط» نیز میتوان نمونههای گویایی از سخافت و ابتذال ناسیونال سوسیالیسم را مشاهده کرد.
جهانبینی نازی بر پایه برتری ملت آلمان استوار بود. اما هیتلر پس از ناکامیهای نظامی و بهویژه پس از سوءقصدهایی که به جان او شد، همین ملت را آماج کینه و نفرت خود قرار داد! او در آخرین روزهای زندگی، در عربدههای جنونآمیزش فریاد میزد: «اگر ملت آلمان لیاقت پیروی از ایدههای مرا نداشته، پس همان بهتر که نابود شود!»
گوبلز، وزیر تبلیغات رژیم نازی، این ملتگرایی بدون ملت را روشنتر، و البته ابلهانهتر، بیان میکند: «در راه رسیدن به افتخارات ملی میتوان کل ملت را قربانی کرد!» همسر گوبلز، که از اعضای متعصب «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان» است، کودکانش را به دست خود به قتل میرساند، چون معتقد است: «این کشور بدون ایدههای نازی قابل زندگی نیست.»
این واقعیت که سازندگان فیلم «سقوط» آلمانی هستند، بر اهمیت فیلم میافزاید و به آن بعدی تازه میدهد. «سقوط» دامنه دید وسیعی دارد، اما کانون تمرکز خود را از دست نمیدهد. با چنین شیوهای میتوانیم یک سوی این تراژدی عظیم را درک کنیم، به جای آنکه با اطلاعات پراکنده و نامنسجم بمباران شویم.
فیلمهایی که درباره این دیکتاتور ساخته شده است، اغلب ناامیدکنندهاند، چراکه کارگردانان با ترس و ملاحظه به موضوع کار خود نزدیک شدهاند، اما هیرش بیگل این محافظهکاری را کنار گذاشته و داستانش را صریح بیان میکند.
هیتلر مدعی بود که با تکیه بر ایده برتری نژادی و اصالت خون، ملت آلمان را به سروری جهان خواهد رساند. اما عقاید ضدبشری او جز رنج و ادبار برای این ملت چیزی به همراه نداشت. قربانیان هیتلر به عنوان انسانهای ستمدیده به تاریخ پیوستند؛ در سرزمینهایی که او گشوده بود، حکومتهایی بر سر کار آمدند، که او را برای همیشه به عنوان بیرحمترین دیکتاتور تاریخ محکوم کردند. اما آنچه نصیب آلمان شد، پریشانی و عذاب ابدی بود که نسلهای متوالی تا امروز آن را به دوش کشیدهاند. حس همگانی «مسئولیت مشترک» پس از جنگ به مهمترین درونمایه در تمام عرصههای هنر و ادبیات آلمان بدل شد.
نکته دردناک و البته تاملانگیز این است که ملت آلمان به پای خود به کشتارگاه نازیان رفت. آنچه در فیلم «سقوط» از دهان گوبلز بیان میشود، واگویه یک واقعیت تلخ است: «کسی ایده ناسیونال سوسیالیسم را به ملت آلمان تحمیل نکرد. این ملت خود آزادانه این سرنوشت را انتخاب کرد.» درست است که دستگاه دروغپراکنی و عوامفریبی هیتلر فعال بود، اما آیا انسان آگاه وظیفه ندارد که بیدار باشد؟ شهروندان عادی البته میتوانند بگویند که فریب خوردند، چون از اهداف واقعی هیتلر و ابعاد هولناک تبهکاری او خبر نداشتند. اما بهراستی آیا میتوان با چنین توجیهی از زیر بار مسئولیت فردی شانه خالی کرد؟ آیا در آلمان در طول ۱۲ سال، از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ هشیاری و خرد انسانی به خواب رفته بود؟
این فیلم درواقع نمایش روزهای پایانی برلین هم هست؛ جایی که فضای جنون ترسناکی شهر را در بر گرفته. سربازها آنقدر مستاند که نگرانیها را فراموش کردهاند و درحالیکه بمبها در بیرون شهر را میلرزانند، مهمانیهای دیوانهوار در سالن رقص برگزار میشود، پیرمردان از تختها بیرون کشیده میشوند و به عنوان خائن در خیابان دار زده میشوند و هیچکس مطمئن نیست چه بر سر کشورش میآید.
فیلم ظاهرا از دید منشی تازهکار و بیتجربه هیتلر- یونگه – روایت میشود که مجذوب مکتب فکری او شده، اما در گوشه و کنار فرصتی مییابد تا به برداشتهای مختلفی از زندگی در شهر در حال سقوط برسد. پسری ۱۳ ساله که چسبیدن به گروه جوانان هیتلری را به هشدارهای پدرش ترجیح میدهد، دکتری خسته که در خیابانهای شهر گشت میزند تا به سربازها و غیرنظامیهای مجروح فراموششده در گوشه و کنار کمک کند و مشقات و نگرانیهایی که پیرامون هیتلر جریان دارد، جایی که دسیسه و سیاست در راه شکست یکی میشوند و حتی بعضی از نزدیکترین متحدین هیتلر هم ترکش میکنند، یا فریبش میدهند.
