گزارش میدانی «چلچراغ» از جلسات انجمن «کودا» در تهران
تا حالا شده از خودت بپرسی چه قدر خودت رو دوست داری؟ اصلا شده یه وقتی بذاری و با خودت خلوت کنی و ببینی چی توی دلت میگذره؟ شاید وقتی همه خیال میکنن همه چی آرومه و تو چه قدر خوشحالی، حقیقت چیز دیگهای باشه، شاید تو داری نقش یه آدم قدرتمند رو بازی میکنی که ناجی همه دور و بریهاشه، اما این قدر، غرق در نقشت شدی که خودت رو فراموش کردی، شاید قبل از هر کسی لازم باشه خودت رو نجات بدی. یادت باشه تو باید بیشتر از هر کسی توی این دنیا، خودت رو دوست داشته باشی، اون وقت این جوری همه چی آرومه و تو راستی راستی خوشحالی.
بدری مشهدی
عصر چند روز پیش، در گوشه دنجی از این شهر شلوغ جلسهای برپا بود.من هم به عنوان یک تازه وارد در این جلسه شرکت کردم؛ «جلسه هم وابستگان گمنام» یا «کودا». اغلب شرکتکنندگان این جلسه کسانی بودند که تمام وقت و زندگی خود را برای خوشحال کردن و راضی نگه داشتن اطرافیانشان گذاشته بودند، نشاط و سلامتی و آرزوهای خودشان را فراموش کرده بودند و حالا دور هم جمع شده بودند تا با حمایت از هم، سفری کنند به درون خودشان، میخواستند یاد بگیرند خودشان را دوست داشته باشند، با گذشته خودشان روراست باشند، الگوهای غلطی که یک عمر دست و پا گیرشان بوده را دور بریزند و کنترلگر نباشند. برای شرکت در این جلسات به هیچ پیش نیازی احتیاج نبود، جز این که دلت بخواهد با خودت و دیگران رابطهای سالم و مهرآمیزی داشته باشی.
خلاف سنتهای گروه کوداست که فعالیتهایشان رسانهای شود، به همین خاطر من هم وقتی در جلسه شان شرکت کردم اجازه نداشتم با کسی مصاحبه کنم یا عکس و فیلمی بگیرم. در این گزارش هم اجازه ندارم اسمی از کسی ببرم، به جای اسم اعضای انجمن «…» میگذارم. من فقط اجازه داشتم به عنوان یک تازه وارد در جلسه حاضر شوم و بعد به عنوان یک راوی آن چه را دیدهام روایت کنم.
ساعت یک عصر بود، بیست نفر خانم که به جز ۳ دختر جوان میانگین سنی شان تقریبا ۴۰ سال بود طبقه دوم یک ساختمان قدیمی در اتاقی ساده با چند ردیف صندلی پلاستیکی رنگی دور هم جمع شده بودند تا مشکلاتشان را با هم به اشتراک بگذارند و با کمک این جلسات در صدد رفع آن برآیند. خانمی که پوست گندمی داشت و خوشرو بود جلوی درب ورودی به گرمی در آغوشم کشید و به من خوش آمد گفت. نشستم روی صندلی قرمز کنار در، نگاهم چرخید روی صورت تک تک خانمها. روی وایت بردی کوچک، عنوان جلسه نوشته شده بود: «من خودم را دوست دارم.» و در سطر بعدی درشتتر نوشته بودند: «امروز تولد داریم.»
به هیچ کس اعتماد نداشتم
جلسه شروع شد. دختری جوان با شال بنفش دستش را بالا برد، مسئول جلسه لبخند زد و با اشاره سر اجازه صحبت کردن داد. دختر گفت:
«سلام. من… هستم، یک هم وابسته.»
