تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۱/۳۱ - ۲۱:۵۷ | کد خبر : 10756

تولد و مرگ زنی شاعر؛ یادداشت‌هایی برای فروغ فرخزاد

یادداشت‌هایی از یلدا ابتهاج، صحرا کریمی، رویا صدر، فرزانه کرم‌پور و مونا زارع، برای فروغ فرخزاد

«آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/ آن روزهای سالم سرشار/ آن آسمان‌های پر از پولک/ آن شاخساران پر از گیلاس/ آن خانه‌‌های تکیه‌داده در حفاظ سبز پیچک‌ها به یکدیگر»

آن روزها که رفتند، ما خیال می‌کردیم سرانجام یک روز زورمان به غم روزگار می‌رسد و با روی ناخوش زندگی تسویه‌حساب می‌کنیم و تا آخر عمر مثل پایان همه قصه‌های بانتیجه به خوبی و خوشی روزهایمان را سپری می‌کنیم. آن روزها رفتند و ما هر روز و هر لحظه منتظر روزهای خوب ماندیم. آن روزها از قبایل ما گذر کردند، از تاریخ و جغرافیای ما گذر کردند، ما درست در دوره گذار متولد شدیم و شنیدیم که روزهای خوب رفتند و خیال کردیم یک روز برخواهند گشت.

پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها از تاریخ روزهای خوب گفتند و رفتند. ما شبیه آدم‌های بدون حافظه تاریخی شدیم و روزهای خوب را که رفته بودند، به ناگزیر فراموش کردیم. ما خیال کردیم روزگار همین است؛ این‌که ما بدویم و از میدان قیام، از کنار فقر، از میدان اعدام، از کنار گاریچی‌ها در سال ۱۴۰۱ تا میدان آزادی، در یک خط مستقیم، خودمان را برسانیم شاید که به مقصدی برسیم. ما نقشه راه نداشتیم، ولی تمام روزها را دویدیم. روزهای هر کسی به اندازه عمر او بود. در همه روزهای دویدن صدای نفس‌های ما، نفس‌های گرم و دونده و جنگنده ما، در صفحات تاریخ در همین جغرافیا ثبت است.

ما همگی دویدیم تا از روزهای بد اکنون بیرون بزنیم. ما به دنبال روزهای سالم سرشار گشتیم و جهانی را خبر کردیم، بلکه راهی پیدا شود. ما آسمان‌های پر از پولک را از دست داده بودیم و اکنون آلودگی از حدقه چشم‌های ما وارد می‌شد و در پوست و خون و گوشت و استخوان ما سنگینی می‌کرد و ما را به سرفه می‌انداخت و خانه‌نشین می‌کرد. ما شاخساران پر از گیلاس را از دست داده بودیم و در برهوت جنگل‌ها و خیابان‌ها با تنه‌های بریده‌شده و ریشه‌های بیرون‌زده درختان عقیم هم‌عصر بودیم. برای ما درختچه‌های مصنوعی لاکچری پشت ویترین مغازه‌ها با قیمت‌های گزاف مانده بود که به اندازه رقص برگی جداشده از درخت ارزش نداشت.

ما روزهای خوب را از دست داده‌ایم، روزهای سالم سرشار را که می‌شد بی‌دغدغه زندگی ‌کرد، بدون ترس آواز خواند، بدون سانسور شعر گفت، بدون واهمه مرگ در خیابان قدم زد. آن خانه‌های تکیه‌داده در حفاظ سبز پیچک‌ها به یکدیگر که خبر از زندگی خوش‌بخت صاحبانشان می‌داد، به دست بسازوبفروش‌ها کوبیده شد و آپارتمان‌های کم‌نور و بی‌روزنه با معماری کج‌وکوله از دم قسط ساخته شد که باز هم به خیلی‌ها نرسید و صاحب‌خانه‌هایش را هم خوش‌بخت نکرد. آن روزها که رفتند، ما به این روز افتادیم که روزهایمان، همه، شب است.

