چلچراغ در گفتگو با خانواده یکی از دانش آموزان تنبیه شده از اتفاقات اخیر در مدرسه های کشور میگوید
بدری مشهدی
قصه اول
پرده یکم:
یکشنبه ۱۸ مهرماه است، ساعت ۹ صبح، سرکلاس دینی، آقای معلم یکی از پسرها را صدا کرد که از روی درس بخواند، داشت میخواند، دو سه نفر شیطنت کردند و پسر خندهاش گرفت، نتوانست بقیه درس را بخواند. آقای معلم عصبانی شد، نفر اول را از پشت میز کشید بیرون، همان پسرکی را که فکر میکرد باعث این بینظمی شده، دستش را پیچاند و برد پشت کمرش، عین فیلمهای پلیسی که میخواهند متهمی را دستگیر کنند، پسرک شروع کرد به التماس: «آقا تو رو خدا دستمو ول کنید، کتفم شکست…» آقای معلم ولش کرد، اما هنوز عصبانی بود، نفر دوم محمد پارسا بود، قسم خورد: «آقا تقصیر ما نبود، ما اصلا نخندیدیم…» آقای معلم حرفش را باور نکرد، چند تا پسگردنی آبدار نثارش کرد. با آخرین پسگردنی میخواست از کلاس پرتش کند بیرون تا بقیه عبرت بگیرند و حواسشان جمع شود کلاس درس جای دلقکبازی نیست! که پیشانی محمد پارسا خورد به گوشه چهارچوب آهنی و خون افتاد. آقا معلم در کلاس را بست، بچهها ساکت شده بودند. از اول هم باید همینطوری ساکت و منظم مینشستند تا درست درس را یاد بگیرند…
پرده دوم:
آقای معلم هیچکس را دنبال محمد پارسا نفرستاد بیرون، باید بقیه درس را ادامه میدادند. پیشانی محمد پارسا بدجوری تیر میکشید، خون میآمد، سرش گیج میرفت، نزدیک بود توی پلهها پرت شود، دستش را گرفت به نرده و رفت دفتر، همه ماجرایی را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد و اجازه خواست تا به مادرش زنگ بزند. سرش را برایش بانداژ کردند و اجازه دادند با مادرش تماس بگیرد. کسی کنار گوش محمد پارسا گفت: «به مامانت بگو خوردم زمین و سرم شکسته…» اما وقتی خیلی کوچکتر بود یادش داده بودند «دروغگو دشمن خداست». پشت گوشی فقط به مادرش گفت: «مامان بیا مدرسه، من حالم خوب نیست…»
زنگ تفریح خورد، بچهها آمدند توی حیاط، آقای معلم رفت برای استراحت و خوردن صبحانه، اما وسط صبحانه خوردن از دفتر مدرسه خواستندش. خواستند در مورد ماجرایی که سر کلاس اتفاق افتاده توضیح بدهد. شاید اولش فراموش کرده بود که موقع عصبانیت به دانش آموزش پسگردنی زده، اما بعد از توضیحات محمد پارسا، ماجرا یادش آمد. لقمهاش را فرو داد و گفت: «تصادفا وقتی بهخاطر شیطنتش در کلاس، خواستم تنبیهاش کنم، سرش به چهارچوب در خورد. تعمدی در کار نبود!»
پرده سوم:
مهر که شروع میشد، اول دلواپسیها بود برایش. دست خودش نبود. مادر که باشی، با هر لقمهای که برای بچهات میگیری، سفارش میکنی بیشتر مراقب خودش باشد تا مبادا اتفاقی برای عزیز دلت بیفتد. تلفن زنگ خورد، صدای محمد پارسا ناراحت بود، دلش شور افتاد، نفهمید چطوری خودش را تا مدرسه رساند. پسرش با سر باندپیچیشده نشسته بود روی صندلی. وقتی شنید چه اتفاقی افتاده زنگ زد به همسرش، پدر کارش را رها کرد و آمد، برآشفته بود، این را میشد از بلندی صدایش فهمید. اولیای مدرسه سعی کردند آرامش کنند، حالش را میفهمیدند و به او حق میدادند. حق داشت معلم پسرش را ببیند و بپرسد چرا این بلا سر پسرش آمده. میخواست بگوید حق پسر مودب و درسخوانش این نیست که به این روز بیفتد. میخواست بگوید انصاف نیست که آدمی با این زور بازو و هیکل بیفتد به جان یک پسربچه ۱۴ ساله. حرف زیاد داشت، اما آقای معلم رفته بود و کسی شماره تلفنش را نداشت که خبرش کند!
