نگاهی عمیق به گذشته، برای نجات آینده
حامد رحمانی، بنفشه چراغی
این روزها در همه محافل سینمایی صحبت از «لالا لند» است؛ «لالا لند»ی که با بردن هفت جایزه از جشنواره گلدن گلوب پرافتخارترین فیلم موزیکال این جشنواره لقب گرفت و هفته پیش با اعلام نامزدهای اسکار با ۱۴ نامزدی توانست تقریبا از تمام فیلمهای تاریخ آکادمی جلو بزند و در کنار «تایتانیک» بیشترین نامزدی تاریخ اسکار را داشته باشد (که هرگز بهخاطر جلو زدن از «ارباب حلقهها» بخشیده نخواهد شد).
اما نکته جالب اینجاست که «لالا لند» چنین موفقیتی را مدیون یک کارگردان ۶۰ ساله و باتجربه نیست که دهها فیلم ساخته و چندین نامزدی اسکار به دست آورده است. «لالا لند» ساخته دیمین شزل ۳۱ ساله با کمتر از ۱۰ سال تجربه فیلمسازی و کارنامهای شامل سه فیلم است. در بخش اول این مقاله زندگی این نابغه نوظهور سینما را بررسی کردهایم و از این گفتهایم که چطور راه ۵۰ ساله را در کمتر از ۱۰ سال رفت و با نبوغش بر بلندای قله سینما ایستاد.
اما بعد از شناخت مولف نوبت به شناخت خود اثر میرسد، برای همین در بخش دوم از خود «لالا لند» صحبت کردهایم و از فرمولی جادویی گفتهایم که درمانی برای سینمای متوقفشده امروز است. و درنهایت از «لالا لند» و گذشته پرافتخاری که از آن وام گرفته صحبت کردهایم، تا به این جمله برسیم که «لالا لند» نگاهی عمیق به گذشته است برای رسیدن به آیندهای پرافتخار در سینما، و اگر میخواهید صدای نفس کشیدن سینما را در عصری که هنر سینما توسط صنعتش بلعیده شده بشنوید، اول در دیدن «لالا لند» و دوم در خواندن این مقاله تعجیل کنید. (در رابطه با اولی، تا آمدن کیفیت خوب فیلم منطقی است که شک کنید، ولی در دومی اصلا!)
تولد: ۱۹ ژانویه ۱۹۸۵
وقتی به اسم دیمین شزل فکر میکنیم، کارگردان ۳۱ سالهای به ذهنمان میآید که با ساخت فقط و فقط سه فیلم و در کمتر از ۱۰ سال توانسته خود را بهعنوان یکی از مهمترین کارگردانهای حال حاضر دنیا مطرح کند.
۲۰۰۷: شزل با «گای و مدلین روی نیمکتی در پارک» شروع کرد، آن هم درحالیکه تازه از هاروارد فارغالتحصیل شده بود و ۲۴ سال بیشتر سن نداشت. اما با وجود همین سن کم و بدون هیچ تجربهای، تک و تنها فیلمش را نوشت، کارگردانی کرد و بدون نیاز به هیچکس دیگری حتی تدوینش هم کرد و شاید اگر بازیگری پیدا نمیکرد، خودش هم در آن بازی میکرد و در این کار آنقدر خوب عمل کرد که جیجی آبرامز به سراغش آمد و از او خواست فیلمنامه شماره ۱۰ «خیابان کلورفیلد» را بازنویسی کند و حتی پیشنهاد داد که شزل آن را بسازد. شاید اگر من و شما یا هر کس دیگری جز شزل بود، این پیشنهاد را قبول میکرد، و بگذارید بهتان قول بدهم که اگر چنین میشد، الان ما شزل را نه بهعنوان یک نابغه در سینما، بلکه بهعنوان یک تجاریساز به یاد میآوردیم و خبری از دو فیلم شاهکار بعدیاش هم نبود. اما شزل قصه ما رویای خودش را داشت و به آبرامز جواب منفی داد و تصمیم گرفت «ویپلش» را بسازد.
