مریم عربی
با مامان که سفر میروی، دلت میخواهد زمان کش بیاید و هیچوقت نرسی. کتابی که آوردهای توی راه بخوانی، از کیفت بیرون نمیآید و خوراکی روی میزت دستنخورده میماند. حتی وقت نمیکنی از پنجره قطار دار و درختهای بیرون را تماشا کنی. با مامان که سفر میروی، در همه ۱۰، ۱۲ ساعت راه تا رسیدن به خانه حتی یک بار هم به گوشیات نگاه نمیکنی. گوشی را سایلنت میکنی و میگذاری کنار. اصلا بگذار هزار بار زنگ بخورد. زنگ و پیام و چت باشد برای بعد؛ الان فقط باید مامان را تماشا کنی.
با مامان که هستی، باید با قطار سفر بروی. مسیر یکی دو ساعته با هواپیما باید ۱۰، ۱۲ ساعت طول بکشد. باید توی کوپه تنگ و تاریک قطار بنشینی روبهروی مامان و زل بزنی به صورت کشیده و دماغ بلند استخوانیاش، به موهای صافی که با یک کش نازک، از بالا سفت میبندد پشت سرش، به پیشانی بلندش که برایش شانس نیاورده، اما از همه زنهای دنیا باشکوهتر و جذابترش کرده. باید خیره بشوی به لبهای برگشته و چانه استخوانیاش. تکتک اجزای صورتش را که خوب تماشا کردی، آخر سر باید زل بزنی به چشمهای درشت روشنش که همیشه انگار یک حلقه اشک رویشان نشسته. صبر کنی همینطور که از پنجره بیرون را تماشا میکند، سر صحبتش باز شود. برایت از گذشته بگوید؛ از روزهایی که خندیده، گریه کرده، ترسیده، از تنهاییاش، از اینکه دلش فقط به داشتن تو خوش بوده، از اینکه همه زندگیاش بودی و هستی، حتی حالا که برای دیدنش باید ۱۰، ۱۲ ساعت با قطار سفر کنی. بعد که دیدیاش، نتوانی دل بکنی و راضیاش کنی با تو بیاید و چند روزی پیشت بماند و برایت از آن پیراشکیهای مخصوصش بپزد که مزهاش تا چند روز زیر زبانت میماند.
مامان توی تاریکروشن کوپه از همیشه زیباتر است. صورتش یک برق خاصی پیدا میکند و چشمهایش گشاد میشود. قیافهاش من را یاد روزی میاندازد که شش ماه بعد از رفتن بابا، بار و بندیلمان را بستیم و برای همیشه رفتیم یک شهر دیگر. هفت سالم بیشتر نبود؛ اما مراحل سوگواریاش را خوب یادم است. دو ماهی گیج و منگ بود. نزدیک دو ماه گریه و زاری کرد و دو ماه بعد شروع کرد به سر و سامان دادن به اوضاع. روزی که قرار شد برای همیشه برویم، صورتش یک جور خاصی برق میزد. دار و ندارمان را ریختیم توی دو تا چمدان و سوار قطار شدیم. مامان یکدفعه انگار دوباره جوان شده بود. بعد از آن روز هر وقت به صورت کشیده و پیشانی بلندش نگاه کردم، دلم گرم شد.
مامان پولیور یقهاسکی گشاد تنش کرده و گردن کشیدهاش زیر بافتنی مشکی پنهان شده. چند سالی است که جلوی من از اینجور لباسها تنش میکند تا نگاهم به چروکهای ریز و قشنگ روی گردنش خیره نماند. ۲۰ سال از آن روزی که با قطار برای همیشه از شهر زدیم بیرون میگذرد. همینطور زانو به زانویش نشسته بودم و خیره به چشمهای روشنش نگاه میکردم که انگار یک حلقه اشک رویشان نشسته بود. مامان لبخند میزد و دلم گرم میشد. توی پیشانی بلندش، آینده قشنگ و روشن پیدا بود.
Maryam Arabi