پرده چهارم:
پدر پسرش را برداشت و از مدرسه رفت. دکتر پزشکی قانونی که پانسمان سر پسر را کنار زد، دلش ریش شد، پوست و گوشت پیشانی رفته بود و استخوان سر پیدا بود. فرستادنش برای سیتی اسکن، چون حالت تهوع داشت. خوشبختانه آسیب مغزی ندیده بود، اما همینقدر آسیب هم برای یک پسر نوجوان کم نبود، آن هم از طرف معلمی که بیشتر از ۳۰ سال سابقه خدمت داشت و برای بار دوم دعوت به کار شده بود. با این کولهبار سنگین تجربه اینجور تنبیه کردن بعید بود! پدر شکایتش را برد پیش مدیر کل آموزش و پرورش منطقه. باید خبردار میشدند چه اتفاقی افتاده. کمی دلش گرم شد، به حرفش گوش دادند، همدلی کردند. کسی نخواست به ناحق جانب آقای معلم را بگیرد و ماجرا را توجیه کند که: «خب اتفاق بوده و شرایط معیشتی سخته و معلم هم مثل همه آدمهای دیگه طاقتش حدی داره و بالاخره از کوره در میره و…» حرفهایش را شنیدند و آقای معلم را احضار کردند برای توضیح رفتارش…
پرده پنجم:
بعد از شکایت پدر و درمان محمد پارسا، آقای معلم و دو نفر از اولیای مدرسه آمدند منزل محمد پارسا برای عیادت و دلجویی، پدر سعی کرد خوددار باشد، هنوز از اتفاقات روزهای قبل دلخور بود. رودررویی با کسی که پسرش را به این حال و روز انداخته بود، برایش سخت بود، اما باز هم حرمت نگه داشت. محمد پارسا آرام و مودب نشسته بود. سر کلاس دینی یاد گرفته بود فروخوردن خشم را، احترام به آموزگار را… به همین خاطر هنوز هم موقع صحبت کردن با آموزگار و اولیای مدرسه اش از افعال جمع استفاده میکرد، هنوز هم اجازه میگرفت برای صحبت کردن!
پدر رنجیده بود و نمیتوانست رفتار آقای معلم را ببخشد، اما محمد پارسا را برای تصمیمگیری آزاد گذاشت. نمیخواست حرفی بزند که روحیه بخشش و گذشت را در پسرش بکشد…
قصه دوم
اینجا روستایی دورافتاده است در جنوب کرمان، مدرسهای که نه دوربین مداربسته دارد، نه اتاق رایانه، اینجا خبری از دفترهایها فانتزی و مداد رنگی ۳۶ رنگ و کولهپشتی چرخدار نیست. فقط در و دیوار و نیمکتی است که قرار است به رویای بچههای این روستا رنگ واقعیت بپاشد. اما رویاها گاهی رنگ کابوس میگیرند، وقتی قیمت به واقعیت پیوستنشان ۳۰ هزار تومان باشد و دست بچهها و جیب پدرهایشان خالی! اینجا مدرسه غیرانتفاعی شمال شهر تهران نیست که اولیا برای کمک به مدرسه چک بکشند و با خیال راحت شهریه چند میلیونی بدهند تا به بچههای نازنینشان کسی از گل نازکتر نگوید، این جا پدر و مادرها برای تولد عزیز دلشان کیک سه طبقه به مدرسه نمیبرند.
اینجا روستای مختارآباد است، تقصیر آقای هاشمی و خانوادهاش است که وقتی از کازرون راه افتادند سر راهشان از جاهای دورافتاده گذر نکردند تا امروز ایران را بهتر بشناسیم، تا باور کنیم در گوشهای از ایران آباد ما بچههایی هستند که بهخاطر ناتوانی در پرداخت ۳۰ هزار تومان شهریه به مدرسه باید هشت ضربه شلاق بخورند و از مدرسه اخراج شوند. آقای مدیر محترم مدرسه ضربهای چند حساب کردی؟ خب دو تا بیشتر میزدی هم قیمت هر ضربه ارزانتر درمیآمد، هم برای حسابکردن قیمت شلاقها مجبور نبودیم تا دو رقم اعشار حساب کنیم…
***
همه ما مدیون معلمانی هستیم که از همان روز اول مدرسه دستمان را گرفتند و نوشتن یادمان دادند، پا به پایمان آمدند و راه نشانمان دادند. اشتباه یک نفر را نباید به پای یک جماعت نوشت. نباید بیانصاف بود و مشقت این قشر زحمتکش را نادیده گرفت. اما بچهها امانتهای الهی هستند، نه قانون و نه شرع مجوز تعرض به حقوقشان را نداده، نه به والدین نه به معلمان!
شماره ۶۸۲
تهیه نسخه الکترونیک
آماده
ولی نامطمئن
معلمی می شناسم که در دبستان دولتی فلاکت بار سر کلاس درس قرآن خودکار سه تا سه تا لای انگشتان دانش آموز کم بضاعت مالی می گذاشت که چی؟ چرا نمیتونی درست بخونی؟ همون معلم رو می دیدی در مدرسه غیر انتفاعی سر کلاس درس فارسی بلد بودن یا نبودن توانستن یا نتوانستن مسأله اش نبود مهم فقط مهم بود مهم چیست خدا عالم است چرا ارزش ارزش خودش رو از دست میده مسألۀ من اینه
باسلام
منم از این ماجرا ناراحت شدم ولی معلم ها پدر یا مادرما نیستند که اینجور با ما رفتار کنند درسته به ما درس می آموزند ولی این دلیل نمیشه مثل یک پدرو مادر با ما رفتار کنند اصلا قابل قبول نیست
راستش من از همه معلم هام راضی هستم به جز معلم دوم که خیلی ازش بدم میاد خیلی بد اخلاق و کثافت بود
ولی به نظر من معلم هم حد و مرزی داره دیگه…