۲۰۰۹: فیلمنامه «ویپلش» بر اساس تجربیات خود شزل بهعنوان یک نوازنده درام در دبیرستان نوشته میشود و از همین فیلمنامه اولیه است که شزل یک فیلم کوتاه میسازد و در چند جای محدود آن را به نمایش درمیآورد که در همه جا تحسین میشود و این تحسینها باعث میشوند شزل به سراغ ساخت نسخه بلند فیلم برود.
۲۰۱۴: در اینجاست که «ویپلش» ساخته میشود و در جشنواره ساندنس به نمایش درمیآید و موفق میشود جایزه بهترین فیلم را از این جشنواره که سکوی پرتابی برای فیلمسازان مستقل است، ببرد و همین آغازی میشود بر موفقیتهای بعدی او. تمام منتقدان عاشق فیلم میشوند و بالاترین نمرههای ممکن را به فیلم تقدیم میکنند. بینندهها هم خیلی خوب از فیلم استقبال میکنند و فیلم موفق میشود چند برابر بودجه خودش را در گیشه بفروشد و سرانجامِ این موفقیتها، به اسکار میرسد. جایی که فیلم موفق میشود پنج نامزدی به دست بیاورد که از این بین سه تای آنها به جایزه ختم میشوند.
۲۰۱۶: اما داستان پر از موفقیت و سوت و تشویقِ دیمین شزل، در اینجا متوقف نمیشود و تصمیم میگیرد به اولین رویای فیلمسازی خودش برگردد؛ رویایی که زمانی که در دانشگاه بوده، فیلمنامه آن را نوشته و «لالا لند» نام دارد. درواقع شزل سالها قبل میخواست این فیلمنامه را تبدیل به فیلم کند. اما در این مقطع، به روایت خودش مینشیند و با خودش فکر میکند که اگر فیلم اولش یک فیلم موزیکال باشد، خیلی نمیتواند شانس داشته باشد و احتمالا فیلمنامه شاهکارش را هم حرام میکند. برای همین صبر میکند تا به یک فیلمساز مطرح تبدیل شود و بعد فیلم را بسازد، که موفقیتهای «ویپلش» آن را به نقطهای که توانایی تحقق ِرویای تبدیل این داستان به فیلم را داشته باشد، میرساند.
ساخت فیلم شروع میشود. در ابتدا قرار بود مایلز تلر، که تجربه «ویپلش» را با شزل داشت، و اما واتسون نقش اولهای فیلم باشند، اما تلر به دلیل اختلافات مالی و اما واتسون که انگار سالها بازی در نقش هرماینی گرینجر باعث ذرهای باهوش شدنش نشده، به دلیل بازی در فیلم «زشت و زیبا»ی دیزنی نقش را قبول نمیکنند. (احتمالا سالها بعد هر دو از این اتفاق بهعنوان بزرگترین اشتباهات حرفهایشان یاد خواهند کرد.) و نقشها به رایان گاسلینگ و اما استون واگذار میشوند که بهحق بهترین انتخابهای ممکن هستند. ساخت فیلم تمام میشود و با انتشار اولین تریلر فیلم، همه متوجه میشوند که سینمای امسال قرار است با یک فیلم خیلی متفاوت روبهرو شود. فیلمی که انگار از گذشته دور است، ولی بااینحال ناشناخته و جدید به نظر میآید و با اولین نمایش فیلم در جشنواره ونیز، همه میفهمند که تمام این فکرها درست بودهاند و «لالا لند» یک شاهکار بسیار آشنا و در عین حال ناشناخته است.