«آن روزها رفتند/ آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می‌پوسند/ از تابش خورشید، پوسیدند/ و گم شدند آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی‌ها/ در ازدحام پرهیاهوی خیابان‌های بی‌برگشت/ و دختری که گونه‌هایش را/ با برگ‌های شمعدانی رنگ می‌زد، آه/ اکنون زنی تنهاست/ اکنون زنی تنهاست».

فروغ فرخزاد
عکسی از فروغ فرخزاد

فروغ زنی تنها بود در شعرهایش وقتی از عشق می‌گفت، از کودکی‌اش می‌گفت، از زاییدن و زاییده شدنش، از سر و همسر و معشوقه‌اش، از روزهای عادی یک زندگی معمولی، از بچه و مادرانگی، از شعر و فیلم و جذامی و داستان‌های کوتاه، از رنج و شادی و زنانگی و زندگی و زن. او از هر چیز که زندگی‌اش می‌کرد، می‌سرود. با شجاعت و جسارت می‌سرود. مغضوب می‌شد و می‌سرود. محبوب می‌شد و می‌سرود. او همیشه در حال سرودن بود و شاید دلیلش زن بودن بود. فروغ از شاعران جوانی بود که جوانی‌ را با تمام توان در حرف‌هایش ریخت و ثبت کرد. او همان‌قدر که دلش می‌خواست گیس‌های دختر سیدجواد را بکشد، همان‌قدر هم اصرار داشت که پرواز را به خاطر بسپار، همان‌قدر هم تاکید داشت که در آستانه فصلی سرد ایستاده است. همه این‌ها نشان از یک چیز دارد؛ نشان زنی است در آستانه زندگی که آزادی را می‌سراید.

به بهانه فروغ، که تولدش در دی‌ماه و سال‌مرگش در بهمن‌ماه است و زمستانی را زندگی کرده و با قلمی قوی ایستادگی را ثبت کرده، پرونده‌ای را باز کردیم که زنان اهل قلم دست به نوشتن ببرند و با تکه‌ای از یادگاری‌های فروغ مطلبی بنویسند. تعدادی از نویسندگان و اهالی قلم در این پرونده نیامدند، چون… تعدادی نتوانستند بنویسند، چون… تعدادی نخواستند بنویسند، چون… و جواب تمام این‌ها یک چیز است که همگی می‌دانیم… این روزها صدای زنان از همه روزهای دیگر تاریخ بلندتر است. همگی می‌دانیم بسیاری‌شان فروغ زمانه‌اند. قلم‌ها می‌نویسند و ثبت می‌کنند این روزها را این زن‌ها را و روزهای زندگی این زن‌ها.

روی خاک

یلدا ابتهاج


هرگز آرزو نکرده‌ام
یک ستاره در سراب آسمان شوم

زندگی کنار پدری که برای دیگران چون ستاره بود، گرچه او «هرگز از زمین جدا نبوده‌» و چون انسانی «روی خاک ایستاده» زندگی کرد، کیفیتی یگانه بود. ارزش زندگی زمینی را فهمیدن و به وسعت آسمان پهناور مفاهیم نظر داشتن، کنار او خوش‌بختی بزرگی بود. تمام سعی من آن بود تا چون طنین یک ترانه‌، آوای بودن خود باشم.

از زمان‌هایی دور، از جوانی، از تجربه‌های دیگران و خود آموختم. عشق ورزیدم و روییدم. شکست دیدم و نشکستم. بر خاک ایستادم و نیفتادم. عشق ورزیدم و زادم. «بر جدار کلبه‌ام که زندگی‌ست»، «یادگارها کشیدند»، «مردمانی رهگذر». نقش‌ها باقی‌اند و روزی که نیستم اینجا، گویند از همین نقش‌ها: «قلب تیرخورده»، «شمع واژگون» و «حروف در هم جنون». اما تا که هستم، هنوز در پی سرخی قلبم می‌گویم: «این ترانه من است». طنین آوای بود…

پنجره
یک پنجره برای دیدن

و می‌شود آن‌جا
خورشید را به غربت گل‌های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافی‌ست