و بعد حاضران جلسه با هم گفتند:
سلام…
دختر ادامه داد: «سیستم خونه ما سیستم کنترل از راه دور بود. همه ش زیر ذره بین بودیم. من و برادرم یه مدتی بود که از خونواده جدا شده بودیم. بعد از چند وقت درگیر اعتیاد شدم. کم کم زندگیم از وضعیت عادی خارج شد. پرخاشگر شده بودم. خیلی چیزها اذیتم میکرد. دوست داشتنهای بریده بریده و مقطعی، ترس و دلواپسی. هر وقت با آدم جدیدی آشنا میشدم نگران این بودم که اون آدم رو از دست بدم. این نگرانیها نمیگذاشت که عشق و علاقه موندگاری داشته باشم و به زندگیم سر و سامانی بدم. یاد نگرفته بودم به کسی اعتماد کنم، دلم میخواست همه چیز و همه کس رو کنترل کنم. همین هم باعث میشد که هر رابطهای رو شروع میکنم بلافاصله از هم بپاشه. خسته شده بودم، بیشتر از هر چیزی از دست خودم خسته بودم، بالاخره باید از یه جایی شروع میکردم، اول همه باید اعتیادم رو کنار میگذاشتم. الان پنج ماهه و یک هفته است که پاکم. حالم خیلی بهتره. تازگیها با یه آقایی آشنا شدم که فکر میکنم خیلی شبیه هم هستیم. دیگه مثه قبل نگران نیستم، دیگه برای این که از دستش ندم دایم کنترلش نمیکنم، آرامشم بیشتر شده، یاد گرفتم اعتماد کنم، اون گاردی که همیشه داشتم و فکر میکردم همه میخوان از من سواستفاده کنن از بین رفته. به نظرم وقتی آدم یاد میگیره خودش رو دوست داشته باشه میتونه بقیه رو هم دوست داشته باشه و بهشون اعتماد کنه.»
از این که هیچ اختیاری از خودم نداشته باشم بیزارم
همه خانمها برای دختر دست زدند و هموابسته بعدی که خانمی بلندقد و لاغر بود دستش را بلند کرد و شروع کرد به صحبت: «من همسرم رو دوست داشتم. اما بیشتر از هر چیزی توی زندگیم استقلال مالی رو دوست داشتم، دلم میخواست برای خودم درآمدی داشته باشم و بتونم هر طور که میخوام پولم رو خرج کنم، اما همسرم دوست نداشت کار کنم، درسته که همه هزینههای زندگی من رو تامین میکرد، اما همه چی طبق نظر خودش بود. درسته که از نظر مالی تامین بودم، اما حس خوبی نداشتم، گاهی وقتها فکر میکردم بیشتر این دوست داشتن، به خاطر وابستگی مالی من به همسرمه و این حالم رو بدتر میکرد، چون اگه از کاری هم خوشم نمیاومد به خاطر خوشایند همسرم مجبور بودم انجامش بدم که مبادا دلخور بشه و از هزینههای من چیزی کسر بشه. این دوست داشتن مشروط هر روز حالم رو بدتر میکرد، نمیشد که بدون اجازش کار کنم و درآمدی داشته باشم، تنها کار ممکن این بود که وقتی ماشین دستم بود و بیرون میرفتم، مسافرکشی کنم و برای خودم یه پولی جمع کنم، بعد از یه مدت دوستش به طور اتفاقی من رو دیده بود و موضوع رو به همسرم گفته بود، از اون به بعد همسرم به شدت به من بدبین شده و سفت و سخت کنترلم میکنه، حالا همه چی رو چک میکنه، موبایل، لپ تاپ، رفت و آمدهام رو…. من از این که دائم یک نفر کنترلم کنه بیزارم، از این که یه نفر دیگه برام برنامه بچینه متنفرم، از اینکه بهعنوان یه آدم بالغ اجازه نداشته باشم، برای خودم شغل و درآمد مستقلی داشته باشم بدم میاد. از همسرم بدم مییاد چون خودش باعث این ماجرا شد. همین الان هم که میخواستم بیام جلسه، خودش منو تا این جا رسونده. اومدم، چون دلم میخواد همه چی درست بشه، دلم میخواد همسرم رو فقط و فقط به خاطر خودش دوست داشته باشم نه وابستگی مالی. دلم برای خودم میسوزه که این جوری اسیرم.» بعد هم شروع کرد به گریه کردن. مسئول جلسه گفت: «مطمئن باش که نیرویی برتر به تو کمک خواهد کرد.» در این جلسه خبری از موعظه و قضاوت نبود، فقط تجربه بود، نیرو و امید.