آغازی بر یک شگفتی
روزنامهها و نشریات سینمایی فیلم را ستایش میکنند. منتقدان بهترین نقدهای خودشان را برای فیلم مینویسند و بیشترین ستارههای در دستشان را به آن میدهند. برای مثال جیمز براردینلی بهعنوان یکی از معتبرترین منتقدان دنیا در بخشی از نقد خود مینویسد: «لالا لند» نهتنها بهترین فیلم موزیکال تولیدشده در سالهای اخیر است، بلکه مسلما بهترین محصول موزیکال (نه در حوزه انیمیشن) از هر نوعی است که از زمان فیلم دلنشین «مغازه کوچک وحشت» تولیدشده در سال ۱۹۸۶ روانه سینماها شده. بله، از «شیکاگو» پرطراوتتر، از «بینوایان» نابتر و موفقتر از هر اثر مشابه دیگری. و در کنار تعریف منتقدان تمام کسانی هم که فیلم را دیدهاند، از آن بهعنوان یک تجربه ناب سینمایی نام میبرند. درحالیکه تقریبا همه هم اعتقاد دارند که این فیلم شانس اول اسکار است. با به آخر رسیدن سال میلادی و شروع فصل جوایز سینمایی، این شانس بیشتر هم میشود. در گلدن گلوب «لالا لند» غوغا به پا میکند و با بردن هفت جایزه، رکورد جوایز را برای یک فیلم کمدی و موزیکال میشکند، تا یک بار دیگر به همه ثابت کند چقدر از فیلمهای همژانر خود فاصله دارد و با قدرت میتواند به سمت اسکار حرکت کند و چند روز پیش هم که نامزدهای اسکار معرفی شدند، «لالا لند» با به دست آوردن ۱۴ نامزدی باز هم همه را شگفتزده کرد. درواقع تا قبل از این فقط و فقط «تایتانیک» موفق به داشتن ۱۴ نامزدی بوده و همین الانش هم، باور بفرمایید یا نه، «لالا لند» از فیلمهایی مثل «ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه» و «بن هور» جلو زده است.
اعلام نامزدهای اسکار ۲۰۱۷
قصه موفقیتهای «لالا لند» هنوز تمام نشده است و اصلا دور از ذهن نیست که این فیلم با وجود رقیبهای بسیار جدی مثل «منچستر کنار دریا» و «لیون» یا «مهتاب» بتواند بیشتر از ۱۱ جایزه را از آکادمی ببرد و بهعنوان پرافتخارترین فیلم تاریح آکادمی اسکار شناخته شود، ولی چه این اتفاق بیفتد و چه نه، آنچه بسیار مهم است، خود دیمین شزل است که بدون اینکه غرق در هالیوود و نظام فیلمسازیاش شود، با پافشاری روی ایدههای ناب خودش توانسته سینمای منحصربهفرد خودش را به وجود آورد و ثابت کند که سینما هنوز زنده است و میشود هنوز چیز جدید درش دید و «لالا لند» قطعا آواز دلنشین این زنده بودن سینماست.
از جبر فروید تا عشقی به سبک جاز
اما «لالا لند» درباره چیست؟ (خطر اسپویلزدگی: خواندن این بخش بدون دیدن فیلم اسپویل شدید را در پی دارد، ولی بعد از دیدن فیلم، بهشدت توصیه میشود.)
«لالا لند» در سادهترین شکل روایت داستان دختری به اسم میا (با بازی بسیار حرفهای و دلچسب اما استون) است که در بچگی با خاله عزیزش غرق در سینمای کلاسیک بوده و از آنجایی که فروید میگوید ما محکوم هستیم راهی را که اتفاقات کودکی برای ما مشخص کردهاند ادامه دهیم، این میای عزیز هم به دلیل همین کودکی غرق در سینمای کلاسیکش میخواهد برود و بازیگر شود.