خیلی روزها، این سال‌ها از پنجره‌ای در اتاقم هستی را به تماشا نشستم. چه آن دورهای در خیال: دریا و ساحلی که بر آن چون خاطراتم ایستادم. کوچه‌ها و خیابان‌های ملموس. حتی چون کوچه‌گردان عاشقی در بندرعباس، یا که غریبی آشنا از دیار فرنگ در ورزقان. همان‌جا که پایم روی این خاک بود. از همین پنجره کوچک اتاقم چشمان سبز پسرک روستایی در آذربایجان را دیدم که مرا به سوی خویش می‌خواند. از همین پنجره پرواز را به خاطر سپردم.

و گاه اما نزدیک در خیال: به تماشای هیبت باشکوه درختان نشستم. درختی آشنا در همه فصول سال. گاه سبز و زرد و گاه سفید و عریان. با نور آفتاب بیدار شدم و با تاریکی شب به خواب رفتم. اینجا بودم و جایی دیگر. این اینجا کجاست امروز که دیگر همان جا نیست؟ هستی را در تنهایی خویش دیدم. و هزاران بار اندیشیدم که کیستم؟ از تبار کدام انسانم؟ چگونه است این بودن؟ و سهم من از آن کدام است؟ در اعماق این بی‌نهایت، غرق شدم و باز به روی آبی ِروشن ِآفتابی سبکبار بازگشتم. به جست‌وجو پرداختم. تنها و بی‌راهنما پی کهن‌سالان دِیر فرهنگ گشتم. تا بدانم کیستم و از کجا آمده‌ام؟

زنی تنها در آستانه فصلی سرد

صحرا کریمی، کارگردان


فیگورهای خوابیده درونت هرازگاهی بی‌خبر دچار طغیان‌زدگی می‌شوند… تو را و هر آن‌چه پنهان است در تو را فریاد می‌کشند… و چه سراسیمه تمام آشفتگی‌هایت را از هر سوی دانه دانه چیدی در دامن چین‌دارت.

صدایی فریاد شده، دچار پژواک‌زدگی سکوت چشمانت می‌شود، گردگردِ روحت می‌چرخد و می‌چرخد؛ چرخشی که تو را به سوی آوارگی درون به‌اجبار سوق می‌دهد و می‌خواهی تمام اجبارهای سرنوشت را در مسیر باد قرار دهی، تا اگرهای ذهن آشوب‌زده بیگانگان تو را اسیر خود نکند.

ایستاده‌ای در ابتدای یک تمام، در انتهای هر آن‌چه روزی از سر شوق آغاز کرده بودی. در ابتدای فصلی سرد. ایستاده‌ای و تمام واژگان نگفته دلت را دانه دانه پهن کرده‌ای روی طناب زمان و تو هرگز ندانستی از همان ابتدا چرا داستانک‌های زندگی کردن‌هایت درگیرِ خاکستری جزام‌زده تقدیری ناگزیر از گریزها شد. ایستاده‌ای و دستانت را به سوی چشمانت دراز کرده‌ای تا لحظه لحظه نگاهت را از خطر سقوط نجات دهی.

و بعد ریسمان‌ها کشیده شدند، شعری از گلویت خودش را پرتاب کرد روی آسفالت گداخته روزمرگی‌هایت. و دیروز، آن‌جا که سایه هنوز توان نداشت تا مستقیم ایستاد شود. تا هم‌قدت شود. نعره خود را تکان تکان داد، و تو نمی‌دانستی مقصد کجاست.

شعرهایی که تکیه‌گاهشان می‌خواندی، تکیده و سراسیمه به زمان پشت می‌‌کردند و از ثانیه‌های عمرت خود را پرتاب می‌کردند به آن صفر مطلق بی‌زمانی و بی‌مکانی. و می‌دانستی که تکیدگی نیازی به زمان ندارد. تکیدگی سقط محض روح است در انتهای انزوای روزی روشن.

