گفتوگو با بهمن فرمانآرا
الهه حاجیزاده
ساختمانی قدیمی و اداری در خیابان سی تیر تهران. اصلا نمی توانیم تصور کنیم که او را در این ساختمان خواهیم دید. وقتی به طبقه مورد نظر می رسیم جز دو در ورودی شرکت های مهندسی چیز دیگری نمی بینیم. فکر می کنیم باز هم آدرس را اشتباهی آمدیم و همه نگاه ها به سمت دوستی که این دیدار را هماهنگ کرده می چرخد. خودش هم کمی دستپاچه شده و دوباره تماس می گیرد. (اگر محرمانه شماره قبل را خوانده باشید عمق دستپاچگی اش را بیشتر درک خواهید کرد.) آدرس درست و در باز می شود. یک شرکت مهندسی قدیمی، یک راهروی طولانی و اولین اتاق، دفتر بهمن فرمان آرا ست. با روی گشاده به همراه پسرش منتظر ما هستند. دفتری که روزی بهمن فرمان آرا و پدرش در ان کار می کردند.
هر سال قبل از نوروز اهل خانهتکانی و عوض کردن وسایل بودهاید؟
ما سالیان دراز اسباب خانهمان را عوض نمیکردیم و دوست داشتیم بچهها هرکاری دلشان میخواهد، با این اسباب و اثاثیه بکنند و دلم نمیخواست بهخاطر این وسایل مدام آنها را منع کنم. بعضی وقتها در خانههایی میرویم که بیشتر شبیه پادگان است و مدام میگویند به این دست نزن! مواظب آن مبل باش! ما خانه کسی مهمان بودیم، مثلا میخواستم روی مبلی بنشینم و گفت میدانی این مبل مال قرن دوازدهم است؟! در آخر هم من جواب خوبی به او دادم که حساب کار دستش بیاید. اصلا دوست ندارم اموال خانه، اجازه و آزادی را از بچهها سلب کند.
بهمن فرمانآرا معمولا برای نوروز هر سال برنامه خاص و هر سالهای دارد؟
من اصولا عید جایی نمیروم. اول به این دلیل که اینجا تهران است و دوست دارم در خانه خودم باشم. دومین دلیل اینکه قبلا یازدهم فروردین نوبت ما میشد که به خانه ما بیایند، اما حالا بعد مادرزن و خالهام، سومین نفری که برای عیددیدنی به خانهاش میروند، من هستم و واقعا خیلی غمانگیز شده است. حالا ما باید بنشینیم در خانه و همینطور پشت سر هم مهمان بیاید و روبوسی کنیم. اما جدا از شوخی در ایام عید تهران خلوت است و هرجایی بخواهیم برویم، ۲۰ دقیقهای میرسیم. نکته این است که فقط باید سعی کنیم در تعطیلات عید مریض نشویم، وگرنه میمیریم، حتی اگر شست پایت درد بگیرد، چون ممکن است پایت را کاملا قطع کنند، بعد هم میگویند عذر میخواهم.
امسال دوست دارید چه چیزی عیدی بگیرید؟
هیچکس به ما عیدی نمیدهد. بعد هم بهترین هدیه برای من و خانوادهام این است که سالم باشیم تا خیالمان راحت باشد. بیشتر از خود ما بزرگترها دلم میخواهد یک تار مو از نوههایم کم نشود. بعد هم فکر کنم برای ما دیگر کافی باشد ۷۶ سال سبزه در رودخانه انداختهایم.
به نظر میآید نوهها برایتان خیلی اهمیت دارند؟
نوهها که خیلی عزیز هستند و دلیل آن این است که آنها دشمن دشمن آدم هستند. ما انسانها برای بچهها وقت نمیگذاریم و بعد که بزرگ میشوند و ما نوهدار میشویم، زمانی فرا رسیده که هم وقت داریم و هم پول، درنتیجه میتوان وقت بیشتری را با آنها گذراند و از وجودشان لذت برد.