اما تا این لحظه از زندگیاش فقط از پس پیشخدمتی کافه در هالیوود برآمده، ولی خب در هفته هم چند بار تست بازیگری میدهد. از طرف دیگر ما سباستین را داریم (باز با بازی درخشان رایان گاسلینگ) که فروید و نظریاتش خیلی در زندگیاش تاثیر نگذاشته، اما غرور و اعتمادبهنفس بیش از اندازهاش و تا حدودی هم سادگی برایش دردسر شده. او که یک نوازنده پیانوی جاز است، اعتقاد دارد جاز در حال نابودی است و در عصر طلایی جاز خودش را جا گذاشته. هدف و آرزوی او این است که کلوب خودش را بزند، ولی در این لحظه در زندگیاش در رستورانهای مختلف به نوازندگی مشغول است و معمولا خیلی هم زود اخراج میشود. داستان رویایی «لالا لند» روایت آشنایی این دو جوان شکستخورده و ماجرای عاشق شدنشان است. اما این همه چیز نیست و «لالا لند» بسیار فراتر از یک فیلم عاشقانه ساده است که کمی موسیقی هم تنگش زده باشند. (هرچند حتی اگر فقط همین بود هم باز از بسیاری از فیلمهای همژانر خودش بهتر عمل کردهاست.) «لالا لند» داستان عجیب هالیوود است و در همین بستر شاد و دلنشین زیرکانهترین نقدها را به هالیوود وارد میکند. ما در پنج فصل روایت «لالا لند» شاهد این هستیم که چطور یک دختر و پسر شکستخورده عاشق هم میشوند و به کمک این عشق پیشرفت میکنند و در پایان درحالیکه همه کلیشههای قبلی به ما نوید یک پایان خوب را میدهند، از هم جدا میشوند. درواقع پایان فیلم اصلا خوشحالکننده نیست و خیلی هم ناراحتکننده است. این پایان باعث میشود ما لحظهای فکر کنیم که موفقیت واقعی آیا آن لحظاتی بود که این دو نفر در کنار هم آواز میخواندند و روی ابرها میرقصیدند، یا الان که یکی بازیگر بزرگی شده و آندیگری کلوب خودش را راه انداخته، اما بینشان کلی فاصله است و فقط به مبادله یک لبخند با هم بسنده کردهاند. ما در «ویپلش»، فیلم قبلی دیمین شزل، بهوضوح شاهد رویای آمریکایی بودیم. رویای آمریکایی که حتی میتوان ادعا کرد با ماهیت مستقل فیلم تا حد زیادی در تضاد بود، اما در «لالا لند» شزل رویای آمریکایی را نابود میکند و با پایان نسبتا تلخش باعث میشود به خیلی «شایدها» فکر کنیم که در زندگی هرکداممان میتوانستهاند رخ دهند، اما ما نگذاشتهایم.
در کنار این موضوع «لالا لند» در خودش حرف جالبی هم درباره شکلگیری ماهیت یک اثر هنری دارد. ما در فیلم با سباستین مواجهیم که میخواهد در جاز به موفقیت برسد، اما در گذشته مانده و فکر میکند راه موفقیت تکرار راه گذشتگان است، تا اینکه دوستش به او گوشزد میکند که اتفاقا، جاز درباره آینده است و تو در گذشته ماندی و به این ترتیب با استفاده از ماهیت اصلی جاز و خلق یک سبک جدید میتواند با همگروهیهایش به موفقیتی که در رویاهایش هم نیست، برسد. و این دقیقا همان فرمول موفقیت فیلم «لالا لند» است. دیمین شزل مطالعات بسیار دقیقی را درباره سینمای کلاسیک و بهخصوص بخش سینما موزیکال داشته و از بسیاری از آثار بزرگ این ژانر مثل «آواز در باران» یا «یک آمریکایی در پاریس» توانسته تاثیر بگیرد، ولی به تکرار نرسیده و درنهایت با هوشمندی تمام اثر جدید و متفاوتی خلق کرده است. در همان مکالمه مذکور بین سباستین و دوستش، این دیالوگ برقرار میشود: «این بزرگان جاز که تو میخواهی ازشان الگو بگیری، مهمترین کاری که کردهاند، این بوده که چیز جدیدی خلق کردهاند و برای ادامه دادن راه اونا تو نباید کار اونا رو تکرار کنی. بلکه باید مثل اونا یک چیز جدید خلق کنی.»
که «لالا لند» هم دقیقا همین کار را میکند و با نگاهی عمیق به گذشته، شروعی برای آیندهای متفاوت را در سینما میسازد.
نقاشیای از صدا
در کنار محتوای شگفتانگیز «لالا لند» از دیدگاه فنی هم یک شاهکار کامل به حساب میآید. دو بازیگر اصلی، بهترین بازی زندگی خودشان را ارائه میدهند که همین بازی بسیار خوب تا الان برایشان دو گلدن گلوب به ارمغان آورده و آنها را به شانسهای اصلی اسکار امسال تبدیل کرده است. همه چیز در «لالا لند» در جای درست قرار گرفته. هیچ سکانس یا دیالوگی اضافه نیست، فیلمبرداری بینظیر است و درست در هالیوودی که به دلیل راحت شدن کار کارگردانها، پلانها تا حد ممکن کوتاه شدهاند، شزل پلانهای بسیار طولانی میگیرد که البته با توجه به صحنههای پربازیگر و پرجنبوجوش، کار را برای خودش بسیار سخت میکند، اما در عوض پیوستگی فیلم، بهنیکی حفظ میشود.