جالب اینجاست که وقتی شهر پشت سر هم میلرزد، در پناهگاه همه از هم میپرسند این بمباران هوایی است یا شلیک توپ؟ و بعد که هیتلر میفهمد شلیک توپهای روسی است، فریاد میزند: «روسها در ۱۲ کیلومتری شهرند و من حتما باید از افسرانم بپرسم تا بگویند.»
نقطه قوت فیلم بازی برونو گانتس سوییسی است که مدام بین عصبانیتهای دیوانهوار و هیجانزده با یک آیندهنگری مسخره و احساسات ملایم مثل بقیه آدمها در رفتوآمد است.
کاستاگاوراس، فیلمساز مشهور یونانیالاصل، که خود یک فیلمساز با نگاهی سیاسی روز است، در ارتباط با فیلم «سقوط» اظهارنظر جالبی از دیدگاه سیاسی به این فیلم دارد. او میگوید: «فیلم به نظر من از نظر سینمایی و شخصیتپردازی، خیلی خوب است، ولی در عین حال فیلمی است مخرب و زیانبار. فیلم از ما دعوت میکند با مدافعین برلین، با سران ارتش هیتلر که دورادورش را گرفتهاند، هـمذاتپنداری کنیم، بیآنکه جنایتهای این ارتش را به ما یادآوری کند.
آدمهای نسل من که کمی با آن دوره آشنایند و زندگیاش کردهاند، میتوانند ماجراهای فیلم را در بافت تاریخیاش قرار دهند، ولی برای نـسلهای بعدی، این قضایا قدری پیـچیدهتر میشود و بعید میدانم که موقع تماشای فیلم، ماجراها را در چارچوب وسیعترش ببینند. ولی خب، به اردوگاههای مرگ که اشاره میشود… فقط یک جمله در این زمینه ادا شده. و همه میدانیم که در سینما، کلام بههیچوجه کارآیی تصویر را ندارد.
وقتی با سوژهای به این حساسی سروکار داریم، باید نشان داد و بر آن تاکید کرد. ولی خب در «سقوط» چیزی وجود ندارد که بفهمیم نازیسم چه بوده. توصیفی ارائه شده از هیتلری گروتسک، دیوانه و جذاب… میترسم درنهایت، برخی از تماشاگرها این شخصیت را از جنبه مثبتش کاریزماتیک هم بیابند… حال آنکه هیتلر شر مطلق است.»
فیلم ساختن درباره آدمهای واقعی، درباره آدمهایی که زمانی میخواستند دنیا را تغییر دهند، کار آسانی نیست و اگر این آدم، آدولف هیتلر، پیشوای آلمان نازی باشد، کار از آنچه هست، سختتر میشود. جرئت و جسارت الیور هیرش بیگل در ساخت فیلمی راجع به ۱۲ روز آخر زندگی و حکومت هیتلر، به خودی خود جذاب است. او میگوید: «بزرگترین مانع برای من آن بود که به عنوان کارگردان نمیتوانستم مطمئن باشم که این کار شدنی است یا نه، چون باید فیلمی درباره آدولف هیتلر میساختم و این در حرفه ما به شوخی بیشتر شبیه بود.
برونو کارهای آمادگی برای نقش خود را پیشاپیش انجام داده بود. حتی او هم در ابتدا مطمئن نبود که این کار عملی باشد. اما بالاخره به گروه بازیگران پیوست و نقش آدولف هیتلر را گرفت و من میدانستم اگر او بله را بگوید، کار درست از آب درمیآید. موانع دیگر همان موانع معمول بودند. وقتی میخواهید یک فیلم تاریخی بسازید، باید تحقیقات وسیعی انجام دهید. بازسازی زمانی تا این اندازه دور بسیار مشکل است، بازسازی رفتارهای غریب، شیوه بیان بسیار متفاوت آن اشخاص، ادبیات متفاوت و تمام آن چیزها.
برخی از مردم اصرار دارند که هیتلر را هرگز نباید انسانی نشان داد. هر فیلمی از این دست با چنین مشکلی مواجه است. نیازی نیست هیتلر را انسان کنیم، چون همه میدانیم که او یک انسان بود. هدف ما این بود که یک تصویر سهبعدی از این مرد بسازیم و تا حد ممکن به آنچه او واقعا بوده- و باید میبوده- که توانسته است کل یک ملت متمدن را به بربریت سوق دهد، نزدیک شویم.