ما شنیدهایم شما اهل سریالهای روز هم هستید، درست است؟
اصولا سریالها قویتر عمل میکنند و هر کدام از این سریالهایی را که موفق شدهاند، در نظر بگیریم، میبینیم آن بودجه در سینما اگر صرف شده بود، شرایط فرق داشت. در سینما گاهی بودجههای عجیب و سنگینی صرف میشود. خیلی عصبانی هستم که برنامههای تلویزیون خودمان آنقدر بد بوده که مردم سریالهای ترکیهای را بیشتر نگاه میکنند و حتی اسم بچههایشان را از روی شخصیتهای این سریالها برمیدارند.
این مسیری که نتیجه آن امروز فاصله گرفتن مردم از تلویزیون است، از کجا آغاز شد؟
در ۱۰ سال اول انقلاب که از همه چیز واهمه داشتند، بزرگترین ضربه را خودشان به خودشان زدند. به این دلیل که برنامهها جالب نبود و از همان زمان مردم در حال تماشای چیزهای دیگر هستند. باید بپذیریم که مردم برای تفریح و سرگرمی راههای دیگری پیدا میکنند. فکر میکنید چرا فیلمهای کمدی امروز بیشتر میفروشند؟ چون مردم میگویند خودمان به اندازه کافی غم و غصه داریم. یادم میآید جشنواره فیلم مسکو رفته بودیم و در بین آنها جوکی وجود داشت که میگفتند ما در روسیه تلویزیون رنگی داریم، ولی مجری آخر شب میگوید شب بهخیر آقای برژنف، چون فقط او تلویزیون رنگی دارد. الان هم تلویزیون ما همین شرایط را دارد و مردم برایش مهم نیستند. بچههای ما همین چیزها را میفهمند و با تماشا نکردن تلویزیون با آن مبارزه میکنند. این یک بلا است که بر سر یک رسانه مهم میآید که تماشاچیاش را از دست میدهد. در حال حاضر هم تلویزیون برایش مردم مهم نیست و فقط برای چند نفر محدود برنامه میسازد.
چه چیزی ۲۵ سال است که هر روز بهمن فرمانآرا را با این مسیر طولانی از لواسان به تهران میکشاند؟
در کار آخرم، «حکایت یک دریا» دیالوگی دارم که صابر ابر در نقش یک دانشجو میپرسد حالا که درس نمیدهید، چه میکنید؟ و استاد در پاسخ میگوید ما در پارک با چند پیرمرد دیگر پروستات پارتی داریم! اون مینالد، من مینالم و… واقعیت هم همین است. از یک سنی که میگذریم، بدن فرسوده میشود. یکی از دلایلی که نمیگذارد من در خانه بمانم، ذهن من است. ذهن من نیاز دارد با جوانان معاشرت کند. برای من فیلمسازی ابراهیم حاتمیکیا اصلا جالب نیست، ولی جوانها مثل سعید روستایی، هومن سیدی، رضا درمیشیان، محسن امیریوسفی و… خیلی جذاب هستند. امروز دیگر اصغر فرهادی نیازی به کمک دیگران ندارد و رشد کرده است. سینما همیشه به این نیروهای جوان احتیاج دارد. این جشنواره دولتی فجر که به بهانهاش هر سال میلیاردها خرج میکنند، اگر میخواهند زندگی در آن باشد، باید فقط فیلم اولی و دومی را نشان دهند، وگرنه باز به من جایزه بدهند که چی؟ وقتی هم عصبانی شدم، آن را پس میدهم.
برای همین امسال در جشنواره فیلم نداشتید؟
به من گفتند فیلمت را میدهی در جشنواره فجر نمایش دهیم؟ گفتم نه! شاید به فجر بینالملل بدهم، چراکه آنها استاندارد جهانی را رعایت میکنند و فقط سه بار فیلم را در ایام جشنواره نمایش میدهند، نه مثل جشنواره داخلی فجر ۳۰ بار! بلیتها را آنقدر به ارگانهای مختلف میدهند که بازار سیاه پیدا میکند. برای همین فیلمم را به فجر نمیدهم. دوست دارم مردم کشورم فیلم را بپسندند. کیک من مردم ایران هستند و مخاطب خارجی برایم خامه روی کیک است.