چرا یه آدم باید خودش رو فراموش کنه؟
هموابسته سوم منشی جلسه بود، خندید و گفت: «هر وقت منشی جلسه میشم، خیال میکنم دیگه نباید مشارکت کنم و حرفم رو بزنم. در صورتی که من هم دوست دارم مثه بقیه مشارکت کنم و چیزی رو که باعث رنجشم میشه با بقیه در میون بذارم. اولین باری که بعد از سالها به فکر خودم افتادم، سه سال پیش بود. قرار بود بریم مهمونی، اطو رو روشن کردم و لباس شوهر و بچههام رو اطو کردم، کفشهاشون رو واکس زدم، نیم ساعت مونده بود به وقت رفتن، هنوز نه دوش گرفته بودم، نه کفش و لباسم مرتب بود. زیر دوش یه لحظه با خودم فکر کردم اصلا من وجود دارم؟ اگه هستم جای من کجای این زندگیه، چرا نباید قبل از این که بقیه رو راه بندازم برم دوش بگیرم؟ چرا نباید اول همه لباس خودم رو اطو بزنم، چرا باید حواسم به برق کفشهای بقیه باشه و کفش خودم رو یادم بره؟ این چراها هی توی ذهنم تکرار شد، چرا یه آدم باید خودش رو فراموش کنه؟ هی که بیشتر فکر کردم بیشتر از دست خودم لجم گرفت. اگه یه لیوان از دستم بیفته و بشکنه، دنبال یه دلیل میگردم برای این که توضیح بدم چرا شکسته. بعد یادم اومد که خیلی ساله اوضاع من همین طوریه، خیلی ساله که یادم رفته «…» هم وجود داره. اولین کاری که بعد از شرکت توی این کلاسها کردم این بود که کارگرم رو مرخص کردم، خودم شروع کردم به انجام کارهای خونه، خودم شدم خانم خونه، خانمی که دیگه مجبور نیست برای یه لیوان شکستن توضیح بده، حالا اگه قرار باشه بریم مهمونی اول همه میرم دوش میگیرم قبل از اینکه فکر کفش و کلاه کسی باشم. حالم خیلی بهتر از همیشه است، دیگه خسته و کمحوصله نیستم، مطمئنم روز به روز از این هم بهتر میشم.»
بعد از سالها خودم رو پیدا کردم
«یه مادر پیر داشتم و دو تا خواهر و برادر که شهرستان زندگی میکردن، برادرم که معتاد شد مجبور شدم از نظر مالی حمایتشون کنم، حتی به برادر معتادم هم باید کمک میکردم، شش ساعت یه ضرب پشت فرمون مینشستم تا برسم شهرستان و یه سری بهشون بزنم، بعد دوباره برمی گشتم تهران، خودم دو تا بچه شیر به شیر داشتم، رسیدگی به اونا بود، رسیدگی به کارِ خونه و زندگی خودم بود، به اضافه یه شوهر الکلی که تا نصفه شب باید دست به سینهش مینشستم تا صداش درنیاد. وضع مالی شوهرم خوب بود، به همین خاطر تا میرفتم شکایتی کنم مادرم میگفت «بچسب به شوهر و زندگیت، زن باید گوش به فرمون مردش باشه.» خونه م مثه کاروانسرا بود. همیشه خدا آخر هفتهها پر از مهمون بود، اینقدر باید بدو بدو میکردم که یه وقت سه روز میشد وقت نمیکردم توی آینه یه نگاه به خودم بندازم یا یه دوش بگیرم، چه برسه به این که بخوام وقت برا خودم بذارم و با خودم خلوت کنم و ببینم چه بلایی داره سرم مییاد. خونوادهم به جای که پشتم باشن هی هلم میدادن توی این زندگی. اینقدر این وضع ادامه پیدا کرد تا این که یه جا دیگه واقعا بریدم، دیدم دیگه توان ندارم به این همه آدم که دور و برم چشم انتظار نشسته، سرویس بدم. دیگه نمیتونستم تا چهار صبح بشینم گوش به فرمون شوهرم. به همه گفتم من دیگه نمیتونم، دیگه نیستم، وضع هر کسی به خودش مربوطه، نه به من! به نظرم وقتی یه کسی میاد سمت این جلسات واقعا به این نتیجه رسیده که باید راهش رو عوض کنه. من هم راهم رو عوض کردم. از وقتی شروع کردم به تمرین قدمها، همه چی عوض شد، حالا به اندازه کافی برا خودم وقت دارم، صبح به صبح دوش میگیرم، ورزش میکنم، کتاب میخونم و هزار تا کار دیگه که توی این سالها فرصت نداشتم حتی بهش فکر کنم. انگار بعد از این همه سال تازه خودم رو پیدا کردم و این حس خیلی خیلی خوبیه.»