شعر خواست خودش را جمع‌وجور کند و چون فیروزه‌ای آبی از بغضت آویزان شود، بچسبد به اشک‌هایت و در معنای یک گریستن غریب آشیانه‌ای سازد، اما فراموش کرده بود که بغض‌ها هم‌آوا و هم‌ذات سکوت‌اند.

برای فروغ فرخزاد
تصویری از فروغ فرخزاد

حالا که نیستی، تمام حضورها بی‌حضورند و تو در خلأ آلودگی خاکستری یک تعریف گنگ خودت را دلداری می‌دهی در جایی دور، دورتر از دسترسی تا نهان‌ترین اندیشه تهی‌ات اسیر شعری دیگر نشود میان تمسخر خاکستری زیستن.

و این شعرهایت و این سرگردانی سراسیمه‌زده در میان واژگان، که هر سوی خزیده از ملالی جان‌کاه. و تو هنوز به دنبال واژه‌ای می‌گردی که امتداد امید باشد و آن لبخند کوتاه عصری که دلواپسی هیچ شبی را به دل راه نمی‌داد، که چنگ اندازی به ابعاد یک احساش که نوشته شود در کنج سکوتِ ذهنی پر از اصرار به گریختن از هر آغازی که در هوسِ دل‌بستگی به رستگاریِ ایمان به روزنه‌ای باشد که شاید بشود زندگی را قاه قاه خندید.

و تو چه سوگوار خودت را غرق کردی در تکاپوهای دوام‌دار کلمات و آواهایش، هر درنگی را درآمیختی با واژه و زمان. و آن اندوهِ ملال‌آور و کرختِ روزگاری که دیدگانت همیشه در انتظارِ معجزه‌ای عبث خود را آویزان می‌کرد از معنایی غم‌انگیز که شاید شکوه بخشد به هر آن‌چه فرو می‌ریزد، و پخش شود در میان هجومِ سایه‌های پریشانِ سوگوار که آغاز هر چه در خود خزیدنی بود سیاه، که آغاز تمام فصل‌های سرد سرودن بود و مکث عمیق یک اضافه واژه واژگون در تمنای عاطفه‌ای فرو خورده.

شعرهایت حجمی است از همه ناگفتنی‌ها، همراه با بغضی بندمانده در تنگنای گلو و حسرتی همانند تمام سال‌های نوری نپیموده، و‌ هر اندازه آه، و هر اندازه ملال، و هر اندازه سوگ، سکوتی است ابدی برای آشکار نشدن‌های بیداد‌وارگی روح.

و تو و شعرهایت گاهی چنان در میان منجلاب چگال‌وارگی غم دست‌وپا می‌زدید، که گویی هر لحظه از هستی‌ات انباشته می‌شد از غم، که هر صبحگاهان نسیمی غمناک به دیدگانت می‌وزد و تو هر چه اصرار بر بستن چشم‌هایت برای ندیدن روز داشتی، که این غم این بی‌حیا و لجوج وامی‌دارد تا دیدنی‌ها دیده شود با چشمانی فراخ.

تو شعر گفتی و ما از میان تمام سراسیمگی‌های سرنوشتت دوان دوان دویدیم به سوی لحظه‌ای آسودگی از این همه هرج‌ومرج‌های شرورِ بی‌ملاحظه، که واژ‌گانت رسوا نکند ما را، که غرق نشویم در سیلاب غم‌بارگی، اما باز برمی‌خوریم به تو که کز کرده‌ای، چهارزانو زده‌ای مضطرب در انتهای تمام اندوه‌های پراکنده و در آغاز تمام سردی‌ها و زیستن‌های دیروزی که نخواسته بودی خاطراتش پر کند کوله‌بار یادهایت را.

شعرهایت و عصیانی از انبوه این همه گریز از صداها و این اجبار رسوخ کردن در لایه لایه انزوا، که حتی تنش‌های مست لحظه‌های بکرِ بی‌محابایی هم نشد تسلای دلی که ناامید شده بود بارها از هر چه دلدادگی به روشنایی روز، به تابش خورشید، به بی انتظار سفرهای نور در سراسر امکان‌های زندگی.