پس برای همین تعداد زیادی از دوستان شما را هم جوانان تشکیل میدهند؟
انتظاراتی که از حکومت دارم، این است که فکر جوانان باشد. مگر میشود روی بمب ساعتی نشست و به تیک تیک آن گوش نداد؟! زمانی که ۶۵ درصد مملکت زیر ۳۵ سال است، یعنی همه آنها کار، خانه و… میخواهند. بعد در روزنامه میبینیم یک ۳۵ سالهای نفت کشور را فروخته و پولش را در جیب خودش گذاشته است. اگر دوست جوان زیاد دارم، به این دلیل است که آنها جذابیت دارند. طراوتی را که در جوانترها وجود دارد، میپسندم و اینها در زندگی روزمرهام مهم است.
شما تجربه زندگی در کشورهای مختلف را داشتهاید، آیا جوانان اینجا با کشورهای دیگر فرقی دارند؟
فرق کلی این است که آنجا اگر کار کنی به معنای واقعی، در مسابقه، در صوت داشتن استعداد برنده خواهی شد. نمونهاش را بسیار دیدهایم. کسی را هم که فیسبوک را راهاندازی کرد، همه دیدهایم، یا جوانی که در گوگل مدیر است و… مگر نتیجه تلاششان را ندیدند؟ در بین ایرانیهایی که در آمریکا هستند هم دیدهایم کسانی که تلاش کردند، موفق شدهاند و حتی در بین مدیران ناسا هم اسامی ایرانی دیده میشود. مریم میرزاخانی زنی بود که اولین بار بزرگترین جایزه ریاضی را برد. ما در مقابل از دست دادن او فقط گفتیم ای وای او هم مرد، و آنها مجسمهاش را ساختند! همین مسئله محیط زیست که درگیرش هستیم هم به جایی نرسیده. چند روز پیش به هدیه تهرانی زنگ زدم و گفتم مواظب باش به این دلیل که دنبال حمایت از یوزپلنگها هستی… ! یک اتفاق خیلی عجیبی است که ما فکر میکنیم میتوان سر جوانان را شیره مالید! واقعا نمیشود و به ریشمان میخندند. مثلا بگویند در دنیای مجازی را ببندید! آخر در کجا را ببندند؟ در یک دنیای مجازی را؟! اینها از ندانستن است. زمان فیلمبرداری «خانه روی آب» به من گفتند چرا فیلم مذهبی ساختی؟ گفتم وقتی انقلاب شد، من ۳۷ سالم بود و مسلمان بودم! شما مگر آمدید من را مسلمان کردید؟! من حق ندارم و شمقدری دارد؟! زمانی که هلیکوپترها در توفان شن گیر کرد، شمقدری گفت توجه کردید که من صدای ناقارههای امام رضا(ع) را روی فیلم گذاشته بودم؟ واقعا این چه حرفی است؟! این چه چیزهایی است که به خورد مخاطب میدهیم؟! مردم عادی حق دارند بگویند وقتی نمیتوانستیم گوشت بخریم، سیبزمینی میخریدیم، امروز سیبزمینی که گران شده، تخممرغ هم که میتوانستیم یک خاگینه با آن بخوریم، به این سرعت قیمتش بالا رفته. ما مملکت فقیری نیستیم و خیلی هم ثروت داریم. ما میتوانیم بهراحتی مردم را که اکثرا جوان و طالب کار هستند، حمایت کنیم. دانشگاه آزاد تاسیس کردیم و از هر ده کورهای دکتر و مهندس بیرون دادیم. اشکالی هم ندارد، ولی به شرطی که کار هم برایشان داشته باشیم. این افراد تحصیلکرده اتفاقا توقعشان هم بیشتر میشود و حق هم دارند. به نظر میرسد جوانی که از پدر و مادرش پول تو جیبی میگیرد، زندگی راحتی دارد، اما واقعیت اینطور نیست. او اتفاقا در عذاب است که نمیتواند برای خودش آپارتمانی داشته باشد و پول سیگارش را حداقل از خانواده نگیرد!
