سر زدن به شهرهای نامرئی ایتالو کالوینو در زادروزش
ابراهیم قربانپور
معروف است که زمانی که در ۱۹۵۱ دو کتاب «ویکنت شقهشده» و «شوالیه ناموجود»، بیآنکه هنوز صحبتی از وجود جلد سوم سهگانه «نیاکان ما»، «بارون درختنشین» در میان باشد، تقریبا به صورت همزمان منتشر شد، یک منتقد انگلیسی در یادداشتی عتابآمیز آنها را از نظر ادبی بیارزش تلقی کرد و نوشت: «این بازگشتی است به سبک کودکانه ادبیات نیاکان ما.» ایتالو کالوینو وقتی از محتوای آن نقد کوبنده مطلع شد، در نامهای کوتاه از منتقد انگلیسی تشکر کرد که توانسته است «نقشه راه پیش روی او را روشن کند». طبعا با معیارهای مدرن ادبیات داستانی کسی نمیتوانست کالوینو را یک نویسنده تراز اول تلقی کند، اما نقشه راهی که کالوینو از آن سخن میگفت، همان چیزی بود که بعدتر رولان بارت آن را، به همراه سبک ادبی بورخس، نمونههای موفق پستمدرنیسم ادبی دانست.
احتمالا کالوینو بیشترین فاصله از ادبیات داستانی مرسوم را در «شهرهای ناپیدا» گرفت؛ در یک صحنه ثابت: مارکوپولوی نشسته در برابر قوبلای قاآن که روایت سفرش به شهرهای مختلف را بیان میکند. بی هیچ نشانهای از عناصر داستانی، گرهها و گرهگشاییها یا اتفاقات. توصیفهایی بهغایت انتزاعی از شهرها که بهتمامی از حیطه حواس انسانی فراتر میروند و جایی در میان هوس، خاطره، رویا و کابوس شکل میگیرند. شهرهایی که کالوینو آنها را توصیف میکند، بیش از آنکه از جنس مکان باشند، از جنس شخصاند. زنانی زنده که نفس میکشند، میمیرند، بهخاطر آورده میشوند و به خواب آدمیان سفر میکنند.
کارینا پوئنته، معمار و طراح شیلیایی، یکی از کسانی بود که تلاش کرد تا جملات بیپروای کالوینو را در قالب تصویر به بند بکشد و با تخیل معمارانهاش شهرهای ناپیدای کالوینو را روی کاغذ ترسیم کند. به بهانه زادروز کالوینو تصمیم گرفتیم تا نگاهی به بعضی از این تصاویر بیندازیم. شاید خود کالوینو ترجیح میداد کسی شهرهای نامرئیاش را مرئی نکند؛ اما بههرحال خود او هم میداند که مؤلف مرده است. حتی وقتی که زنده است هم مرده است.
پس از سه شبانهروز راهپیمایی به سمت نیمروز مرد به آناستازیا میرسد؛ شهری که آبراهههای هممرکز مشروبش میکنند و عقابها بر فرازش در طیراناند… وصف آناستازیا جز بیدار کردن هوسها به نوبت و سپس واداشتن انسان به کشتن آنها ثمری ندارد… شخص باور میکند که به جای تمام آناستازیا لذت میبرد، حال آنکه جز بنده وی نیست.
بالاخره مسافر به شهر تامارا راه میبرد. ورود به شهر از راه خیابانهایی پوشیده از علامات نصبشده بر دیوارهاست. چشم نه اشیا، بلکه شکل اشیا را میبیند که خود معنای دیگری دارند: مصلا گازانبر خانه دندانکش را نان میدهد و لیوانی دستهدار میخانه را… بهراستی شهر زیر چنین تار بههمتنیدهای از نشانهها حاوی چه چیزهایی است، یا چه چیزهایی را پنهان میکند؟ انسان از تامارا میرود، بیآنکه به اینها همه پی برده باشد.
پس از شش روز و هفت شب انسان به شهر زبیده میرسد که بهتمامی سپید است و روی به مهتاب کرده، خیابانهایش چون کلافی بر گرد خود میچرخند… میگویند شهر چنین بنا شد: مردانی از ملل مختلف همه یک خواب دیدند؛ زنی را دیدند که در نهایت شب در شهر گمنامی میدوید با گیسوان بلندش آویزان به پشت. خواب دیدند او را دنبال میکنند. هر یک زن را گم کرد. همه به جستوجوی آن شهر رفتند؛ آن را نیافتند، اما یکدیگر را یافتند. عزم کردند شهری چون هر رویاشان بر پا دارند. هر یک سعی کرد همان خیابانهایی را بسازد که هنگام دویدن در پی زن از آنها گذشته بود و دستور داد برخلاف شهری که در خواب دیده بود، در نقطهای که ردپای زن را در حال فرار گم کرده بود، فضا و دیوارها را طوری بسازند که او دیگر نتواند بگریزد.