و در نابه‌هنگامی مضطرب از دیروز‌ها به‌یک‌باره باد وزید، تا نسیم‌های کوته‌فکر خندان و اسیر عبث‌گونگی امیدهای مه‌گرفته، وزیدگی‌هایشان را به سایه‌های نااستوار دیواری بسپارند، که وحشت فرو افتادن دیوارها نشود اضطرابی دیگر از دورانی گمنام از هر چه هویت و از هر چه چنگ انداختن به مفهوم و معنایی.

تو و دچارشدگی‌ات به شعر و غم‌های سراسیمه که تقلا داشتند به خاطره‌ای دور آویخته شود، تا تسلی دهد این آواره روح را، این کج خلق روان را، این درهم‌فرورفتگی جان را!

و در بی‌حضوری تو، لحظه‌های پوچی و گم شدن در هیچ شدند شعرهای ناتمام. تلاش بی‌ثمر برای یافتن هر دلیلی برای زندگی در لحظات معنادار هستی. خیره شدن و ناتوانی در توصیف، ناتوانی در یافتن کلمات، آن واژگان حمایت‌کننده که با ساختن جملاتی در کنار شاعرانگی را زنده می‌کرد. واژگانی وسیع. شعرهایی فراخ و پر از فروغ.

طرحی برای فروغ فرخزاد
طرحی از فروغ فرخزاد، اثر اردشیر رستمی

در بی‌حضوری تو. شعرهایت همه جا بود و تعلق نداشت به هیچ جایی. تقلای پیدا کردن آن تصویر کوچک دیروز که آن‌قدر بلند می‌خندیدی و از آواز خنده‌ات گنجشک قرمز شروع به رقصیدن می‌کرد، چه سرسختانه وادارمان می‌کند به خواندنت، به تصور کردنت که ایستاده‌ای میان تمام زمستان‌های سرنوشت. غبارآلود و گم‌شده در غبار خاطرات دور، و این به یاد آوردن‌های دیروزهایت و آرزوی بازگشت به خانه، نشستن مقابل پنجره، خیره شدن به آسمان و اثبات زنده بودن و دوباره شعر گفتن.

و تو زنی در آغاز تمام فصل‌های سرد و یخی هستی. تو زنانگی‌‌ات، آن آرزوهای ناخواسته‌ و بارها به قتل رسیده و این هستی خاکستری و رو به سیاهی روان، و این دنیا که کور بود، که ندید این همه رنج را، این ناتوانی و این همه ازهم‌گسیختگی زنی در آغاز رسیدن به پایانی تلخ را.

و تو رنج بردی. و ما رنج می‌بریم. و من رنج می‌برم. و چقدر دلم می‌خواهد با تمام شعرهایت، با تمام آن کاش‌های مسموم و ممنوع برقصم. و بگریزم از رخ دادن خاطرات ویرانی فرداها و بی‌حضور شوم. مثل تو. به دوردست‌ها بروم. به بی‌زیستن‌ها در سرزمین‌های ناشناخته و بی‌مرز.

افق‌های روشن حوض خیال

رویا صدر


من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می‌زنم
وقتی روشنایی، آرزویی است که از درز سوراخ لایه ازن کورسو می‌زند
من زبان کشک را می‌فهمم
من بوق قطار پیشرفت را می‌شنوم
وقتی لوکوموتیر(!)ش در افق‌های روشن حوض خیال محو می‌شود

آه، چگونه به آن کس که می‌رود این‌‌سان صبور، سنگین، سرگردان
گفت که آن‌ لوکوموتیو همه‌اش خالی‌بندی بوده است
همه‌اش خالی‌بندی بوده است
من خواب دیده‌ام که قد منحنی رشد اقتصادی از قد برج حاج اصغر هم بلندتر است

و مگر در خواب ببینم
حاج اصغر که زمانی حمال و لات و بی‌سواد بود
آه… اکنون او همه‌کاره است
اکنون او همه‌کاره است

