«یک نوزاد در ۲۴ هفتگی حاملگیِ مادرش به دنیا آمد»/بیبیسی
روایت زیر با الهام از این تیتر مصاحبهای نوشته شده است. مسافر کوچولو
نسیم بنایی
میترسیدم به او نگاه کنم. موقعی که پرستار او را داخل دستگاه و زیر آن همه تجهیزات پزشکی به من نشان داد، به نظرم فقط ملغمهای از خون و غضروف بود. حتی آن ردیفهای باریکی که شبیه به خلال دندان بودند و زیر پوست سینهاش به چشم میخوردند، به نظر نمیآمدند که استخوان قفسه سینهاش باشند. اصلا به نظرم در آن بدن کوچکی که کف دست جا میشد، استخوانی وجود نداشت. استخوانش باید درون من شکل میگرفت اما به خاطر اشتباه من حالا باید جایی خارج از بدنِ من رشد میکرد. حتما آن موجود کوچک را ترسانده بودم، آنطور که از چهارپایه افتادم با خودم گفتم همهچیز تمام شد. حالا میگفتند آن موجودی که به زور دستگاهها نفس میکشد، پسر من است. اگر بلایی سرش میآمد من هم باید با او میرفتم، من مسئول جانِ او بودم.
دکتر آمد تا درباره پسر کوچولویم بگوید: «نوزاد شما ۲۶۸ گرم است». او به حرفش ادامه داد و من به آن ملغمه خون و غضروف فکر میکردم و عدد را در ذهنم کنار چیزهایی هموزنِ آن قرار میدادم: ۲۶۸ گرم! به نظرم وزنش اندازه پارمیس بود؛ عروسکی که مامان برای بارداریام کادو داده بود. وزنش یکهشتمِ کیکی بود که میخواستیم برای به دنیا آمدنش سفارش بدهیم. همزمان یک پرسش مثل خوره روحم را میخورد: «چطور ممکنه پسر کوچولوی تو با این وزن زنده بمونه؟»
خاطرات در ذهنم رژه میرفتند. روزی که نتیجه آزمایش را گرفتم و فهمیدم موجودی درونم در حال شکل گرفتن است نگاهی به شکمم کردم و به آن موجود دوستداشتنی در خیالم گفتم خودت را برای سفری چند ماهه با مادرت آغاز کن. اما نمیدانستم مسافر کوچولوی من خیلی زود قصد جدایی میکند. آن روز که اولین لگدش را به شکمم زد، فکر میکردم بزرگتر از این حرفها باشد. نمیدانستم یک بندانگشتی است که بعد از ۶ ماه تازه ۲۶۸ گرم میشود و قصد میکند زمینی شود. پدرصلواتی عجب زوری داشت، چنان ضربههایی میزد که به پدرش میگفتم فکر کنم تکواندوکارِ خوبی بشود.
تکواندوکارِ کوچکِ من به دنیا آمده بود؛ تکواندوکارِ ۲۶۸گرمیام. چارهای نبود. با آنکه زیر آن همه دستگاه و تجهیزات پزشکی، از آن صورت کوچک چیزی پیدا نبود اما میتوانستم بگویم دماغ و چشمانش شبیه خودم است و چانهاش شبیه به پدرش. انگشتهایش باریک بود و پاهایش بلند. من دلبسته آن موجود ۲۶۸ گرمی شدم و دکتر میگفت تمام تلاشش را میکند تا مسافر کوچولوی ما بزرگ شود. حالا که دو ماه از آن روزها گذشته، پسرک من هم شبیه به همه نوزادها شده، همانطوری که تصورش را میکردم. عکسهای این چند هفتهاش را مقایسه میکنم و میبینم چطور بندانگشتیِ ما به نوزادی ۳ کیلویی تبدیل شده و خدا را شکر میکنم که مسافر کوچولوی ما بیوفایی نکرد و کنار ما ماند تا کنار کیک تولدش که حالا وزنش از خودش کمتر است با هم عکس یادگاری بیندازیم.
گردسوز قبلی را از اینجا بخوانید.