فیلم به یک بوم نقاشی رنگارنگ میماند که با موزیک دلنشینش مخاطب را برای دو ساعت محو خود میکند. درواقع موسیقی فقط به صدا درنمیآید و در روایت فیلم هم نقش بسیار مهمی دارد. چون این فیلم بهعنوان یک فیلم موزیکال درباره موسیقی است و میشود موسیقی را در این فیلم نماد زندگی و امید دانست. در سکانس اول فیلم وقتی همه در اتوبانی مشغول آواز خواندن و شوخی هستند، ما میبینیم که میا و سباستین در نبودِ موسیقی چه برخورد بدی با هم دارند. اما جلو رفتن فیلم و وارد شدنِ موسیقی به بطن سکانسهای این دو نفر، رابطهشان را بهتر و بهتر میکند و از همین نکته میتوان به امیدبخشی موسیقی در فیلم ایمان آورد.
نکته دیگری که باید درباره موسیقی فیلم گفت، خود دیمین شزل است که از علاقهمندان شدید جاز بوده و این موضوع را هم از این فیلم و هم از دو فیلم قبلیاش میتوان فهمید و در هر سه اثرش بهخوبی توانسته این علاقهمندی را وارد کند و نتیجه هم بگیرد. (در دبیرستان نوازنده درام هم بوده و حتی «ویپلش» را میتوان بر این اساس یک اتوبیوگرافی دانست.)
درمجموع «لالا لند» به هر رسالتی که برای سینما معتقد هستیم، چه سرگرمی و چه ایجاد سوال در ذهن، بهخوبی عمل میکند. طوری که بعد از پایانش ممکن است بدون کوچکترین تردیدی بنشینید و بار دیگر اثر را تماشا کنید، انگار که اصلا دو ساعت تمام تماشایش نکردهاید.
زمانی که زیبایی در ناقص بودن است
گفتن از نکات منفی «لالا لند» بسیار سخت، اما ممکن است. چراکه نبوغ و دقت بسیار بالای شزل چه در محتوا و چه در بخش فنی کمتر جای خطایی باقی گذاشته است، اما بااینحال از معدود نکات شبهمنفی فیلم میتوان به ضعف شخصیتی میا نسبت به سباستین اشاره کرد. درواقع ما از همه بخشهای شخصیتهای سباستین آگاه هستیم، اما از میا هیچ نمیدانیم، جز اینکه در کودکی همراه با خاله عزیزش به دیدن فیلمهای کلاسیک میرفته و همین شده انگیزهای برای بازیگر شدنش. ما از روابط قبلی او هیچ نمیدانیم، یا حتی اشارهای هم به همخانهایهایش و رابطهای که با آنها دارد، نمیشود.
نکته شبهمنفی دیگر هم آغاز فیلم است که بهشدت جذاب و گیرا است (ممکن است بخواهید ۱۰ بار عقب بزنید و باز هم ببینید)، اما تاثیری در فرایند فیلم ندارد و صرفا برای این اضافه شده است که فیلم موزیکالتر شود.
هرچند در رقص رنگها و صداها بهسختی میتوان متوجه این اشکالات (حتی اگر بتوان اسمش را اشکال گذاشت) شد و فیلم با وجود همه اینها باز هم کامل و بینقص به نظر میرسد.
بر بلندای میراث گذشتگان
سینمای موزیکال بدون شک یکی از مهمترین و پرمخاطبترین بخشهای سینماست. طوری که حتی در آوانگاردترین بخش سینمای اروپا هم ما آثار موزیکالی را میبینیم که شاید در محتوا با نمونههای آمریکایی خودشان متفاوت باشند، اما برای انتقال پیام از همان راه تکراری سینمای موزیکال استفاده میکنند.