میگویند ایزورا، شهر هزار چاه، روی دریاچه زیرزمینی عمیقی سر پا شده است. هر جا ساکنان شهر سوراخهای دراز عمودی در زمین کندهاند و به آب رسیدهاند، شهر نیز تا همانجا و نه فراتر از آن دامن گسترده است… درنتیجه دو گونه مذهب در ایزورا در تقابلاند: برخی معتقدند خدایان شهر در اعماق رگههای دریاچه سیاهی سکنا گزیدهاند که رگههای زیرزمینی را تغذیه میکند. اما برخی دیگر بر این باورند که خدایان در سطلهایی که به طناب چاهها آویزان است، خانه دارند و آنها را بیرون حلقه چاهها میتوان دید…
در مائوریلیا از مسافر دعوت میشود از شهر و همزمان از کارتپستالهای قدیمیای که شهر را آنطور که در گذشته بود تصویر میکنند، دیدن کند… مسافر باید ساکنان شهر را نرنجاند و شهری را که در کارتپستالها میبیند، تحسین کند و بگوید آن را به شهر کنونی ترجیح میدهد. اما باید در عین حال مواظب باشد تأسف خود را از تغییرات انجامشده فقط در چهارچوب قوانینی دقیق ابراز کند.
در مرکز فدورا، متروپل سنگهای خاکستری، کاخی است فلزی و در هر اتاق آن یک گوی بلورین. به درون هر گوی که بنگری، شهری میبینی به رنگ آسمان که نقشی از فدورایی دیگر است. اینها نقشهایی هستند که شهر اگر، به هر دلیل، تبدیل به آنچه امروز میبینیم نمیشد، میتوانست به خود بگیرد… هر یک از ساکنان شهر از آن دیدن میکند، شهر منطبق با امیالش را انتخاب میکند.
اکنون از زنوبیا برایت میگویم که خاصیتی عجیب دارد: اگرچه این شهر بر زمینی خشک قرار دارد، اما روی پایههای بسیار بلند برپا شده است و خانههایش از نی و قلعاند با مهتابیهای پوشیده و… که به وسیله نردبانهای چوبی و پیادهروهای معلق به هم متصلاند… اگر از هر کس در زنوبیا بخواهی خوشبختی را برایت تعریف کند، میبینی که شهری چون زنوبیا در ذهن دارد با پایههای چوبین و نردبانهای معلق. حال بیهوده است اگر بگوییم زنوبیا را باید جزو شهرهای بدبخت دستهبندی کرد یا جزو شهرهای خوشبخت…
با سه روز راه پیمودن به سوی شرق طالع خود را در دیومیرا مییابی؛ شهری با ۶۰ گنبد سیمین… ویژگی دیومیرا در آن است که وقتی شخص یک شب اواخر تابستان، آنگاه که روزها کوتاهتر میشوند و چراغهای رنگارنگ بر سر دکانهایی که غذای سوخاری میفروشند روشن است، به آنجا میرسد و صدای زنی را که از بالای یک مهتابی فریاد میکشد اوووووه! میشنود، به تمام کسانی که خیال میکنند شبی اینچنین را به خوشی گذراندهاند، رشک میبرد.
پس از طی ۸۰ فرسنگ در خلاف جهت باد غالب، انسان به ائوفمیا میرسد که بازرگانان هفت ملت در آن گرد میآیند… اما آنچه آنان را وامیدارد مسیر رودخانهها را خلاف جهت طی کنند، یا کویرها را زیر پا بگذارند، تنها داد و ستد نیست… دلیل این نیز هست که شبها کنار آتشهای گرد بازار مردم مینشینند و به محض اینکه کسی کلمهای مثل گرگ یا خواهر میگوید، هر یک داستان خود را درباره گرگ و خواهر و… تعریف میکنند… در عزیمت از ائوفمیا خاطرات مبادله میشوند.
در پس گذر از هفت رودخانه و رشتهکوه زورا سر برمیدارد؛ شهری که هر کس یک بار آن را دیده باشد، دیگر نمیتواند از یادش برد. البته نه به این خاطر که زورا تصویری خاص به جا میگذارد، بلکه به این دلیل که این خصوصیت را دارد که نکته به نکته در خاطر آدمی جای میگیرد… شهر زورا از آنرو که باید برای بهتر زنده ماندن در خاطرهها بیتحرک بماند، بهتدریج تحلیل رفت، از هم پاشید و ناپدید شد. حتی زمین نیز آن را فراموش کرده است.
مردی که سفر میکند، همین که به شهری ناشناس میرسد، خیلی زود میفهمد که کدام بنا قصر شاهان است و کدام معبد کاهنان. کدام مسافرخانه است، کدام زندان و کدام محله بدنام… اما زوئه چنین نیست. در هر مکانی از این شهر میتوان در آن واحد خوابید، ابزار ساخت، آشپزی کرد، به جمع کردن سکههای طلا پرداخت، لخت شد، سلطنت کرد، چیز فروخت، یا با مقدسات جنگید. هر شیروانی هرمیشکل میتواند هم سقف جذامخانه را بپوشاند و هم سقف گرمابه کنیزکان حرم را…
سواری را که زمانی دراز در سرزمینهای وحشی اسب رانده، هوای زندگی شهری فرامیگیرد. او در انتهای راه به ایزیدورا میرسد؛ شهری که در آن دوربینها را طبق اسلوب هنری میسازند و به محض اینکه رهگذر بین دو زن شک میکند، به زن سومی برمیخورد… اینها تمام آن چیزهایی بود که وقتی قصد بودن در شهری را میکرد، ذهن وی را مشغول میداشت. پس ایزیدورا شهر رویاهای اوست، با یک تفاوت: او خود را در شهر رویاهایش جوان میدید، اما هنگامی که به ایزیدورا میرسد، واپسین سالهای عمرش را میگذراند. در میدان شهر پیرمردان روی دیوارچهشان به تماشای گذر جوانان نشستهاند. او نیز در صف آنان نشسته است. هوسها دیگر به خاطرات بدل شدهاند.
شماره ۷۱۸