«چاقی» اعتماد به نفسم را گرفته بود
نفر بعد خانمی بود با صورت تپل، چشمهای درشت و شال قرمز که شروع کرد از خودش گفتن: «من خیلی چاق تر از اینی بودم که الان هستم و این چاقی همه چیه زندگی منو زیر چتر خودش گرفته بود، اعتماد به نفسم رو، نشاطم رو و…. نمیتونستم هر لباسی دلم میخواد بپوشم، میترسیدم یکی بهم بگه این لباس بهت نمییاد، چقدر بد شدی با این لباس. حرفهای بقیه برام خیلی مهم بود نه فقط توی لباس پوشیدنم، توی همه زندگیم نظر بقیه مهمتر از نظر خودم بود. خونه رو فقط وقتی تمیز میکردم که قرار بود مهمون بیاد، بقیه وقتها همه چی در هم و برهم بود، این بینظمی اصلا برای خودم مهم نبود ولی همیشه میترسیدم که کسی زندگی منو این طوری ببینه، میترسیدم کسی بگه چه قدر شلختهم. وقتی کسی توی خونه نبود یه لباس نخی گشاد میپوشیدم، اما به محض این که صدای زنگ درمیاومد، سریع یه لباس شیک و مرتب میپوشیدم. حالم خوب نبود، اما نمیدونستم چرا. مسافرت میرفتم، خرید میکردم، مهمونی میدادم، مهمونی میرفتم، اما هیچی عوض نمیشد، نمیفهمیدم ایراد از کجاست. وقتی کلافه بودم بیشتر میخوردم، شیرینی، چربی، نشاسته،… هر چی دستم میرسید میخوردم، نمیدونم چرا اون وقتها نمیفهمیدم که این غذاها چاق ترم میکنه، بد خوراکی میکردم و هی چاق تر میشدم. اما الان خیلی مواظب خودم هستم، غذاهای گیاهی و کم کالری میخورم، پیادهروی میکنم، توی همین مدت کم، کلی وزن کم کردم. دیگه برام مهم نیست که کسی قراره بیاد خونه ام یا نه، اولین کاری که صبح میکنم مرتب کردن خونه است. کاری به صدای زنگ در ندارم، هر روز لباس مرتب میپوشم. دیگه مثه قبل از خونه فراری نیستم، دیگه دنبال یه بهونه برای بیرون زدن از خونه نیستم، الان دوست دارم بیشتر وقتها توی خونه باشم و از خونه و زندگیم لذت ببرم.»
آنچه من روایت کردم فقط بخشی بود از حرفهای شنیدنی خانمهایی که آمده بودند تا برای بهتر شدن زندگیشان قدمی بردارند. کسانی که میخواستند آرامتر و خوشحال تر باشند. وقت مشارکت جلسه، یک ساعت بیشتر نبود. هم وابستگان در تمرینهای خود باید ۱۲ قدم و ۱۲ سنت را کار میکردند که فهرست آن به صورت مکتوب موجود بود. یکی از هم وابستگان قوانین ۱۲ قدم را خواند و یکی دیگر ۱۲ سنت را و بعد برای دو تا از دخترها یکسالگیشان را در انجمن کودا جشن گرفتند، دخترها چشمهایشان را بستند، آرزو کردند و بعد شمع یکسالگیشان را فوت کردند. بقیه اعضای جلسه دست زدند و شعر تولد تولد، تولدت مبارک را خواندند.
بعد از خواندن گزارشهای انجمن همه از روی صندلیهایشان بلند شدند، هم دیگر را در آغوش گرفتند، بوسیدند، بعد دستهایشان را بهم دادند و یک حلقه درست کردند، چشمهایشان را بستند و با صدای بلند دعای پایان جلسه را خواندند: «خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آن چه را که نمیتوانم تغییر دهم، شهامتی که تغییر دهم آن چه را که میتوانم و دانشی که تفاوت این دو را بدانم. آمین.»
دخترها کیک تولدشان را بریدند و به دوستانشان تعارف کردند و جلسه به پایان رسید تا هفته بعد که دوباره دور هم جمع شوند؛ به امید راهی به سوی آرامش بیشتر، به امید بیشتر شناختن و بیشتر دوست داشتن خودشان.
شماره ۶۸۴
خرید نسخه الکترونیک
خیلی خوب بود.ممنون
ممنون بابت نظرتون.