«مراسم اجرای حکم قصاص محکوم به مرگ، صبح امروز برگزار میشود»/اعتماد
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
یکی از همان ظهرهایی بود که پدر میآمد به خانه تا ناهاری بخورد، یک ساعت بخوابد و دوباره سر کارش برود. از همان ظهرهای سه سال پیش که هر روز انتظارش را میکشیدم و برایم حکم عصر دلانگیز بهاری را داشت. ولی آن روز با همیشه فرق میکرد؛ عشق سیستم تازهای را داشتم که پدرم روی پرایدش نصب کرده بود.
سوییچ را برداشتم و راه افتادم. استارت زدم و پا را آرام از روی کلاچ برداشتم و گاز دادم؛ سر کوچه که رسیدم صدای ضبط را تا آخر بلند کردم و رفتم دنده سه. ۱۶ساله بودم و پشت فرمان پراید پدرم پادشاهی میکردم. وارد خیابان اصلی که شدم ناگهان یک موتوری پیچید جلوی رویم. دستم را گذاشتم روی ماسماسکِ وسطِ فرمان و تا میتوانستم بوق زدم. موتوری نگاهی به پشت سرش کرد، جوانی کمسن و سال بود، شاید سه چهار سال از خودم بزرگتر. سرعتش را کم کرد و آمد کنار پنجره ماشین: «بزن کنار ببینم چی میگی بچهپررو!» شاید همه بدبختیهایم با همین یک جمله شروع شد و شاید هم از آنجا که پا را روی ترمز گذاشتم، در را باز کردم و جلوی رویش ایستادم. تا خواست دهانش را باز کند با دو دستی به سینهاش زدم و پرتش کردم کنار پیادهرو. شاید هم بدبختیها از آن لحظهای شروع شد که جمجمهاش به جدول کنار خیابان خورد و چند دقیقه بعد دیگر نتوانست جلوی رویم بایستد.
سه سال از آن ظهر جهنمی میگذرد، هر شب به این فکر میکنم که اگر سینا آن جمله را نگفته بود، اگر پا را روی ترمز نگذاشته بودم، اگر سرش به حاشیه جدول نخورده بود، شاید الان اینجا نبودم. شاید به جای اینکه در یک چهاردیواری انتظار روز مرگم را بکشم، پشت پراید برای خودم پادشاهی میکردم. هر روز نالههایم را برای پدر و مادرم میبرم که به گوش خانواده سینا برسانند. دل پدرم به درد میآید و اشک از دیده مادرم جاری میشود. اما خانواده سینا پایشان را در یک کفش کردهاند و میگویند یا پولِ دیه را بدهید یا قصاص.
پدر و مادرم هر چه داشتند فروختند و به هر دری زدند، نتوانستند بیشتر از ۱۱۰ میلیون پول جمع کنند، ۱۱۰میلیونی که جای خالی سینا را برای خانوادهاش پر نمیکند. حالا من اینجا ایستادهام. زیر چوبه دار با تنها یک خواسته. خانواده سینا روبهرویم ایستادهاند تا لحظه جان دادنم را تماشا کنند. خواستهام را فریاد میزنم: «تو رو خدا بذارید فقط این دم آخری یه بار دیگه نی بزنم» در این سه سال تنها همدم من همین نی بود. میخواهم در لحظه آخر با همدم لحظههای هراسم خلوت کنم.
مسئول زندان چیزی در گوش نگهبان میگوید. کمی بعد، نگهبان به سالن میرود و نی را برایم میآورد. لبهایم را روی نی میگذارم و نالهام از دل نی برمیخیزد. ناله نی که تمام میشود آن را به مامور زندان میدهم و خودم به سمت چهارپایهای میروم که زیر طناب دار نشسته و انتظار من را میکشد تا با یک جاخالی به آن دنیا رهسپارم کند. به محض اینکه سرم را برمیگردانم تا به سمت چهارپایه بروم صدای فریاد زنی را همراه با هقهق گریهاش میشنوم: «میبخشم»
نی را از مامور زندان میگیرم و از آن چهاردیواری مخوف خداحافظی میکنم تا با همدم تازهام سلامی به زندگی بدهم.
بسیار عالی
کوتاه و مغز دار
مثل همیشه
احسنت
منتظر متن بعدی هستیم
?????
بسیار زیبا و جالب