تولد سینما موزیکال را میشود با ناطق شدن سینما در دهه ۲۰ مصادف دانست. اما عصر طلایی آن، دهه ۵۰ میلادی است که در آن چندی از بزرگترین آثار تاریخ سینمای کلاسیک و بهترین فیلمهای موزیکال تاریخ ساخته شدند. از بین این فیلمها میشود به «آواز در باران»، «یک آمریکایی در پاریس» و «آوای موسیقی» (در ایران با نام «اشکها و لبخندها» هم شناخته میشود) اشاره کرد. اما از بعد از دهه ۶۰ این ژانر افول کرد تا اینکه در سال ۲۰۰۲ فیلم «شیکاگو» ساخته شد و توانست موفقیتهای زیادی کسب کند و تا حدودی این ژانر را زندگی دوباره ببخشد. البته در کنار این فیلم ژانر موزیکال توانست خود را در انیمیشنهای موفق نیز بهخوبی نشان بدهد و سالها درون این انیمیشنها باقی بماند. در چند سال اخیر هم فیلم موزیکالهای موفقی ساخته شدهاند، اما هیچکدام فرمول اصلی این فیلمها را که به دهه ۵۰ برمیگردد، رعایت نمیکردند و موزیکال بودن صرفا یک ابزار شده بود برای انتقال بهتر پیام. از این فیلمها میشود از «بینوایان» تام هوپر نام برد که به موفقیتهای زیادی هم دست یافت و بر اساس یک اپرای قدیمی ساخته شد. مثال دیگری که حتی متفاوتترین فیلم موزیکال تاریخ سینما هم معرفی میشود و موزیکال بودنش لرزه بر اندام نحیفشده سینما میاندازد، «رقصنده در تاریکی» ساخته لارس فون تریه است که با وجود موزیکال بودنش مثل بقیه آثار فون تریه هیچ شادی درش وجود ندارد و باعث ناراحتی شدید شما میشود.
و حالا در چنین بستری که سینمای موزیکال تا این حد از اصل خودش دور شده و ما فیلم موزیکال واقعی نمیبینیم و اگر هم ببینیم تکراری از گذشته است، «لالا لند» ظهور میکند و همانطور که قبلتر گفته شد، با نگاهی بسیار عمیق به همان گذشته پرافتخار سینمای موزیکال و حتی استفاده از بعضی المانها که نوعی ادای دین به حساب میآیند، دست به تکرار نمیزند و اثری خیلی جدید و بیبدیل خلق میکند. چیزی که در نگاه اول خیلی آشنا به نظر میرسد، ولی در پایان متوجه میشویم شبیهش را هیچوقت و هیچ کجا در سینما تجربه نکردهایم و این دقیقا نهایت نبوغ دیمین شزل است.
با جرئت میشود گفت «لالا لند» نابترین و شگفتانگیزترین تجربه سینمایی چند سال اخیر است که هرآنچه را از یک فیلم توقع داریم، در خودش دارد. اگر وظیفه سینما را سرگرمی بدانیم، «لالا لند» طوری ما را سرگرم میکند که نهتنها متوجه گذشت دو ساعت زمان فیلم نمیشویم، بلکه بعد از تمام شدنش شروع میکنیم به یک بار دیگر از اول دیدنش. اگر وظیفه سینما را روشنگری و نقد فرض کنیم، «لالا لند» بدون هیچ نتیجهگیری و قضاوتی ذهن ما را درگیر اساسیترین موضوعات درباره زندگی میکند و باعث میشود خودمان را در جای هر دو شخصیت داستان قرار دهیم و فکر کنیم. و مهمتر از همه اینها «لالا لند» ثابت میکند که در عصری که فیلمهای پرخرج هالیوودی که صرفا بهخاطر جلوههای ویژه سنگین و بدون هیچ محتوایی درحال تصاحب سینما هستند، با وجود دیمین شزلها سینما هنوز زنده است و میتواند آثاری بسیار باارزش خلق کند و باید بینهایت خوشحال بود که در عصری زندگی میکنیم که دیمین شزل فیلم میسازد و اینطور به وجدمان میآورد.
شماره ۶۹۶