او پول‌ها را قسمت می‌کند
و آسفالت خیابان را قسمت می‌کند
و هوا را قسمت می‌کند
و سینمای ده‌نمکی را قسمت می‌کند
و همه این چیزها را که ارث بابایش است، قسمت می‌کند
سهم من را هم می‌دهد

مسئله، پول حاج اصغر و مم‌جعفر و کل‌‌نقی نیست
مسئله جغرافیای رقت‌انگیز جیب من است
در گستره خیال آبگوشت بزباش

و من به لحظه شگفت درک هستی نیمرو می‌اندیشم
و به لحظه شیرین عزیمت نان بر پهنه‌گاه چهره ماهیتابه
آه! سهم من این است

سهم من این است
همینش هم زیادی است
هر کی مخالفه، جمع کنه بره
تا تنها صداست که بماند
و تا ناکجاآبادت را بلرزاند

صدای مردی که با تشری آهنگین می‌گوید خانوم برو واینستا
و در دستانش چیزانی(!) محکم است برای اشارت به آرامش

در کوچه باد می‌آید
آیا باد این‌ها را با خود خواهد برد؟
همیشه پیش از اینکه فکر کنی اتفاق می‌افتد

به مادرم می‌گویم دیگر تمام شد […]
باید تبریکی در اینستاگرام بگذاریم
و استیکر بشکن
او به من می‌خندد
آه که چقدر خندیدن خوب است

ما روزی به ریش همه خواهیم خندید
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم کرد؟
آیا دوباره نفس خواهم کشید؟

آهای یگانه‌ترین حقیقت!
مگر آن مژده گفتمان‌سازی‌های گوناگون در بهشت برین روی زمین چند ساله بود
نه، نه، نه! باور نمی‌کنم که احساسات عاشقانه‌مان کن‌فیکون شده باشد

ما باز عاشق می‌شویم و فهرست آپارتمان‌های استیجاری را در ازدحام پرهیاهوی خیابان‌ها و کوچه‌ها و بیابان‌ها زیرورو خواهیم کرد
و جیب گیج از عطر بی‌پولی را دوباره رفو خواهیم کرد

ما دیگر به هرچه ‌نابدتر زمین و زمان است حرف‌های زشت نخواهیم زد
البته شعر نو جای آن حرف‌ها نیست
شعر کهنه هم نیست
و جای خیلی حرف‌های دیگر هم اینجا و هیچ جای دیگر نیست

همکاری حروف سربی بیهوده است
حرف‌هایم را در دلم می‌کارم
مجبورم، مجبورم، مجبورم
سبز خواهند شد

و گنجشک‌ها بر انگشتان جوهریم تخم دوزرده خواهند گذاشت
زرشک را به خاطر بسپار
دنیا و مافیها روی هواست

بهانه‌های کوچک خوش‌بختی

فرزانه کرم‌پور


از فروغ در ۱۳، ۱۴ سالگی یاد گرفتم که «بهانه‌های کوچک خوش‌بختی» را پیدا کنم و رنج زندگی را با شادی‌هایی کوچک از سر بگذرانم.

بعدها، هرگاه در باتلاق رابطه‌ای فرسوده، کاری بیهوده، یا محیطی پر از موجودات مزاحم گرفتار شدم، شنیدم که می‌خواند: «هیچ صیادی در جوی حقیری که به آبگیری می‌پیوندد، مرواریدی صید نخواهد کرد» و توانستم خود را دریابم. در تمام این سال‌ها کوشیده‌ام «چون صفر در تفریق و جمع و ضرب، حاصلی پیوسته یکسان نداشته باشم.» و این شعر را بارها زمزمه کرده‌ام:

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود
با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید
می‌توان در جعبه‌ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه

سال‌ها در لابه‌لای تور و پولک خفت
می‌توان با هر فشار هرزه‌ دستی
بی‌سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم!

خانه‌های روشن

مونا زارع


مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش
ای خانه‌های روشن شکاک

چشم‌هایم را بستم و با خودم گفتم «هفت»، چشم‌هایم را باز کردم، خانه‌ها را شمردم تا به هفتمی‌اش برسم. خانه دو طبقه‌ای که در میان آپارتمان‌های بلند و پرنور اطرافش شبیه بچه مظلوم منزوی‌ای شده بود که کسی نگاهش نمی‌کند. کوچه خیس بود و نور چند چراغ چاله‌های پرشده از آب را روی آسفالت‌ها روشن کرده بود.