اولین خاطرهای که از شنیدن کلمه سانسور به یادتان میآید، چیست؟
در فیلم «دلم میخواد» سکانسی است که شخصیت اصلی که رضا کیانیان آن را بازی کرده، میخواهد پیش روانشناس برود. او سه طبقه بالا میرود تا دکتر را برای درمان بیماری افسردگی ببیند و صف بسیار بلندی به اندازه سه طبقه هم تشکیل شده است. گفتند اینطور به نظر میرسد که همه ایران افسرده است، یک طبقهاش را درآورید، ما درآوردیم. یک گروه دیگر گفتند یک طبقه دیگر هم درآورید، ما باز هم این کار را کردیم. الان رضا کیانیان از خیابان یکسره وارد مطب دکتر میشود! تازه اسم فیلم هم «دلم میخواد برقصم» بود که گفتند ما مجوز به کلمه رقص نمیدهیم و باید آن را درآورید. در مورد فیلم «یه بوس کوچولو» هم ابتدای فیلمنامه نوشتم اگر وجدانت راحت باشد، مرگ برایت مثل یک بوس کوچولو است و به همین دلیل اسم فیلم را پذیرفتند. میگفتند چرا هدیه تهرانی را انتخاب کردید که نقش فرشته مرگ را بازی کند؟ گفتم لااقل آدم دلش بخواهد در بغل فرشته مرگ بمیرد. اگر مثلا به جای خانم تهرانی، آتیلا پسیانی را انتخاب کرده بودم، باید اسم فیلم را «یه ماچ گنده» میگذاشتم.
شما هم تجربه کار هنری قبل از انقلاب را داشتید و هم در حال حاضر کار میکنید، همینطور تجربه کشورهای دیگر را هم دارید، وضعیت سانسور در زمانها و مکانهای مختلف جغرافیایی چگونه است؟
همهاش مثل هم است. سانسور حماقت است. ممیزی که فکر میکند به اندازه ۷۰ میلیون نفر، سرش میشود، دچار حماقت است. یک مثال میزنم. فیلم «شازده احتجاب» قبل از انقلاب جایزه اول فستیوال فیلم تهران را گرفته بود و قرار بود ساعت چهار بعد از ظهر بعد از پنج روز تعطیلی در سینما کاپری که بسیار بزرگ و دو هزار نفری بود، اکران شود. ساعت چهار قرار بود اولین اکران ما باشد، اما ساعت دو بعد از ظهر هنوز ما در اداره فرهنگ بودیم و فیلم هم هنوز مجوز نمایش نگرفته بود. یک آقایی به اسم صالح که آن زمان مجوز نمایش صادر میکرد، گفت بدبختی ما این است که این فیلم جایزه فستیوال فیلم تهران را برده است، وگرنه اصلا جواز نمیدادیم. من هم عصبانی شدم و شروع کردم به داد و فریاد کردن که اگر بدبختی شما این است که این فیلم جایزه اول را گرفته، ببینید ما چقدر بدبختیم که برای شما فیلم میسازیم. درحالیکه من داد و بیداد میکردم، آقای صالح کشوهای میزش را باز و بسته میکرد. من همینطور داشتم صحبت میکردم و او ششمین کشو را که باز کرد، گفت ای بابا آبنبات ما هم که تمام شده! اهمیت و درک آثار هنری برای این افراد در همین حد است. شیوههای سانسور در هر دورهای کاملا متشابه است. در فیلم «خانه روی آب» که آن هم جایزه گرفت، بین انتظامی و کیانیان گفتوگویی انجام میشود. در یک جملهای از حاسدان و ناقدان حرف زده میشود، کیانیان میپرسد حاسدان و ناقدان چه کسانی هستند؟ انتظامی در پاسخ گفت بخل و حسادت و تنگنظری شغل دوم همه است از بالا تا پایین. به من گفتند باید این جمله را عوض کنی. گفتم چرا؟ گفتند از بالا تا پایین که نمیشود! ما چند جمله پیشنهاد دادیم که درنهایت از دوست بگیر تا دشمن تصویب شد. پس حتی در جملات هم مسئله سانسور را داریم. بعضی وقتها هم ما یک چیزهای گلدرشتی میگذاریم که سانسورچیها آن را درآورند و در کمال تعجب درنمیآورند. در فیلم «یه بوس کوچولو» مشایخی مقابل مقبره کوروش ایستاده و میگوید میدانی جوانهای ما کوروش را نمیشناسند. رضا کیانیان جواب میدهد بهتر، آن وقت میگویند جاسوس آمریکاییها بوده! طرف مقابل در ادامه میگوید اطلاعاتت غلط است، فراماسون بوده. باور میکنید این تکه از فیلم را درنیاوردهاند؟ در همین فیلم مشایخی برمیگردد رو به مقبره کوروش و میگوید کوروش آسوده بخواب ما بیداریم. من معتقدم این مملکت اگر درست اداره شود، به خدا به کسی نیاز ندارد و لازم نیست برای پاک کردن حسابهای داخل مملکت، پاچه سایر دولتها را بگیریم. این مملکت از هر نظر غنی است. حرف ما فقط این است چرا این غنایم را نابود میکنید.
به جوانانی که میخواهند کار کنند و با سد سانسور مواجه میشوند و درنتیجه از آنچه دلخواهشان بود، دور میشوند، چه پیشنهادی دارید؟
جوانی که تازه میخواهد در این حرفه کار کند، به خیلی از افراد حرفهای دسترسی ندارد. مثل همه ما که شروع کردیم و این امکانات را نداشتیم. ما هم تجربه کردیم. گاهی موفق شدیم، گاهی شکست خوردیم. کمکم تجربه کاری به دست آوردیم. من به جوانان بیشتر از هر چیزی میگویم راهحل قهر کردن نیست و مثالی که برای همه آنها میزنم، میگویم در تئاتر از سمندریان گندهتر نداشتیم. او وقتی ۱۰ سال قهر کرد، حتی کسی در خانهاش را هم نزد. من هر بلایی سرم بیاورند، قهر نمیکنم. آن ۱۰ سالی که من ۱۰ فیلمنامه دادم و اجازه ساخت نمیگرفتم، هرکس دیگری بود، بالاخره غمباد میگرفت و میرفت، اما من شانس یازدهمم را امتحان کردم و نتیجه داد. دلم میخواهد هرچقدر که سخت گرفتند، سعید روستایی فیلمش را بسازد، اصغر فرهادی کار کند، درمیشیان بماند و… تنها راه مبارزه با سانسور این است که کار کنی! تا کار نکنی، میگویند: «ولش کن. خیالمان از این یکی راحت شد. برویم سراغ یک نفر دیگر!» فیلم کوتاه و مستند میتوان ساخت و هیچ جوازی هم لازم ندارد و بعد میتوان اقداماتش را انجام داد. سر فیلم «خاک آشنا» فیلمم دو سال توقیف بود و سال ۸۸ بعد از انتخابات و آن اتفاقات، در ماه رمضان فقط سه هفته فیلمم را نشان دادند. اگر میخواهید اینجا کار کنید، باید بدانید قرار است وارد رینگ بکس شوید، دستانتان هم بسته است و اتفاقا حریف مقابل هر دو دستش باز است. پس باید خیلی قدر باشم که بتوانم او را بزنم.