اما به این سادگی نیست. برای شرح و توضیح هراس کافی نیست، چون در این تبیین نقش هراس دستکم گرفته میشود. باید پسزمینهها را بررسی کرد. باید کشف کرد که ریشههایش چه بود و چطور ممکن شد. اگر جرئتش را داشته باشید که نگاهی از نزدیک به این شخص بیندازید… البته شاید این کار برای من آسان باشد، چون آلمانی نیستم. من در سوییس به دنیا آمدم و پاسپورت سوییسی دارم. والدین و پدربزرگ و مادربزرگ من در آن وقایع نقشی نداشتند، پس من امکانش را دارم که نگاهی از نزدیک بیندازم. اگر به شهادت کسانی رجوع کنید که او را میشناختند، تا حد زیادی پی میبرید که این شخص چطور آدمی بوده است.
او درواقع ترکیبی از چند شخصیت داشت. جنبههایی از او بسیار همدردیبرانگیز بود. با زنان مودبانه رفتار میکرد، عاشق بچهها بود، عاشق سگش بود و مواردی از این قبیل. میتوانست بسیار بلندنظر و دستودلباز باشد. از طرف دیگر، درندهخو بود. قلب نداشت. اهمیتی به این نمیداد که چندهزار یا دهها هزار سرباز آلمانی در جبهه میمردند. میگفت برای همین آنجا هستند. اینطور ثابت میکنند که آلمانی هستند. باید زندگیشان را فدا کنند.» همینش ترسناک بود؛ بعدی از وجودش که میل به نابودی بود. اهمیت نمیداد و توجه نمیکرد که چه کسی قربانی میشود. نمیخواست که بداند.
من به دنبال هسته مرکزی شر او گشتم و قلبی پیدا نکردم. به یک حفره یا خلأ رسیدم. اما از طرف دیگر، او انسان بود، نه یک فیل، و جنبههایی داشت که بسیار جذاب بود. تمام جمعیت کشور، تمام آلمان پشت سر او بود. مردم از او حمایت میکردند و بسیاری از آنها عاشقش بودند. چرا؟ چون او را در سالهای قبل از ۱۹۳۳ و قبل از اینکه به قدرت برسد (که او را تا اندازهای تغییر داد)، به عنوان منجی آلمان میشناختند. این رویای بزرگ او بود. میتوانست زخمهایی را که آن مردم از جنگ جهانی اول برداشته بودند، التیام ببخشد. اما کارش به اینجا کشید.
شخصیت او بسیار پیچیده بود. به نظر من گفتن اینکه او هیولا بود، کافی نیست- البته که هیولا بود و شریرترین شخصیتی که تاکنون زندگی کرده است- پشت آن شخصیت مسئله دیگری نهفته است. اگر جرئت کشف آن را داشته باشید، به نظر من باید آن را نشان دهید. من همین کار را کردم. کاری که کردم، «انسانی ساختن» نبود. ما هیچ برنامه همهجانبهای برای ساختن تصویر جدیدی از هیتلر نداشتیم. بعد از سه، چهار ماه مطالعه ۴۰ جلد کتاب از افراد مختلف درباره مسائل داخل آن پناهگاه زیرزمینی به چنین نتیجهای رسیدیم. اگر میخواهید بدانید، باید خودتان بروید و بخوانید.
افراد زیادی او را احاطه کرده بودند و با او ارتباط نزدیک داشتند، و اگر یادداشتهای آنها را بخوانید، بخشی از واقعیتهای مربوط به او را میفهمید. من پیش خودم فکر کردم «باید این را بگویم». مردم به این میگویند «انسانی ساختن»، اما این «انسانی ساختن» نیست. من اسمش را میگذارم مسئولیت. میگویم «از فاصله نزدیکتری نگاه کنید» و فکر میکنم کاری که باید این روزها انجام داد، همین است.
آنچه چاپلین سالها پیش در «دیکتاتور بزرگ» انجام داد، مضحک ساختن او بود. کار او در آن زمان درست بود، اما حالا نه. فکر میکنم ما باید او را به همان صورت که بود، نشان دهیم. فکر میکنم مسئولیتی است که نسبت به میلیونها قربانی آن شرایط داریم. آنها را یک مخلوق شیطانی نکشت. آنها با هدف خاصی کشته شدند و با روشها و ابزارهای صنعتی. به نظر من باقی حرفها چرند است.