قدم‌هایم را روی برگ‌ها گذاشتم تا صدای راه رفتنم توی گوشم بپیچد و سکوت کوچه را بشکند. همیشه عادت دارم به پنجره خانه‌ها خیره شوم. مخصوصا پنجره‌هایی که نور گرم زردی از پشت پرده‌های نازکشان به چشم می‌خورد. نمی‌دانم، اما با خودم تصور می‌کنم هر چقدر نور خانه گرم‌تر و زردتر است، آدم‌هایش هم حال بهتری دارند. پلاستیکی را که روی سرم کشیده‌ام، از روی سرم برداشتم و به خانه هفتم رسیدم. نمی‌دانم چه شد که به این کوچه و عدد هفت رسیدم، اما هر بار می‌گذارم مسیر خودش من را به جایی که باید ببرد.

چند قدم عقب رفتم و به پنجره خانه نگاه کردم. صدای موسیقی از پنجره نیمه‌بازش بیرون می‌آمد. پرده سفید‌رنگ خانه با وزش باد می‌رقصید و نمی‌گذاشت بتوانم داخل خانه را دید بزنم. دست‌هایم را بردم در جیبم و منتظر ماندم تا موسیقی تمام شود. ریسه‌های نورانی کوچکی در بالکن می‌درخشید و با باد تکان می‌خورد. انگار که شمعدانی‌های بالکن را تازه کاشته باشند.

فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد، عکس از ابراهیم گلستان

همیشه رفتن به خانه‌هایی که رنگ و آب و نورش زیاد است، مضطربم می‌کند. دوست دارم بروم داخل، لیوان چای دارچینی‌شان را جلویم بگذارند، کمی درباره شمعدانی‌های تازه‌شان حرف بزنیم و بوی سوپی که بار گذاشته‌اند، در مشامم بپیچد و به اصرارشان برای شام هم بمانم، اما هیچ‌وقت کسی از وجودم آن‌قدر خوشحال نمی‌شود که بخواهد با روی گشاده برایم چای بیاورد و به شام دعوتم کند.

به پنجره نگاه کردم، دختر جوانی به سمت پنجره آمد و نگاهی به بیرون انداخت. داشت با آهنگ هم‌خوانی می‌کرد. کمی به بیرون خم شد و گذاشت باران به موهای مشکی‌اش بخورد. سرم را پایین انداختم تا نگاهم با نگاهش گره نخورد. آهنگ جدیدی شروع شد و دختر سوت بلندی زد و رقص‌کنان از پنجره فاصله گرفت. به ساعتم نگاه کردم. هنوز یک ربع وقت داشتم. این یکی را می‌توانست گوش دهد. دوباره از ابتدای کوچه شمردم.

دوست نداشتم این هفتمین خانه باشد، اما خودش بود. این خانه گرم‌تر و پرسروصداتر از آن است که صور مرگ در آن دمیده شود. ساعتم را دوباره نگاه کردم و به در خانه نزدیک شدم. صدای موسیقی و خنده‌ها باعث می‌شود بیشتر از خودم و کاری که قرار است انجام دهم، بدم بیاید.

کاش پنجره‌شان بسته بود، کاش بالکنشان را به‌تازگی گل‌کاری نکرده بودند، کاش این خانه این‌قدر بوی زندگی نمی‌داد، کاش من را پناه می‌دادید ای چراغ‌های مشوش، ای خانه‌های روشن شکاک، تا دیگر فرشته مرگ نبودم. تا مثل شما در زندگی غرق می‌شدم، در کنارتان چای می‌خوردم و می‌خندیدم و هیچ خانه‌ای را سیاه‌پوش نمی‌کردم. گاهی حتی من هم از خودم بدم می‌آید، چه برسد به شما.

سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۹۲

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