برونو گانتس، بازیگر نقش هیتلر، میگوید: «زمانی که در نقش آدولف هیتلر بازی کردم، ۶۴ سالم بود و میدانستم دارم نقش هیتلر ۵۶ ساله را بازی میکنم. من هشت سال از هیتلری که بازی کردم، بزرگترم. دیدهام که خیلیها گفتهاند بالا بودن سن من روی شخصیت هیتلری که بازی کردهام، بسیار اثرگذار بوده است. نمیگویم بیتاثیر بوده، اما فکر نمیکنم اینقدرها هم اثر گذاشته باشد.
من هم مثل همه مردم دنیا آدولف هیتلر را از روی عکسها و معدود فیلمهای خبری، و همینطور نوشتههایی که دربارهاش چاپ شده، میشناختم. بهخصوص این فیلمهای خبری کمک زیادی به من کرد. باید میدیدم او چگونه راه میرفته، چگونه حرف میزده، تأکیدش روی کلمات چطور بوده و خلاصه باید طوری بازی میکردم که شباهتی به هیتلر واقعی داشته باشد. فکر میکنم در این شناخت، با مردم دنیا شریکم.
تصور عمومی درباره هیتلر این است که او انسانی گرگخو بود، طبع تندی داشت، به کسی رحم نمیکرد و اگر کسی به حرفش گوش نمیداد، باید کشته میشد. شاید اگر آلمانی بودم، یا در اتریش به دنیا آمده بودم، قضیه را طور دیگری میدیدم. ولی من سوییسی هستم، اهل کشوری هستم که به بیطرفی معروف است. پس شناختی که از پیشوای آلمان نازی دارم، شناخت محدودی است.
سعی کردم نوشتههایی را پیدا کنم که در آنها جزئیات رفتاری هیتلر را توضیح داده باشند. تعداد این نوع نوشتهها خیلی کم است، چون تعداد آدمهایی که توانستهاند جزئیات رفتاری هیتلر را ببینند، خیلی کم است. بیشتر آدمهایی که او را دیدهاند، حس میکردهاند پیشِ روی یکی از بزرگترین آدمهای روی زمین ایستادهاند. آدمی که میتواند با یک اشاره، آنها را به خاکستر تبدیل کند. اما تعدادی هم هستند که میگویند او در مقابل دوست و آشناها، رفتاری کاملا انسانی داشت.
در این نوشتهها خواندهام که هیتلر علاقه زیادی به بچهها داشته است، با دیدن بچهها گُل از گُلش میشکفته و مشغول بگوبخند میشده. این چیزها آن اوایل برای من باورکردنی نبود. فکر میکردم میخواهند هیتلر را به عنوان چهرهای موجه جا بزنند. اینها چیزهایی بود که بههرحال در فیلمنامه هم آمده بود. اما قضیه زمانی برای من روشن شد که با یکی از دوستان روانشناسم حرف زدم. فکر کردم بهتر است شخصیت هیتلر را روانکاوی کنم و ببینم در پسِ ذهن او چه میگذشته است.
دوست روانشناسم به من گفت تعداد آدمهایی که در عین خشونت و سنگدلی علاقهای به بچهها دارند، کم نیست. برای من توضیح داد که آنها مهر و عطوفتی را که در وجودشان گم میشود، در وجود بچهها پیدا میکنند. آنها فکر میکنند این بچهها گذشته خود آنها هستند. پس سعی میکنند خودشان را در بچهها پیدا کنند. رفتار چنین کسانی با بچهها به این دلیل خوب است.
هنوز به او نگفته بودم که دارم درباره آدولف هیتلر حرف میزنم. بهش گفتم آدمی مثل هیتلر چطور؟ او هم میتواند چنین رفتاری داشته باشد؟ دیدم که دوست روانشناسم اخم کرد و گفت من تاریخ را خوب نخواندهام، ولی فکر نمیکنم هیتلر ذرهای از این مهر و عطوفت را داشته. وقتی به او گفتم که اتفاقا هیتلر دقیقا چنین آدمی بوده، حیرت کرد. فکر کرد دارم شوخی میکنم. بعد از اینکه متقاعدش کردم دارم جدی حرف میزنم، گفت عجیب است. همیشه فکر میکردم چنین شخصیتی باید گوشههای کشفنشدهای هم داشته باشد. اما نمیدانستم کسی این چیزها را کشف کرده است.
کمکهای این دوست روانشناسم باعث شد فیلمنامه را بهتر بفهمم، و آنچه را که از آدولف هیتلر واقعی فهمیده بودم، در این روایت داستانی بگنجانم. کاری که من کردم، موجه جلوه دادن هیتلر نبود. هیچوقت دلم نمیخواسته چنین کاری بکنم. من مطمئنم او آدمی جنایتکار و دیوانه بوده. کاری که من کردهام، نشان دادن دو سوی شخصیت آدولف هیتلر بوده است.»
نویسنده: مهدی احمدپناه
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۲